دوستان موتور جستجو ایرانی میشناسید توی این اوضاع اینترنت کار کنه؟
تو ایستگاه مترو شستم و خدا میدونه که چقدر تو خونه علاف کردم که راه نیفتم و خونه بمونم و کلا قصیه رو بیخیالش
من واقعا دارم فرار میکنم
فرار میکنم از هر تغییری از هر عوض شدن شرایطی یا هر چیزی که ذره ای ارامشم رو بهم بزنه
و من میترسم از همه اینا چون الان بالاخره بعد دو سال بهیه دایره امن رسیدم و میترسم که اون روزای قبل تکرار بشه
امروز موقع حاضر شدن یاد عارفه دو سال پیش افتادم که همه ی توانش رو جمع کرد تا بهترین لباسش رو بپوشه و حاضر بشه چون فکر میکرد و فکر میکنه که شاید این کار یکمی برای مواجهه با این تغییر بهش اعتماد به نفس و قدرت بده. امروز حاضر شدنم یه عالمه طول کشید و بار ها از مامان پرسیدم که چجور شدم و بار ها خودمو تو اینه دیدم
با همه وجودم و با قلبم دارم سعی میکنم توکل کنم و اطمینان داشته باشم که همش خیره. حتی با اینکه استخاره گرفتم و گفت خوب در نیومده اما خب چاره چیه؟
خدایا به همه بزرگ بودن و توانا بودن و مسبب الاسباب بودنت تو این ماه عزیزت ازت میخوام خیر من رو به قلبم نشون بدی و کمکم کنی
وَإِنْ یَمْسَسْکَ اللَّهُ بِضُرٍّ فَلَا کَاشِفَ لَهُ إِلَّا هُوَ ۖ وَإِنْ یَمْسَسْکَ بِخَیْرٍ فَهُوَ عَلَىٰ کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ
و اگر از خدا به تو ضرری رسد هیچ کس جز خدا نتواند تو را از آن ضرر برهاند، و اگر از او به تو خیری رسد (هیچ کس تو را از آن منع نتواند کرد) که او بر هر چیز تواناست.
امروز اولین روز تمدید طرحم تو همون بیمارستان قبلیه
یه مقدار خوشحالم چون کم کم داشت حوصله ام از توی خونه بودن سر میرفت و یکمی ناراحتم چون دیگه کار و کار و کار. کاش حداقل جمعه ها رو تعطیل میبودم
نکته مثبت ماجرا پوله. چون خیلییی زیاد بی پولی کشیدم
خرج و برج نکردما همه اش به قسط و سرمایه گذاری و اینا رفت
انقدر که مجبور شدم برا گذران زندگی از یار پول بگیرم و چقدر سخت بود این موضوع با این که عملا حق قانونی منه ولی بابتش واقعا احساس بدی داشتم. چیه این مستقل بودن اصلا :/
الان ۴ روز میگذره از تمدید طرحم و امروز یه اتفاقی افتاد که به شدت عصبانی شدم و در پی اون عصبانیت حس به اشتباه مقصر شناخته شدن و ناراحتی و غم کردم
حالا داستان چی بوده یه نوزادی بد حال میشه و حالا به دادش رسیدیم و بچه خوب شد دوباره. مامان نوزاد از استرس و اینا ها گریه میکنه و همون اول صبح میره پیش هدنرس با گله و شکایت و اشک و اه، که پرستارا اصلا به نوزادم سر نزدن و حالا تو این موقعیت پر استرس هدنرس به جای اینکه از نیرو هاش دفاع کنه و هواشونو داشته باشه اومده شکایت و گله کرده
و اینا به کنار مسئول شیفت میگه من که بهت گفتم همون سمت بشین
و من جواب دادم که مریضای خودم لاین دیگه بودن و مریضای دو نفر دیگه رو تحویل گرفتم مسئولیت اینا ها با کی باید باشه. مگه شما اومدین مریضا رو تحویل بگیرین که من بدون نگرانی از مریضای خودم اون لاین بشینم.
بیشتر از همه این هجمه های روانی؛ از اینکه موقع تحویل مریضا جدی نبودم و نگفتم نه من این کارو نمیکنم ناراحت و عصبانی ام.
حقیقتا سگ تو روح همین ۴ روز
به رفتار خودم سر سفره دقت میکنم
اینکه شام غذا خوشمزه همبرگر داشتیم
اینکه هممون سالم و سلامت و با دل اروم کنار هم نشسته بودیم
اما لحظه ای حس کردم من شوقی برای زندگی ندارم
شوقی که ریحانه همبرگرش رو توی لایه دوم نون پیچوند ندارم
شوق رضوانه برای اینکه نصف ساندویچش رو برای فردا نگه داره رو نداشتم.
شوق مامان از اینکه همبرگر دوست داره رو نداشتم
موضوع همبرگر نیست
انگار مدت زیاریه شوق زندگی از من رخت بر بسته
وقتی شوق زندگی میگم منظورم اون شوقیه که تو برای فردا شن ذوق داری
قراره یه کار باحال انجام بدی یا منتظر نتیجه یه چیزی هستی
بیشتر حس من مثه مامان بزرگیه که اردش رو الک کرده و الکش رو اویخته
سلام
و بله من یهو ساعت ۴ صبح به سرم زده بیام بنویسم
اول اینکه یه هفته ایه ذوق دارم چون دست قشنگه رو به افتخار این بازیکن بزنید که بالاخره طرحش تموم شد
خداروشکر خداروشکر خداروشکر
محیط کار واقعا ادمو بزرگ میکنه چه nicu که بودم و همکارای نایس و مریضای گوگولی داشتم و چه بخش سگ اعصاب عفونی تو این دو سال واقعا بزرگتر شدم.
در ادامه بعله من ادامه طرح زدم چون مدرک لعنتیم رو میخوام و از اینکه یه روز بیشتر دست این وزارت بهداشت سگ باشه میترسم.
اما همه امیدم و ارزوم اینه که استخدامی قبول بشم
میدونی چون با وجود اینکه محل کارم واقعا نایس و خوبه اما خب مقدار زیادی برام سمه و من نمیتونم خودم باشم
و میدونم که اگه برم جای دیگه ای لگد زدم به بخت خودم و البته ملیحه میگه بیشترش به خاطر ترس خودته عارفه. این بخش بهشت نیست و بخش های دیگه هم جهنم نیستن و گاهی فکر میکنم اره ملیحه راست میگه اما خب اب ندیده از اب میترسه. وقتی من یه بار جهنم رو تجربه کردم چطور میتونم قبول کنم که جهنم نیست.
علی ای حال دلم روشنه و امیدم به خداست و مسمئنم هیچ چیزی از تقدیرم خارج نیست و من تلاشم رو میکنم و باقیش رو واگذار میکنم.
اخیرا ادم مومن و معتقدی شدم و این حس درونیم رو دوست دارم
برام دعا کنین
نمیدونم قبل تر ها اینجا گفتم یا نه
ولی یه دکتر داشتیم که اخلاقش بلا نسبت شما مثه ** نیومده اعصابش خرد بود و به زمین و زمان اشکال میگرفت و به همه میتوپید و پاچه میگرفت
الحمدلله الحمدلله الحمدلله از این بیمارستان رفته و به جاش یه خانم دکتر مهربون اومده و خوش اخلاقه و صبوره و همه چی رو توضیح میده و با مامانا مهربونه و برای پدر ها وضعیت بچه رو قشنگ توضیح میده
ولی میدونی گاهی یه موقعیت هایی پیش میاد که میگم اینجا باید اون دکتر سگ اخلاقه میبود تا در برابر والدین پر رو که سلامتی بچه شون براشون اهمیت نداره وایمییستاد و دعواشون میکرد
و بیشتر که فکر میکنم میبینم برای مقابله با افراد بیشعور نفهم و همینطور مقابله با جامعه مردسالارمون که فکر میکنن خانم دکتر چیزی سرش نمیشه باید اخلاقت مثه سگ باشه و یبس باشی و سرد و سنگین و محکم و مردونه باشی
باز ساعت ۴ صبحه و من روی صندلی بیمارستان نشستم و خواب و بیدارم.
باز ساعت ۴ صبحه و من یادم میاد وبلاگ دارم
اول میخواستم اینجور بنویسم اما خب انقده حرف زیاده و منم اونقدرا صبور نیستم که ادبی و خوشگل موشگلش کنم همینجوری میگم
اوضاع چطوره؟
خیلی خوبه
تراپی ها واقعا خوب پیش میره
الان احساس بهتری دارم
دو سه هفته ای میگذره از اون روزی که مشاور گفت خودت بار رو دوشت نذار، عارفه کوچیک خسته است. هر چقدر والدینت بار رو روی دوشت گذاشتن دیگه خودت این کار رو نکن
یه عالمه کشمکش و دعوا داشتیم اما الان حالم بهتره
و به این رسیدم که گاهی بار های سنگینی روی دوشمون میذاریم و فکر میکنیم که بقیه ما رو مجبور کردن و توی رودربایستی یا مجبوری قبولش کنیم که شاید اگه همونجا مقابله کنیم و یا حتی بعد تر جلوش رو بگیریم، میبینیم که اصلا اجباری نبوده و خودمون اینجور فکر میکردیم
حالم بهتره
اما رابطه ام با والدینم همچنان پر از خشمه
خشم از باری که به عنوان فرزند اول بودن روی دوشم گذاشتن
خشم از تبعیض ها و توجیهش با این دلیل که خب تو بزرگتری
خشم از اینکه انگار سختی ها فقط برا من بوده و برای من هم خواهد بود
بار ها تو ذهنم گذشته که از پدر و مادرم گله کنم که کاش من نمیبودم، کاش منو به دنیا نمیآوردید
کاش وقتی نمیتونید ارامش روانی برای بچه تون تامین کنین، تصمیم به داشتن بچه نگیرید
کاش میرفتین یاد میگرفتین که چجوری با بچه هاتون رفتار کنین.
همه اینا تو ذهنم میگذره اما این که الان و تو این روز ها کسی رو دارم که میدونم پشتمه، هوا مو داره و دوستم داره قلبم رو برای این سختی ها محکم تر میکنه.
یه اتفاق افتاده پشم ریزون
دوره قبل من یه کلاس کیک رفتم، یه خانومه ای بود که شوهرش یزدی بود و یه عالمه غر زد که یزدی ها خسیس ان و اینا
بعد یکی از بچه های کلاس گفت که خانم فلانی انقدر از شوهرت بد نگو اتفاقا یزدی ها به چشم و دل پاکی و ایمانشون هم معروف ان و این خانومه هم گفت ارههههه اتفاقا خانواده شوهرش خیلی مومن هستن و چشم پاک ان، برای مثال هم گفتش برادر شوهرم زنش توی بیمارستان فلان کار میکنه، زنش اصلا خوشگل نیست و چاق کوتوله است من موندم تو اون بیمارستان که این همه دکتر و پرستار خوشگل ان این برادر شوهرش به زنش خیانت نکرده و خیلی چشم پاکه و این حرفا
اقا من شاخک هام تیز شد که این خانمه که میگه و دست بر قضا تو بیمارستان ما هم هستش کیه
یه عالمه فکر کردم و اخر هم ناکام موندم
خب اینجا کات
عرضم به حضور انورتون که دیروز عصری کلاس دیگه ای داشتم و دست برقضا این خانومه و اون جاری تعریفیش هم اومد
من اینجا نمدونستم این همون جاریه است
که بعد بین صحبت ها و اینا گفتش که اره من تو بیمارستان فلان رییس حراستم اقا منو میگی اصن مونده بودم بعد گفتم عهههه چه جالب منم تو بخش نوزادان هستم و اینا
اول اینکه اصلااااااا فکر نمیکردم اون همه تعریف از جاری از اخر رییس حراستمون در بیاد
دوم هم اینکه وقتی آشناییت دادیم بعد گفت روزتون هم که نزدیکه ووو بعد من گفتم حالا انگار هم بیمارستان ما هدیه ای چیزی در نظر داره که اینجور میگین، برگشت گفتش که حالا شما که جشن رو تحریم کردین دیگه چه فرقی براتون میکنه
منو میگی حرصم گرفته بود هم از گفتگو الان که اقا اصن به تو چه مگه هدیه ما رو از جیب تو میدن
و هم اینکه یه قضیه ای هم بوده که پارسال یه خیری اومده پرسیده که بیمارستان چند تا پرستار داره که برای روز پرستار کادو بده بعد همین خانومه رییس حراستیه گفته اگه به همه پرسنل میدین که کادو رو بیارین وگرنه اصلا نیاز نیست
خب خونوک خانم دلت خنک شد حالا، خسیس
در آستانه روز پرستار هستیم و مسئولینی که فقط به فکر صندلی و منافع خودشونن.
امیدوارم اعتصاب جدی ای شکل بگیره.
تو بخشمون یه دکتر داریم که نمیدونم قبلا درباره اش گفتم یا نه
خانم دکتر از اونایی که خیلی جو میده و پر هیجانه و شیفت هاش هم که نگم، شلوغ و بحرانی
یه روز دکتر نشسته بود و داشت تو گوشیش فیلم میدید و من پرسیدم دکتر چه فیلمی می بینین و گفت فلان فیلم بعد منم گفتم برید سینما فیلم در آغوش درخت رو ببینید داستان یه زوجیه که طلاق گرفتن و حالا ماجرای بچه هاست
دکتر از همسرش جدا شده و یکی از بچه هاش با خودش زندگی میکنه و یکی دیگه رو فرستاده کانادا
حالا من هیییچ وقت با این دکتره صحبت نمیکنم و گرم نمیگیرم، حالا اومدم باهاش حرف زدم و گفتم چنین فیلمی ببینه.
اصلاااااا یادم نبود که دکتر طلاق گرفته، الان فکر میکنه بابت طلاقش تیکه انداختم :/