فکر کردم موقع برگشتن همون اتوبوس رفت رو سوار بشم منو میرسونه خونه اما مسیر برگشت اتوبوس فرق میکرد و من در محلی خیلی دور تر از خونه پیاده شدم تا با یه اتوبوس دیگه به خونه برم.
کرامپ ساق پای راستم ، کوهنوردی سیزده بدر و سر پا بودنای امروز حسابی خسته ام کرده بودن.
تو اتوبوس خسته نشسته بودم و جز به خونه رسیدن و تم سالیانه ام به چیزی فکر نمیکردم. 

یه دختر سیزده چهارده ساله با مامانش وارد اتوبوس شدن. از کوله و تبلت دست دختره اینجور فهمیده میشد که به خاطر مشکلات شاد مجبور شده با والده گرامی به مدرسه بره.
بعد اینکه من کارت زد به مامانش با لحن تندی گفت: برو بشین دیگه.
بعد هم دو تایی نشستن رو صندلی.
به مامانش گفت : باید یه سیم کارت دیگه برای شاد بگیریم. 
مامانه جواب داد :یه سیم کارت دیگه هست تو خونه همونو استفاده کن
دختره گفت: نه نمیشه اون اینترنت نداره
مامانه گفت: امتحانش کن شاید درست شد
دختره باصدای تقریبا بلند گفت: من میدونم یا تو.... 

من به جای مامانه عصبانی شدم. نمیدونم عصبانیتمو بروز دادم یا نه ولی فکر کنم برای چند ثانیه با اخم تو چشماش نگاه کردم. 

بعد از اون ثانیه همش کارایی که دوست داشتم فرزندم در جایگاه فرزندی و از روی احترام برام انجام بده تو ذهنم میومدن. 

بعد دیدم اِه عقلم یه سری تصمیمات گرفته بدون مشورت با من.
و اینجور تصویب شد که تم امسال، سال "وَ بِالْوالِدَیْنِ إِحْساناً" باشه. 

البته قبلش باید یه سری کارایی رو بکنم که خب در تعارضه باهاش.