گاوگیجه ی درونی

من شانس زندگی دوم شما نیستم

میخواستم جمع بندی ماه ام رو بنویسم اما برای انجامش زیادی دپرس ام.
من فکر میکنم هر چیزی رو راجع به والدین ام ببخشم این که مدام بهم حس ناکافی بودن میدن و کنترل گر هستن رو اصلا نمیتونم ببخشم.
فکر کن مثلا برگرده بهت بگه فلانی اینجوری کرده و خیلی موفقه و بچه زرنگیه. تو هم باید یه فکری کنی. اصلا باید فلان کنی باید ازمون فلان شرکت کنی. و بعد هر روز مثلا بگه برا ازمون خوندی؟ جزوه فلان سایت رو نگاه کردی؟ ازمونو ثبت نام کردی؟
بلند شو ازمونت دیر نشه؟

حقیقتا متنفرم از این وضع و میگم کاش زودتر بتونم از این خونه برم.




۰۱ آبان ۰۲ ، ۱۶:۰۰ ۴ نظر ۷

دو به هم‌زن

پریروز میخواستم بیام و چیز میز بگم که از خستگی خوابم برد.
قضیه از این قراره که بخش جدیدم همون بخشیه که مامانم کار میکنه و با هم همکاریم. از همون اول بزرگترین نگرانیم که اصلا به خاطر همون از اول نیومدم اینجا این بوده که رابطه همکار بودن من و مامانم حرف در بیاره. که خب چون مامانش اینجا هستش و شیفتاشو خوب میچینن و مریضاش خوبه و تعطیلی ها اف میگیره و قص علی هذا؛ که خدا رو شکر تا الان اصلا اینجور پوئن های مثبت رو نداشتم و کسی حرفی نزده.
اما اون شب که شیفت بودم یکی از همکارا که خیلی ازش بدم میاد و انگار از دماغ فیل افتاده صبحی گفتش خانم صاد از ازمایشگاه زنگ زدن که نمونه ای که گرفتی لخته بوده وشما تنها کاری که میکنین اینه که نمونه بفرستید همونم درست انجام ندید که خیلی بده و اینا. چون با مامان شیفت بودم نمیخواستم جوابش رو بدم و بگم که خانم شکر خور زبونتون خیلی درازه داروهاتم دادم و من باید برگردم بگم شما که هیچ کاری توی شیفت خواب بنده نمیکنین و فقط مراقبید که مریض فوت نکنه. من هیچی نگفتم و فقط گفتم پیش میاد دیگه ولی خدا میدونه چقدر جلو خودمو گرفتم چیزی نگم و الاتم که بهش فکر میکنم میگم کاش جوابشو میدادم.
القصه صبح این همکار دماغ فیل افتاده ام حس کردم دو به هم زنی ایجاد کرد و به دو تا از بچه های دیگه یه چیزی راجع به من گفته، از کجا اینو میگم، از اونجا که داشتم میرفتم تو اتاق رست که همینکه وارد شدم دو تا از بچه ها داشتن میگفتن هیس میشنوه و بعد ورود من گفتگو شونو قطع کردن و از اتاق بیرون رفتن.

 

 

 

فکر کنم این اولین مواجهه من با نگرانی های اولیه ام در حجم ناراحت کننده بوده و سعی دارم از ذهنم بیرونش کنم و دعا میکنم که کمتر از این چیزا پیش بیاد.

۱۷ مهر ۰۲ ، ۱۸:۵۱ ۳ نظر ۱۰

۳۵۵

توی شیفت نشستم و دائم به این فکر میکنم که باید بنویسم.
باید بنویسم میخوام چی کار کنم.
میخوام بنویسم و یادم میاد که چقدر تو این موقعیت خوردن چایی توی استکان کمر باریک لذت بخشه و فردا باید بگیرم، باید یه دست استکان کمر باریک بگیرم و بشینم به نوشتن.

۱۱ مهر ۰۲ ، ۱۸:۲۴ ۰ نظر ۵

ماشاللا به این شهریور

این ماه به قدری پر بار بوده که روم نمیشه بیام و "آنچه گذشت" و "چه در پیش رو داریم" بگم.
بارز ترین چیزا برای من تو این ماه چالش های احساسی بود که رو به رو شدم.
اولش اینجور بود که  مثه اون دیالوگ سریال  this is us که میگفت
تو زمانی از زندگیم
فکر میکردم
قلب من دیگه هیچ وقت به هیجان در نمیاد
اما بعد عشق به سراغم اومد 
سریع تر از چیزی که فکرش رو بکنی
عشق خودش سمج تر بود
من دقیقا اینو حس کردم خصوصا با اون دلتنگی های شدید که روزای حوالی اربعین داشتم. خیلی دوست میداشتم که یکم شخصیتم مستقل تر میبود که انقدر دلتنگ نمیشدم اما خب نبود دیگه.

و بعد با چالش های جمع های زنانه و خانواده شوهر رو به رو شدم و بگم که چقدر پیچیده به نظر میومد و میاد و فعلا که هست و امیدوارم هر چه سریعتر قلقش دستم بیاد.

و چالش خب چی بپوشم و بابت این موضوع بخش اعظم حقوقم رفت و الان حتی نمیدونم دقیقا کجا رفته.
و از تظر مالی تقریبا ۵۰ درصد چیزایی که مدنظرم رو پوشش دادم. و باز جای شکرش باقیه.

خوندن برایدآزمون استخدامی هم که الی ماشالله

به طور کلی به  نظرم بزرگترین مشکلم توی این ماه یکی این بود که به بولت ژورنالم تعهد نداشتم و یکی هم اینکه خیلی شیطون گولم میزد و یکم اهمال کاری داشتم توی حوزه بیداری صبحگاهی.
برای ماه بعد هم خیلی چی میز نمیگم که ذهنم رو شلوغ کنم فقط اینکه
۱. به بولت ژورنالت پایبند باش
۲. سحرخیز باش تا کامروا بشی
۳.

۲۹ شهریور ۰۲ ، ۱۹:۱۱ ۴ نظر ۹

والدین ایرانی

چیزی کا درباره والدین ایرانی اصلا درک نمیکنم اینه که انگار حتما باید بعد یه خوشی، یه سختی و بدی باشه. حق اینکه دائم خوش باشی رو نداری.

اگه تو دیروز با دوستات بیرون بودی دیگه فردا رو نمیتونی بری بیرون و خوش بگدرونی چون میگن. تو که همین دیروز بیرون بودی چه معنی میده هر روز هر روز خوش بگذرونی.

 

دائم دارم سعی میکنم تاثیر محیط و اطرافیان به احساساتم رو کم کنم اما گاهی اوقات واقعا سخت میشه خصوصا اگه از طرف نزدیکانت باشه حتی اگه یه چیز بدیهی که حق با تو هستش باشه.

۲۵ شهریور ۰۲ ، ۱۹:۰۱ ۶ نظر ۷

عصبانیت پدر و مادر دارد.

چند روز پیش به معنی واقعی کلمه عصبانی بودم.

اما عصبانی بودن خیلی هم بد نبود

حداقل میشه گفت عصبانی بودن از اون حس های باشخصیت و پدر و مادر داره. 

چون آدم میدونه با طرف مقابلش چند چنده

من عصبانی بودن رو به دلتنگ بودن ترجیح میدم میدونی چرا؟

چون میدونم از ضعف من نیست این حس. از این نیست که خب انگار من مشکل دارم و خیلی ادم احساس داری هستم.

اما دلتنگ بودن از اینه که نمیتونی احساساتت رو مستقلانه پیش ببری و وابسته است به یه فرد یا چیز خاصی.

عصبانی بودن رو به غصه داشتن و یا دلتنگ بودن ترجیح میدم اما همیشه این عادت رو دارم که بیشتر از بیست و چهار ساعت عصبانی نمونم.

و دمت گرم عارفه که با وجود اینکه عصبانی بودن یکم بیشتر از بقیه حس ها باهات راه میاد و حتی دوست داری بیشتر عصبانی بمونی پا روی اون نیمه یه دنده ات میزاری و میگی اوکی هر چی بود برای دیروز بود و به اندازه کافی بابتش عصبانی بودی و حالا هم فهمیدی که از این به بعد چجوری بشه بهتره، رفتارت رو چه تغییری بدی بهتره میشه پس رهاش کن دیگه

 

 

۰۲ شهریور ۰۲ ، ۰۰:۳۵ ۲ نظر ۹

شهریور پیش رو

ماه مرداد خیلی کم نوشتم و خیلی اتفاقا افتاد ولی دیگه یادم نمیاد چیا بودن.

توی مرداد اولین محرم پر روزی و برکتم بود و به لطف امام حسین و محبت یار خیلی پر فیض بود برام و بسی لذت بخش و پر خاطره انقدر که الان بهش فکر میکنم انگار به اندازه سه ماه اتفاق رخ داده بوده و چیزای جدید تجربه کردم.

مرداد تو یه بخش جدید تو یه بیمارستان جدید شروع کردم و تا الان که بیست روزی ازش میگذره که خوب بوده. یه مقدار روابط با همکارام برام دغدعه است و یکی دو تا کتاب "چگونه با هرکسی صحبت کنیم" و یادم نمیاد چی رو باید بخونم

 

این ماه به خاطر کار جدید باشگاه رو تعطیل کردم و امیدوارم شیفت هام خوب باشه و بتونم شهریور دوباره برم.
راستی یه بار با یار رفتیم پینگ پنگ و من خیلییی زیاد خوشم اومد و الان یاد گرفتنش به صورت حرفه ای تر قلقلکم میده. باید صبر کنم و بذارم این تصمیم پخته تر بشه.

 

این ماه از اون ماهایی بود که همههه ی دارایی هام به ته کشید و هملا الان صفرم. کرم هام تموم شد، کفشم خراب شده، ژل شستشو ندارم حالا و یکی دو روز شده که پوستم از خشکی به سوزش افتاده و تو رو خدا حقوق ها رو زود تر بدن هستم.
چاله ها رو کندم و به احتمال ۹۹ درصد کل حقوق این ماهم همون دو هفته اول خرج میشه و فدای سر ساقی :))

 

قراره یکی دو ماه اینده آزمون استخدامی برگزار بشه و منم که از اول ساله در آرزوی اینم که روزی یه پومودورو بخونم و بزن دست قشنگه رو به افتخار این بازیکن که دیروز توی شیفت یه پومودورو خوند و کمال گرایی نکنم که ادامه دار بمونه ایشالا.

 

بابت خیاطی هم؛ لباس عقدم اخرین پروژه ام بوده و دیگه دست و دل و چشمم به خیاطی نمیره، کلا از موقعی که عینکمو عوض کردم بدون عینک دید نزدیکو راحت نیستم دوست ندارم خیاطی کنم. به خودم سخت نمیگیرم فعلا اما اگه یه پیژامه بدوزم عالیه.

 

زبان رو هم همونجور که مستحضرید خیلی وقته که نخوندم نه انگلیسی که دوستش داشتم و نه با دولینگو ایتالیایی و المانی. نمیدونم گنجوندنش توی برنامه این ماه عملیه یا فقط مسخره کردن خودمه. پس فعلا کاری نمیکنم

 

این ماه دیگه واقعا باید برای این ترکر یه کاربرد پیدا کنم ولی هنوز نمیدونم چی؟
اگه باشگاه برم که دیگه نمیشه ورزشی باشه
اگه برا استخدامی بخونم هم که نمیشه مطالعه طوری باشه
هنوز مطمئن نیستم اما شاید meditation رو گذاشتم یا همون یدونه پومودورو استخدامی بخون.
اگه ایده ای در اینباره دارید بگید.
 

 

و من الله توفیق :)

۲۵ مرداد ۰۲ ، ۱۶:۱۶ ۳ نظر ۵

خبر کوتاه بود و روح افزا

روزگار چرخیده و چرخیده تا من بیام با یه حال خیلی خوب بگم چی گذشت.
اقا ما دوباره مشغول به کار شدیم
خبر کوتاه بود و روح افزا
بله من مشعول به کار شدم و الان یه بخش خوبی هستم و یه سری چالش داره البته اما همینکه به همون جهنم درگی عفونی نیست شکرا جزیلا داره.
و الان الحمد لله الحمدلله خوب پیش میره و روزا میرم سرکار و امیدوارم برنامه شیفت هام در ادامه خوب باشه و خیلی شیفت شب نباشم.
خداوکیلی چشمم اب نمیخوره این بدن بتونه شیفت شب رو تحمل کنه.

احتمالا دو ماه اینده ازمون استخدامی در پیشه و فعلا نیمه متمرکز باید روش کار کنم.

نبود جمع بندی ماه قبل و ارزشیابیش اندکی ازارم میده و باید بشینم درست جسابی جمع بندی این ماهو بنویسم و اینکه ماه بعد قراره چی کارا بکنم.

 

فعلا همینقدر داشته باشید تا بعد :)

 

پ.نون: یه مقدار سرجمع نویسیم دچار اختلال شده و به قول یار شبیه میکرو بلاگینگ شده :/

اینم جزو برنامه ماه بعد هم باید بزارم

۲۱ مرداد ۰۲ ، ۲۱:۲۸ ۴ نظر ۶

و "لا تقل لهما اف" یا اینکه خودت باش دختر بدون سانسور؟

میخواستم بیام اینجا از کار جدیدم بگم از اینکه از اون جهنم عفونی رها شدم بگم.
از اینکه چقدر بهم این روزا خوش میگدره بگم.
اما فعلا انفاقی رخ داده که خواب به چشمم،حروم کرده و رسالت اینجا هم اینه که باعث بشه شب راحت سرمو روی بالش بذارم
چند وقت پیش که برای قلب نا ارومم رفته بودم مشاوره گفتش عارفه مشکل تو اینه که زیادی مهربونی و حاضری برای اینکه والدینت ناراحت نشن خودتو تو سختی بندازی و خودت همه چیو یه تنه تحمل کنی.
راست میگفت من خیلی از چیزا رو توی خودم میریختم چون نمیخواستم مامان و بابا ناراحت بشن اما خب مامان و بابا هستن. غمشوم غم منه، اگه ناراحت بشن من باز ناراحت میشم.
نمیدونم این احساسا درسته یا نه اما خب انگار دارم والد مامان و بابام میشم.
اما الان که تصمیم گرفتم یکم بیشتر مراقب عارفه ام باشم، بیشتر دچار چالشم.
از طرفی هم نمیخوام تو خودم بریزم حرفامو و از طرفی حرفای تلخی هستن و اگه بگم بهشون اونا ناراحت میشن و نتیجه چی میشه؟ اینکه من باز دلم نمیاد مامان رو ناراحت کنم و میریزم تو خودم و از چشمام سرازیر میشن.
من خیلی به اون ایه " ولا تقل لهما اف" معتقدم اما حرف اون مشاور هم نادرست به نظر نمیاد و حالا من گیر کردم بین یه دوراهی بزرگ. قبلتر راحت‌تر بوده چون توی این دوراهی بزرگ من یکی از راه ها رو انتخاب کرده بودم هرچند نادرست بوده اما خب تکلیفم مشخص بوده اما الان....
 

 

 

 

پ.نون: میدونی مشکل این سرازیر شدن احساسات و حرفای ناگفتنی از چشمات چیه؟ اول اینکه مطمئنا راه درستی برای تخلیه احساسات نیستن اما خب یه درجه از شدت اون انتخاب بد کمتر میکنه ولی مشکل اینه که روز بعدش چشمات ورم کردن و درد میکنن و یکمی بیناییت کمتر میشه و سردرد میگیری.

۱۶ مرداد ۰۲ ، ۱۹:۵۱ ۴ نظر ۸

افرین

گاهی آدم همه ی همه ی همه ی توانش رو جمع میکنه که اشکی از صورتش نغلته
که فقط لبخند داشته باشه رو صورتش، گه صورتش رو با سیلی سرخ نگه داره
هنوز به اون حد نرسیدم اما بعضی روزا آدم همه تلاشش رو میکنه که فقط زنده بمونه
به افتخار این بازیکن که امروز رو سر کرد

۱۱ مرداد ۰۲ ، ۱۳:۵۷ ۲ نظر ۱۵