گاوگیجه ی درونی

۷ مطلب در خرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

۲۳۳

مرور شرایط پیش رو

 

میخواستم بیام درباره یه ماجرایی با یکی از استادامون که با ریش تیغ میزنه اینجا بگم که ننوشتم و ننوشتم تا از داغی ماجرا گذشت و دیگه از تاریخ گفتنش رد شد. گرچه همون موقع هم دو به شک بودم که بیام بگم یا نه چون طرف خیلی شناسه و ممکنه غیبت بشه و اینا.

 

کمتر از سه هفته تا آزمون فاینال (ما بهش میگیم آسکی) مونده و من تازه شروع به خوندن کردم، استرس دارم ولی درباره اش امیدوارم.

 

دو هفته ی پیش رو به شدت شلوغ و پر کاره. صبح ها بیمارستان، عصرش کلاس آمادگی فاینال و باشگاه و درس خوندن برا ازمون. بعضی روزها تایم باشگاه با کلاس هام تداخل داره و برا خودم هم جالبه که باشگاه رو در اولویت قرار میدم. به طور کلی handle کردن این وضعیت برام دشوار و البته لذت بخشه.

 

 

پ.نون:آزمون آسکی یه آزمون جالب و کارامده.یه آزمون کیس محوره، اینجوره که درس هایی که در طول دوره کارشناسی خوندیم رو باید به صورت عملی و کاربردی امتحان بدیم.
مثلا وارد اتاق میشی و میبینی که یه بیمار رو تخت خوابیده بعد یه سناریو داری که این بیمار درد شدید قفسه سینه داره، علایم حیاتیش فلانه و نوار قلبش اینه. چه اقداماتی براش انجام میدی.
بعد باید تو با توجه به اطلاعاتی که دادن و تفسیر نوار قلب و فکر کردن به اینکه این بیمار چه مشکلی داره و اولین اقدام مورد نیازش چیه بگی فلان میکنی و اگه پروسیجری هم باشه باید بری انجامش بدی.
به نظر من آزمون جالبیه چون همزمان دروس تئوری و فنون بالینی دوره تحصیل و تفکر نقادانه و سرعت عملت رو میسنجه.
اما مشکلی که داره اینه که ما تو این ۴ سال هیچ وقت اینطوری بهمون آموزش ندادن. تعداد دفعاتی که ما طی فرایند کار کردیم و اساتید انجام دادن به تعداد انگشت های دست بوده. حالا این تغییر عملکرد برامون نا آشنا و سخته.

۳۰ خرداد ۰۱ ، ۱۹:۴۲ ۲ نظر ۴

۲۳۲

تو باشگاه با یه دختره آشنا شدم که تقریبا همسن منه و دقیقا مشکل من رو داشته و الان دیگه خیلی خوش هیکل و جذاب شده و خلاصه به استاندارد خوبی رسیده.
داشت برام میگفت که چی کارا میکرده و اینا.

ادامه مطلب...
۲۵ خرداد ۰۱ ، ۲۱:۵۹ ۵ نظر ۶

۲۳۱

چند وقته همش میخوام بنویسم، اما اصلا نوشته ها خوب در نمیان، اصلا قابل درک نیستن، انگار من ننوشتمشون.
حرفام همه تو گلوم مونده و قلمبه شده.

۲۰ خرداد ۰۱ ، ۲۲:۳۶ ۰ نظر ۰

۲۲۹

بهش گفتم خوب بزرگ شو
و گفت اما من دیگه بزرگ شدم و گفتم که اما نه خوب
و خواستم ادامه بدم که فکر میکنی پدر و مادر ها چون بچه هاشونو خیلی دوست دارن با مراقبت و مهربانی بزرگشون میکنن؟

نه برای اینه که بعدا وقتی پیر شدن تنها نباشن و یکی مراقبشون باشن، برای این که بگن تو این دنیا یه کاری انجام دادن، برای اینه که بعدا بگن دخترم فلان کرده، دخترم دکتره، دخترم مهندس شرکت فلانه، دخترم کوفت و زهر ماره. حتی پدر و مادر ها هم آگاهانه و یا ناآگاهانه بچه هاشونو بر اساس ترازوی امکانات و انتظارات بزرگ میکنن.

۱۴ خرداد ۰۱ ، ۱۹:۱۹ ۰ نظر ۰

۲۲۸

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۵ خرداد ۰۱ ، ۲۲:۰۵

۲۲۷

و تمام شد.
امروز روز اخر بود و من باز هم یادم شد از سر در ccu برای homescreen ام عکس بگیرم.
یه حس فقدان دارم اما نه به شدت پایان بخش ICU اما خب ازار دهنده است.
برای پایان ارزشیابی، بخشی رو خودمون نمره دادیم به خودمون و من اول میخواستم نمره کامل بدم بعد دیدم زهرا یه چیزایی رو کم داده و منم با خودم گفتم بذار یه کوچولو کم کنم و نشون ندم که " وای طرف چقدرم مطمئن به نفسه".
استادهم دقیقا همون نمره رو گذاشت برامون و معیار های دیگه رو هم نمره داد و من خیلی خوب شدم به جز همون نمره ای که خودم از خودم کم کرده بودم استاد بقیه رو کامل دادن.


تصمیم داشتیم موقع خداحافظی تو بخش با روپوش عکس بگیریم که نشد و ادامه کارمون رو توی اتاق اساتید انجام دادیم و عکس هم نگرفتیم به جاش بغل کردیم :)
گفتنش یکم یه جوریه که بغل کردیم اما خب خداحافظی به یاد موندنی شدش. شاید رخ دادن اینها و حکایتشون بچگانه به نظر بیاد و حتی بعد ها بگم، چقدر لوس بودم اما این چیزی بود که رخ دادش و اون لحظه، شادی زیادی تو قلبم حس کردم. خصوصا وقتی که در آغوش استاد بودم و گفتش خیلی خیلی خوب بودی. گفتن و شنیدن این جور چیز ها ممکنه برای یه عده چیز مسخره ای باشه و واقعا هم نمیدونم ایا بقیه هم از شنیدنش لذت ببرن یا حس شرم کنن اما شاید برای یه عده الهام بخش و انگیزه باشه (!)، اگر تو موقعیتی بودید که میتونستید از کسی تعریف کنید حتما این کار رو بکنید.

 

 

پ.نون: دیگه کاملا میتونم اینجا چیز میزا رو تعریف کنم و حس "زشته گفتنش" ، "بقیه فکر میکنن خیلی بچگانه است" و "حوصله سر بره و بقیه لفت میدن" رو ندارم.

۰۴ خرداد ۰۱ ، ۱۶:۴۳ ۱ نظر ۵

۲۲۶

فردا اخرین روز کارورزی ccu هستش و من؛

خوشحالم چون این دو هفته دیگه خیلی داشت کش میومد

و افسردم چون این بخش تنها بخش مورد علاقه ام بود و ادامه هفته های اینده رو دوست ندارم و نمیخوام.

و ناراحتم چون دلم برای این استاده خیلی تنگ میشه، چون خیلی خوب بودش هم مهربون بود و هم باسواد و خوب درس میداد و تقریبا تنها استادی بوده که خیلی هوای دانشجو ها رو داشته.

 

امروز خیلی غیرمنتظره استاد تصمیم گرفت ارزشیابی کنه، خوشبختانه فقط دارو ها رو پرسید، اما اگه بگم کدوما رو بلد نبودم مطمئنم که شاخ درمیاری عارفه. آتروپین و اپی نفرین رو  فراموش کرده بودم،باورت میشه، داروهایی که خیلی تو احیا پرکاربرد ان رو من اون لحظه نتونستم بگم. باید بگم خود استاد هم خیلی تعجب کرده بود.

 

باید برای فردا یه مقاله معرفی کنم و درباره اش بگم، اما متناسب با موضوع ام مقاله مناسبی پیدا نکردم و تقریبا یه مقاله ساده و قدیمی رو الان اماده کردم و امیدوارم که خیلی ایراد نگیره بابتش.

اما همش یه نمره داره، پس خیلی بابتش وسواس به خرج نمیدم. گرچه تا همینجا برای پیدا کردن مقاله ۴ ساعت زمان گذاشتم :«

 

 

فصل امتحانای ریحانه رسیده و عادت داره درساش رو بلند بلند بخونه و مرور کنه و این منو داره دیوونه میکنه دیگه.

۰۳ خرداد ۰۱ ، ۲۱:۲۸ ۱ نظر ۱