گاوگیجه ی درونی

همیشه یه تیکه اش میمونه.

امروز خیلی آروم و بدون عجله سوار آسانسور شدم. در آسانسور داشت بسته میشد که دیدم یه خانمی بدو بدو سمت آسانسور میومد. آسانسور رو براش نگه داشتم.
وارد شد، نفس عمیق کشید و گفت ممنون. لبخندی زد و ادامه داد آخر سالیه دیگه، همه عجله دارن همه کاراشونو انجام بدن و چیزی برای سال جدید نزارن ، هر چی هم تلاش میکنی و میدویی که چیزی جا نمونه باز میبینی یه تیکه کار مونده.
در جوابش گفتم همیشه باید یه حدی از کار ها بمونه برای سال بعد. هر چقدر هم تمام و کمال کار کنی باز یه تیکه اش میمونه. ترجیح میدم خودم اون کار ها رو جدا کنم برا سال بعد :)) 

 

وقتی به خودم نگاه میکنم میبینم تنها کار های باقی مونده سال ۹۸ رو انجام دادم و سال ۹۹ رو با همه بارش نگه داشتم.
میخوام هفته آخری رو تا جایی که حوصله دارم جمع کنم و ثبت کنم.

۲۲ اسفند ۹۹ ، ۲۲:۱۴ ۳ نظر ۰

آقا وایستا...

۵۷ ستاره روشن رو خاموش کردم و دستگیرم شد که همه در حال جمع بندی ۹۹ هستن.
انگار من تنها کسی ام که داره عقربه های ساعتو هل میده تا ۹۹ یکم بیشتر پیشش بمونه ، نه به خاطر اینکه چه سال خوب و خاطره انگیز و پر ثمری بود؛ نه اصلا این طور نبود. فقط انگار اینجور بود که باید زمان رو نگه میداشتم که یه نفر بیاد مثه وقتایی که تو اتوبوسی و راننده در ها رو میبنده و آروم میخواد راه بیفته اما یهو هول میشی داد میزنی اقا وایستا یکی هنوز نیومده.
و من همونطور دم در واستادم و داد میزنم آقا وایستا یکی هنوز نیومده.

 

 

پ.نون: یه حس صبر کردن همراه با زجر داره وقتی حتی نمیدونی قراره چی بشه‌.

 

۲۱ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۳۰ ۰ نظر ۰

خدایا با فرزندمون امتحانمون نکن.

امروز اورژانس کودکان بودم.
جلوی استیشن پرستاری ایستاده بودم و داشتم  پرونده اون بچه ای که خیلی غم بر انگیز نگاهم میکرد رو میخوندم.
یه بچه خیلی نحیف که فقط پوست و استخون بود.بچه معلوم بود به سختی نفس میکشه و خسته بود خیلی خسته حتی توان چرخوندن سرش رو هم نداشت.
مامانش داشت کنار تختش قرآن میخوند مثه بقیه مامانای نگران اون بخش.
وقتی رفتم سر تختش. مامانه برام تعریف کرد که چجوری بچه تپل و مپل و خوشگلش توی چند ماه تبدیل شد به این جسم ناتوان روی تخت. عکس پسرش رو نشون داد و گفت که هیچ کارش نبود یهویی این بلا به جونش افتاد. کلی دکتر و دوا کردن ولی فایده نداشته.

دکتر که بالاسرش رفت برا مامانش توضیح داد که پسرش به یه بیماری نادر ژنتیکی مبتلاست. مامان نگران پرسید یعنی چجور میشه؟ 
و دکتر گفت این مدلش که پسرش گرفتارشه یه سری خوبیاهم داره. مامانه لبخند زد و  تشکر کرد. 

کمی بعد دکتر اومد سمت ما یه سری توضیحات راجع به بیماری داد.
و من پرسیدم این تایپ بیماریش چه نکته مثبتی داره که به مامانش امید دادید.
دکتر سرش رو انداخت پایین و بعد یه نفس عمیق گفت خوبیش اینه که بچه خیلی زنده نمی مونه که اذیت بشه.

 

خدایا به دل مامانش صبر بده.
خدایا اگه خواستی منو امتحان کنی با فرزند امتحان نکن ، من طاقتشو ندارم.
خدایا شکرت که خانواده ام سالم هستن.

 

پ.نون: ۱۲ اسفند

۱۵ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۱۰ ۰ نظر ۰

«چه‌طور کسی می‌تواند ناگهان وسط خیابان بایستد و از خود بپرسد: این آیا سرنوشت من است؟»

#آگامبن

۱۴ اسفند ۹۹ ، ۲۲:۵۴ ۰ نظر ۰

۱۱_اسفند

خستگی بابای همه بدخلقیاست.
فکر کن که ۸ ساعت یه سره واستادی و در حال نوشتنی. بعدش یه عالمه پیاده روی کردی.
و در ادامه یه عالمه جزوه ریخته باشه سرت. 

حالا واقعا برات اعصاب میمونه ؟؟؟ 

آدم وقتی تو تنگنا باشه کارای عجیبی میکنه و اتفاقا راه جدید و بهینه تری کشف میکنه. 

صبح با سختی بیدار شدم و غرغر کنان راه افتادم به مقصد. 
انقدر پا هام درد میکرد که نه میخواستم و نه میتونستم پیاده روی کنم. از مترو که بیرون اومدیم تو ایستگاه اتوبوس اون طرف تر نشستم و پامو کردم تو یه کفش که من عمرا اون راه طولانی رو پیاده بیام مثه بچه ها لج کرده بودم و برا خودم هم عجیب بود . بچه ها هم نتونستن کاری کنن و اجبارا باهام راه اومدن اما میدونستن که آخرشم مجبوریم پیاده بریم آخه سه هفته اون مسیر رو رفته بودیم و هیچ اتوبوسی رو تو مسیر ندیدیم.
یه ربعی صبر کردیم تا اتوبوس اومد و سوار شدیم.اتوبوس چرخ زد و چرخ زد و از مقصد دور تر شد اما در کمال تعجب اتوبوس دقیقا ما رو جلوی مقصد پیاده کرد.

و اینچنین دعای بچه ها به کیسه فرشته سمت راستم واریز شد :)

۱۱ اسفند ۹۹ ، ۱۹:۱۲ ۰ نظر ۰

بالاخره به آسانسور میرسی...

صبح از مترو پیاده شدم و به سمت آسانسور میرفتم.
صبح ها مترو شلوغه و همه هم عجله دارن.
تو مسیر آسانسور یه عده میدویدن، یه عده قدم های گشاد گشاد برمیداشتن،بعضیا هم سر پیچ سبقت میگرفتن.
منم داشتم با سرعت متوسط حرکت میکردم که یه خانوم تو کنترل سرعتش دچار مشکل شد و بهم برخورد کرد.
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم خانوم عجله نکن بالاخره که به آسانسور میرسی.
خانمه عذرخواهی نصف نیمه ای انداخت بالا و سرعتش رو بیشتر کرد.
تقریبا آخرین نفری بودم که سوار آسانسور شدم و جالب اینجا بود که اون خانمه هم تو همون آسانسور بود و نگاه های خندونمون با هم تلاقی کرد. 
خودش متوجه شد. 

این اتفاق سه هفته پیش رخ داد وامروز وقتی سر کلاس از اینکه بعضیا چجوری با هر روشی سعی میکنن خودشونو سریعتر به آسانسور برسونن عصبانی شده بودم یاد اون موقع افتادم.

و البته به یاد یه اتفاق دیگه هم افتادم. وقتی که چقدر برای یکی از پروژه ها وقت گذاشته بودم و براش زحمت کشیده بودم ولی با اونایی که بدون پروژه بودن تو یه آسانسور قرار گرفتم. 

 

 

هیچّی مشخص نیست.

 

۰۹ اسفند ۹۹ ، ۲۲:۲۴ ۷ نظر ۰

بعضی وقتا

بعضی دوره ها هست که به شدّت دوست دارم حرف بزنم اما نمیدونم چی باید بگم....


امروز رفتم درمانگاه بیمارستان که یه نوبت بگیرم برا دکتر. خانمه یه برگه داد و گفت به این شماره پیام بدید. گفتمش بابا من پیام دادم ولی اصن جواب نمیدن. خانمه گفت که نوبت حضوری ندارن و فقط راهش همینه که پیام بدید :///

۲۸ بهمن ۹۹ ، ۲۱:۴۴ ۶ نظر ۰

جبرانی کنسله


استاد امروز به دلایل موجه خودشون یک ساعت تاخیر داشتن و برای فردا هم گفتن که کلا کنسله و باز هم به دلایلی که شاید برای خودشون موجه باشه.
حالا اینکه اساتید بتونن چه از نظر اخلاقی و چه شرعی کلاس هاشون رو کنسل کنند اطلاعی ندارم و چیزی که میخوام بگم هم این نیست. 

توی گروه گفتم که خب فردا کلاس تعطیله و امیدوارم استاد خودشون به فکر جلسه جبرانی باشند و کسی هم مخالف نباشه.
یکی از بچه ها جواب داد و اون چیزی که حس من از جواب اون میخوند این بود "جبرانی؟ همین تعداد جلسه ای که داریم کافیه." 
و خب از اون گروه ۵ نفره شاید دو نفرمون موافق جلسه جبرانی باشیم. 
خب نتیجه چی میشه؛به احتمال زیادی جبرانی کنسل میشه. 

فقط خطاب به اونها میگم که
۱. در مسائل آموزشی به نفع راحت طلبی تون نظر ندید.
۲.تو این مسائل عملیِ کاربردی نمره گرا نباشید.

 

 

پ.نون :این استاده از اون استادای حسابی خوبه که تدریسش فقط روخوانی نیست قشنگ مسئله رو باز میکنه.
پ.نون: حالا من و البته سایر افراد گروهمون به اندازه یه جلسه از بقیه گروه ها عقب خواهیم افتاد.

پ.نون : اگه توفیق شرکت در حدیث کساء دسته جمعی شبکه ۳ رو داشتید ، التماس دعا.

۲۶ بهمن ۹۹ ، ۲۱:۴۳ ۵ نظر ۰

۲۵_بهمن

فردا صبح زود قراره یه جای دور برم و تنها برم
تقریبا میشه گفت حاشیه شهره، اخرین نقطه سازه های انسانی و بعدش کوهه.
نصف راهو با مترو میرم اما تقریبا ۶۰۰ متر رو باید تا مقصد پیاده روی کنم.
آیا افراد مزاحم و زورگیر ها اون موقع صبح بیدارن؟؟

 


اینو خواستم دیشب بنویسم ولی ننوشتم دیگه.
صبح که اون مسیرو طی کردم دیدم خییییلی پیاده رویش زیاده، هر چقدر میرفتم به مقصد نمیرسیدم. خصوصا اینکه عرض پیاده رو خیلی کمه و کنارش که بشه دیوارای ساختمونای کنار اصلا دیوار نیست، زمینه که با فنس از خیابون جدا شده. هیچ موجود دو پایی هم اون اطراف دیده نمیشد فقط ماشین بود که میرفت و میومد. 

یه عالمه ساختمون نیمه کاره هم اطراف بودش. شاید زورگیرا اون تو قایم شده بودن.


صبح یکم زود تر رسیدم. تو محوطه رو نیمکت جلوی ورودی نشستم تا بقیه بچه ها هم برسن. 
همینجور نشسته بودم و ماشین هایی که هر کدوم حاوی یه مسافر بود و آدمایی که رو به روی ورودی پیاده میشدن رو  تماشا میکردم.(از بس از اون پیاده روی خسته شده بودم.) بعضیا با تاکسی میومدن و بی هیچ خداحافظی و تعللی از ماشین پیاده میشدن. بعضیا با یه آشنا که به نظر میرسید همسرشونه میومدن. بعضیا هم با معشوقه شون. اینو از روی اون خداحافظی گرمی که تا نیمکت من به چشم میومد میگم.
همینجور بقیه رو داشتم نگاه میکردم ؛ که یه ماشین ۲۰۶ مشکی جلو ورودی وایستاد یه دختر جوون لبخندی به آقای بغل دستیش که کت سورمه ای تنش بود زد ،از همون خداحافظی های گرم کرد و  عینک آفتابیش رو از روی داشبورد برداشت و از ماشین پیاده شد. 

 

 

 

اون لحظه گفتم هعی خدا حداقل یه ماشین بهمون میدادی....
چه وضعیه؟؟؟

۲۵ بهمن ۹۹ ، ۱۸:۳۲ ۱۰ نظر ۰

مرغ همسایه

اونی که داره و دستش درازه 
همونیه که میگه مرغ همسایه غازه

 

 

پ.نون : یادم نمیاد منبعش کجا بود..

 

۲۴ بهمن ۹۹ ، ۲۰:۱۰ ۱ نظر ۰