گاوگیجه ی درونی

من_خشم_مامان

باز ساعت ۴ صبحه و من روی صندلی بیمارستان نشستم و خواب و بیدارم‌.

باز ساعت ۴ صبحه و من یادم میاد وبلاگ دارم

 

اول میخواستم اینجور بنویسم اما خب انقده حرف زیاده و منم اونقدرا صبور نیستم که ادبی و خوشگل موشگلش کنم همینجوری میگم

 

اوضاع چطوره؟

خیلی خوبه

تراپی ها واقعا خوب پیش میره

الان احساس بهتری دارم

دو سه هفته ای میگذره از اون روزی که مشاور گفت خودت بار رو دوشت نذار، عارفه کوچیک خسته است. هر چقدر والدینت بار رو روی دوشت گذاشتن دیگه خودت این کار رو نکن

یه عالمه کشمکش و دعوا داشتیم اما الان حالم بهتره

و به این رسیدم که گاهی بار های سنگینی روی دوشمون میذاریم و فکر میکنیم که بقیه ما رو مجبور کردن و توی رودربایستی یا مجبوری قبولش کنیم که شاید اگه همونجا مقابله کنیم و یا حتی بعد تر جلوش رو بگیریم، میبینیم که اصلا اجباری نبوده و خودمون اینجور فکر میکردیم

 

حالم بهتره 

اما رابطه ام با والدینم همچنان پر از خشمه

خشم از باری که به عنوان فرزند اول بودن روی دوشم گذاشتن

خشم از تبعیض ها و توجیهش با این دلیل که خب تو بزرگتری

خشم از اینکه انگار سختی ها فقط برا من بوده و برای من هم خواهد بود

 

بار ها تو ذهنم گذشته که از پدر و مادرم گله کنم که کاش من نمیبودم، کاش منو به دنیا نمی‌آوردید

کاش وقتی نمیتونید ارامش روانی برای بچه تون تامین کنین، تصمیم به داشتن بچه نگیرید

کاش میرفتین یاد میگرفتین که چجوری با بچه هاتون رفتار کنین.

همه اینا تو ذهنم میگذره اما این که الان و تو این روز ها کسی رو دارم که میدونم پشتمه، هوا مو داره و دوستم داره قلبم رو برای این سختی ها محکم تر میکنه.

 

 

۰۵ آذر ۰۳ ، ۰۶:۱۵ ۲ نظر ۵

ملاقات با رییس حراست در کلاس آشپزی

یه اتفاق افتاده پشم ریزون

دوره قبل من یه کلاس کیک رفتم، یه خانومه ای بود که شوهرش یزدی بود و یه عالمه غر زد که یزدی ها خسیس ان و اینا

بعد یکی از بچه های کلاس گفت که خانم فلانی انقدر از شوهرت بد نگو اتفاقا یزدی ها به چشم و دل پاکی و ایمانشون هم معروف ان و این خانومه هم گفت ارههههه اتفاقا خانواده شوهرش خیلی مومن هستن و چشم پاک ان، برای مثال هم گفتش برادر شوهرم زنش توی بیمارستان فلان کار میکنه، زنش اصلا خوشگل نیست و چاق کوتوله است من موندم تو اون بیمارستان که این همه دکتر و پرستار خوشگل ان این برادر شوهرش به زنش خیانت نکرده و خیلی چشم پاکه و این حرفا

 

اقا من شاخک هام تیز شد که این خانمه که میگه و دست بر قضا تو بیمارستان ما هم هستش کیه

یه عالمه فکر کردم و اخر هم ناکام موندم

 

خب اینجا کات

 

عرضم به حضور انورتون که دیروز عصری کلاس دیگه ای داشتم و دست برقضا این خانومه و اون جاری تعریفیش هم اومد

من اینجا نمدونستم این همون جاریه است

که بعد بین صحبت ها و اینا گفتش که اره من تو بیمارستان فلان رییس حراستم اقا منو میگی اصن مونده بودم بعد گفتم عهههه چه جالب منم تو بخش نوزادان هستم و اینا 

 

اول اینکه اصلااااااا فکر نمیکردم اون همه تعریف از جاری از اخر رییس حراستمون در بیاد

دوم هم اینکه وقتی آشناییت دادیم بعد گفت روزتون هم که نزدیکه ووو بعد من گفتم حالا انگار هم بیمارستان ما هدیه ای چیزی در نظر داره که اینجور میگین، برگشت گفتش که حالا شما که جشن رو تحریم کردین دیگه چه فرقی براتون میکنه 

منو میگی حرصم گرفته بود هم از گفتگو الان که اقا اصن به تو چه مگه هدیه ما رو از جیب تو میدن

و هم اینکه یه قضیه ای هم بوده که پارسال یه خیری اومده پرسیده که بیمارستان چند تا پرستار داره که برای روز پرستار کادو بده بعد همین خانومه رییس حراستیه گفته اگه به همه پرسنل میدین که کادو رو بیارین وگرنه اصلا نیاز نیست

خب خونوک خانم دلت خنک شد حالا، خسیس

 

 

در آستانه روز پرستار هستیم و مسئولینی که فقط به فکر صندلی و منافع خودشونن.

امیدوارم اعتصاب جدی ای شکل بگیره.

۱۴ آبان ۰۳ ، ۲۱:۳۱ ۵ نظر ۷

دکتر فیلم ببین

تو بخشمون یه دکتر داریم که نمیدونم قبلا درباره اش گفتم یا نه

خانم دکتر از اونایی که خیلی جو میده و پر هیجانه و شیفت هاش هم که نگم، شلوغ و بحرانی 

 

یه روز دکتر نشسته بود و داشت تو گوشیش فیلم میدید و من پرسیدم دکتر چه فیلمی می بینین و گفت فلان فیلم بعد منم گفتم برید سینما فیلم در آغوش درخت رو ببینید داستان یه زوجیه که طلاق گرفتن و حالا ماجرای بچه هاست

 

دکتر از همسرش جدا شده و یکی از بچه هاش با خودش زندگی میکنه و یکی دیگه رو فرستاده کانادا

حالا من هیییچ وقت با این دکتره صحبت نمیکنم و گرم نمیگیرم، حالا اومدم باهاش حرف زدم و گفتم چنین فیلمی ببینه. 

اصلاااااا یادم نبود که دکتر طلاق گرفته، الان فکر میکنه بابت طلاقش تیکه انداختم :/

 

 

۱۶ مهر ۰۳ ، ۱۵:۲۴ ۵ نظر ۷

نازنین زیبا

نازنین همونی که یه چند باری گفتم که خیلی از اون دختراست که مامانا تو سرت میزنن که تو یه کلینیک زیبایی اتاق داره و ماشین داره و داره برا ایلتس میخونه که بره و قص علی هذا

و لازم به ذکر که در کنار همه ی اینا نازینین واقعا دختر نچرالا خوشگلیه

دیروز عکسای عروسی برادرش رو نشون میداد که از عروس خیلی خوشگلتر شده بود. چه لباسش و چه ارایشش

و من رفتم تو فاز خوش به حالش و تا مدت زیادی درگیر این موضوع بودم

تقریبا از وقتی ازدواج کردم بیشتر درگیر این چیزای زیبایی شناختی و محصولات پوستی و باشگاه و تغذیه و اینا شدم که شاید در برخی مواردش زیاده روی به حساب بیاد.

با اینکه علی تا به حال نکته منفی درباره ظاهر و هیکلم نگفته اما من خیلی زیاد خودمو مقایسه میکنم و ذهنم درگیرشه و نمیدونم چرا و این موضوع هم منو ناراحت میکنه 

 

یعنی من یه بار بابت اینکه چرا زیبا نیستم ناراحت میشم و یه بار دیگه بابت اینکه چزا این موضوع منو ناراحت کرده ناراحت میشم 

در کنار اینا باید خدا رو شکر کنم که حداقل حسودی نمیکنم و دماغم نمیسوزه ازش :)))

 

 

۲۸ شهریور ۰۳ ، ۰۸:۳۱ ۴ نظر ۸

جا نشین مترویی

روسریم بوی اتو گرفته 

توی مترو وایستادم و جای خانمی که بلند میشه از روی صندلی میشینم 

که یه خانوم دیگه میگه ایشون برای من بلند شدن

میگم والا کسی که بلند میشه برا خودش جانشین تعیین نمیکنه

و بلند میشم

و نمیدونم اصلا چرا بلند میشم

همین چیزاست که منو از خودم ناراحت میکنه

 

 

۲۶ شهریور ۰۳ ، ۱۷:۰۳ ۱ نظر ۱

مامان پر رو

امروز تو بخش یه مامان خیلی پر رو داشتم

که چندین بار با بقیه همکارا هم دعوا کرده 

حالا قضیه اش چی بوده 

این که این خانم شوهرش به بیمارستان یه کمکی کرده و حالا شده بیمار vip

امروز نوزادش بیمار من بود

بهش گفتم شیر نوزادتو که دادی چشم بندش رو بذار و که نور دستگاه اسیب نزنه به چشماش و برگشت گفت که من بچه مو نیاوردم که کاراشو خودم بکنم 

منو میگی کرد میزدی خونم در نمیومد

یه چند بار دیگه هم چند مورد دیگه پیش اومد، نوزادش حالش خوب بود 

بعد برداشته تو بخش داد میزنه که فلانی اصلا نمیاد و اینا

من بهش گفتم خانم برات توضیح دادم دیگه و با توجه به اینکه مامانه رو همه میشناختن مسئول شیفت گفت من درستش میکنم و هیچی نگو

باز کارد میزدی خونم در نمیومد که چرا بیمارستان که پول نداره بخش جدید بزنه و صدقه قبول میکنه من پرستار باید خدمات vip بدم؟ چه فرقی بین بیمارام مگه هست.

حالا این یه ور قضیه 

اونورش که کااااارد میزدی خونم فواره میزد این بود که

کمکی مون گفت اخییی عارفه رو اذیت نکنین، اون مامان پر ندعا هم که افتاده به عارفه مظلوم

حقیقتا از اینکه مورد ترحم باشم بدم میاد

من رو اگه کسی ببینه میگه واقعا ادم ارومی هستم اما اینکه از اروم بودن و مهربون بودنم سو استفاده بشه و به مظلوم بودن تعبیر بشه عصبانیم میکنه

اینکه خصوصیات جسمانی ام هم یه جوریه که شخصیت مظلوم داشتن رو تایید میکنه هم عصبانیم میکنه، اما چیزی که تو انتخابش نکردی و برای تغییرش تلاش هم کردی اما خب نتیجه نداده دیگه و چی کار کنم دیگه 

 

القصه که عصبانی ام و احساس ادمی رو دارم که بهش فحش ناموس دادن 

 

 

۲۲ شهریور ۰۳ ، ۲۲:۵۳ ۳ نظر ۶

همان دلبر ...

یادمه الهه همکارم میگفت تو ازدواج رابطه ادم با همسرش صرفا یه رابطه کاغذیه که دو طرف امضاش کردن 

روزایی میاد که میگم نه اینطور نیست دو تا ادم وقتی همو دوست دارن، روحشون یکی میشه و غم تو غم منه، شادی تو شادی منه و درد تو درد منه هستن

و روزایی هم هستن که ادم میگه همان دلبر که جان فرسود از او باعث درد من شده

 

 

۰۳ شهریور ۰۳ ، ۲۳:۴۷ ۰ نظر ۹

مواجهه با بزرگسالی

این روزا خیلی سرگشته بودم

با خودم

با رابطه ام

با کارم

با دوستام

با زندگی

 

یه عالمه که نه، اما اتفاقای مهمی افتاد

پرسشهای جدیدی پیدا شد

دعدغه های مختلف

ولی چیزی که خیلی برام بولد بود و به خاطرش اومدم بنویسم این بود که

جا های زیادی اسیب دیدم، انتظاراتم براورده نشد، مورد ناحقی واقع شدم، احساس کردم باید این میشد اما نشد، مورد سرزنش قرار گرفتم در حالیکه لایقش نبودم، قضاوت شدم و از این چیزا.

 

و هر دفعه این جمله تو ذهنم میومد که دارم با بزرگسالی مواجه میشم و دردم کمتر میشد.

مواجهه با بزرگسالی واقعا ادم بزرگ میشه

رنج میبینی و مجبوری لبخند بزنی و ادامه بدی و یا حتی اصن لبخند هم نزنی خود ادامه دادن بزرگسالیه، اصن ادامه هم نه. ادامه به اون معنا که به هدفت نگاه کن و مسیرت رو ادامه بده نه. اینکه ذهنتو از اون موضوع بکشی بیرون و به بقیه کارهات برسی‌.

 

مثلا

ذهنت داره برای مسئله ای که توی بیمارستان رخ داده سوگواری میکنه و گریه میکنه و اشک میریزی و بعد یهو میگی اوه ساعت ۱۲ شد ناهار چی بپزم.

 

 

و فکر کنم این مواجهات، بزرگسالیه

 

 

۱۶ تیر ۰۳ ، ۱۰:۴۹ ۵ نظر ۸

۳۶۹

دو ساعته دیگه توی اتاق مشاوره ام و الان هم دارم فکرامو جمع میکنم

 

تو این لحظه همه کار های عالم برام اسون هستن جز فکر کردن به اینکه از کی من این حس رو دارم و چی شد که اینجور شد؟

 

وب های بیان رو میخونم 

 

۳۰ تا ستاره روشن دارم

 

به پشت دراز میکشم و یکمی فکر میکنم

 

۲۰ تا ستاره روشن

 

میام بنویسم اما چیزی برای نوشتن نیست

 

خیلی وقته عادت نوشتن از سرم افتاده

 

 

۲۹ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۲:۳۶ ۶ نظر ۸

فعلا اینو داشته باشید تا درست و حسابی جمع بندی کنم

با اینکه خیلی از سال جدید گذشته ولی من هنوز سال ۰۲ رو جمع بندی نکردم و برنامه ای برای ۰۳ هم ننوشتم

 

این ماه رمضون هم با همه ی فواید و ثواب و سود و ایناهاش یه مقدار برنامه هامو بهم ریخته چون من حقیقتا وقتی روزه میگیرم توان کار کردنم از بین میره و این مدت هم بیشتر شیفت شب بودم

 

توی این میونه ننوشتن و هیچ کار نکردن ها بهترین کاری که کردم این بود که یه سالنامه خریدم و از موقعی که خریدمش توش مینویسم و مینویسم و اینکه هر شب به این تداوم نوشتنم نگاه میکنم ذوق منو فرا میگیره

 

خبر دیگه اینکه این بازیکن بالاخره بعد از ۵ سال دوباره پشت فرمون نشسته و یه ریزه میزه از ترسش توی رانندگی کم شده، براش دعا کنین که زودتر مهارتش بهتر بشه و خودش بتونه به تنهایی رانندگی کنه بدون اینکه ماشینو به جایی بکوبه

 

یه خبر دیگه هم اینکه لطفا برام دعا کنین که زودتر یه جا یه پوزیشن شغلی مدنظرمو پیدا کنم. من صبر ایوب ندارم و باز تصمیم خرکی میگیرم :))

 

 

۲۰ فروردين ۰۳ ، ۲۳:۴۰ ۳ نظر ۹