بعد از مدتها ما یه باری تصمیم گرفتیم که بیایم بنویسیم که جنگ شد و اینا

و انقدر هم چیز میز بر ما گذشته که شرح قصه از حوصله خارجه

خلاصه بگم که طی دو ماه گذشته چالش های زیاد و خیلی بزرگی از سر گذروندم

عروسی گرفتم

بیمارستان محل کارم عوض شد

رفتم خونه خودم

چالش تنهایی و دلتنگی و احساس اینکه خونه بابا دیگه خونه من نیست و خونه جدید خودم هم حس خونه بودن بهم نمیده

دو بار بخشم عوض شد احساس بی ثباتی شدید و استرس و اضطراب داشتم

 

عروسی و خونه خودم رفتن و عوض شدن بیمارستان همزمان با هم رخ داد و انچنان تغییر بزرگ و ناگهانی بود که هر موقع بهش فکر میکنم مغزم هنگ میکنه انگار که یهویی بیفتی توی یه زندگی کاملا جدید خونه جدید و کار جدید و همکار ها و ادما جدید. از زندگی قبلی جدا شدم و happy new life

قصد داشتم این مواردی که گفتم رو هرکدوم مفصلا تو یه پست جدا بگم و از اونچه رخ داد و اونچه من حس کردم مفصلا بگم که جنگ شد و این پست رو هم برا این نوشتم که یکم به فضا اینجا عادت کنم و بدون معذب بودن بنویسم :)