گاوگیجه ی درونی

از دی که گذشت بهمن را یاد کنید

من هی یادم میاد که بیام اینجا و بگم که چه خبره و برنامه بعد چیه و این صوبتا اما یادم میشه

الانم که دیگه رسیدیم به نیمه های بهمن

علی ای حال

اول بگم که دی چطور بود

اون شومیز شیری مذکور رو دوختم و فقط جا دکمه اش موند و جالبه بگم که اونو برای سفرمون میخواستم و چون قدش کوتاه شده دوباره نشستم یکی دیگه دوختم و باورم نمیشه که توی 5 روز تمومش کردم و اونم فقط جا دکمه اش مونده. حقیقتا دوخت با الگو کیمونو خوب و راحت و سریعه

تو دی ماه بالاخره به ترسم برای جراحی دندون عقلم غلبه کردم و یکی رو جراحی کردم و حقیقتا درد داشت خیلی هم درد داشت و حالا فقط دو تا دندون عقل دیگه مونده. دیگه دردش مانع برای جراحی کردنش نیست بلکه جیبم نمیذاره.

دی ماه روز مادر داشتیم و اولین روز مادری که من دیگه دو تا مادر داشتم بود و با نظر به میزان کمال گراییم توی برگذاری هر چه تمام و کمال تر مراسمات باید بگم واقعا خوب انجامش دادیم و فقط حیف و صد حیف که توی دور همنشینی شون نبودم و شیفت بودم. سر همین شیفت بودنه سر مراسم روز پدر هم داشت اتفاق میفتاد که اگه واقعا اتفاق میفتاد من خیلی ناراحت میشدم و خدا رحم کرد حقیقتا.

دی ماه کیک کدو حلوایی پختم و اصلا جالب نشد. اول اینکه اصلا مزه کدو حلوایی نمیداد و دوم هم انگار نون جو پخته بودم. یکم خشک و غیر کیک مینمود.

دی ماه من دیگه حقیقتا تصمیم گرفتم که ارشد بخونم و جزوه هاشو پرینت گرفتم اما ببینید که کی دماغشو قرمز کرده و لباس دلقک ها رو تنش کرده. بعله نخوندم و همچنان هم نخوندم. یار میگه که چون قطعی با خودم نبستم که میخوام ازمون ارشد بدم اینقدر شل گرفتم و به تاخیر میندازمش. و خب وقتی هم ندارم برا خوندن انگار که بگم خب من که نمیتونم خوب و درست و حسابی بخونم پس اصلا نمیخونم. این قانون همه یا هیچ اخیرا خیلی چالشه برام و هنوز فقط یک کوچولو میتونم کنترلش کنم.

مشکل  اصلی دی ماهم خستگی بود. از شیفت برمیگشتم خسته بودم و دیگه حوصله ی خوندن زبان و ارشد و فلان و پشمدان نداشتم

حتی نمیدونی که چندماه میشه که یه کتاب هم نخوندم.

این ماه یه رژلب خفن از برند شیگلم خریدم

یه شلوار باحال خریدم

نتونستم خودمو قانع کنم که باشگاه برم چون گفتم که ماه دیگه نصف ماه مسافرتم و نیستم و بعدش هم که ماه رمضونه و نمیشه برم پس فعلا نمیرم

 

این ماه تولدم هم بود و خوب بود و خوش گذشت.

راستی بیام یه روز درباره مصاحبه ام بگم

 

 

برا ماه بعد که نصفش رفته و نصفش هم قراره به مسافرت بره:

انگلیسی بخون دیگه لعنتی

برا ارشد یه گامی بردار لطفا و این قفل رو بشکن

جا دکمه ها رو بزن

تولد یاره. کادو چی بخرم؟ کیکت رو سفارش بده

مسافرت داریم

اگه نمیری باشگاه حداقل با فیت ان ورزش کن

سیم کارتت رو انتقال مالکیت بده

یه عادت پادکست گوش کردن اضافه کن. در این راستا چه پادکستای جذاب و با زمان کوتاهیی پیشتهاد میدید؟

ازمون ارشدو ثبت نام کن. شاید که بابت پولی که میدی یکمی به خودت بیای و بخونی

 

۱۱ بهمن ۰۲ ، ۱۷:۵۸ ۳ نظر ۳

کم موندم

چند وقت پیش با یه ادم خیلی عزیزی داشتم صحبت میکردم و پرسید که چی کار میخوای بکنی و چرا میخوای و چجوری و بعدش چی میشه و اینا. بازجویی طور نبود اما این حجم از سوالای اساسی برام زیاد بود. زیاد و رگباری چیزای مهم میپرسید.

و من کم اوردم

از اون شب کم اوردم و

کم موندم

 

 

خیلی بی حوصله شدم

حوصله حرف زدن ندارم

حوصله خوندن ندارم

حوصله نوشتن ندارم

 

 

۲۵ دی ۰۲ ، ۱۲:۱۸ ۲ نظر ۵

کسی با من دوست نمیشه

امروز یاد یکی از درد های دوره دبستانم افتادم

از اونا که کسی تحویلت نمیگیره

امروز توی شیفت یکی از همکارا. این همکارا که میگم بچه های طرحی و تو رده سنی خودم هستن

خلاصه حمیده و الهام باهم رفتن صبحونه و من تنها موندم و بعد دوباره دو تا دیگه از بچه ها حمیده و مایده باهم رفتن بازارچه و من تنها موندم و عصری هم همینطور بود.

میدونی یه حس نادیده گرفته شدن به ادم میده

من نمیخوام که حضورم پر سر و صدا باشه. فقط میخوام که حضورم نامریی نباشه

میدونی گاهی دلم برا خودم میسوزه

اینکه این موضوع حتی الان ذهنمو درگیر کرده یکم ناراحت کننده است که زننن تو الان باید دغدغه های مهمتر از اینا رو داشته باشی و ول کن اما خب.

هرچند میدونم این موضوع دیگه خیلیییی کودکانه است ولی خب با همه بچگانه بودنش اما منو یه جوری کرده

 

۲۱ دی ۰۲ ، ۱۷:۴۶ ۴ نظر ۱۱

361

نشستم و دلم گرفته و دارم به این اتاق شلوغ نگاه میکنم.
از صبح پای این شومیز نشستم و نمیفهمم چرا هنوز نمیتونم یه لباس فیت تنم و راحت بدوزم.
دیگه دارم فکر میکنم مشکل از تن منه.
خیلی پیش پا افتاده است اما من واقعا از این بابت که لباسم خوب در نمیاد ناراحتم.

۰۹ دی ۰۲ ، ۲۰:۱۳ ۳ نظر ۲

غر اف شدنی و حمیده

ببینین کی دیروز یه عالمه غر زده که مریم شیفتاش از من کمتره و اما اولویت اف هم هست و این چه وضعیه. و حالا شیفت صبحشو اف شده. و رفته کمبود خواب پریشب رو جبران کرده :)
نمیدونم باید بابت بعضی چیزای ایتجوری غرمو بگم و بقیه هم ببینم ناراحتم یا اینکه اگه اون اف شدنه روزی من باشه خودش میاد و نیاز نیست ذره ای خودمو بابتش مشوش کنم.
هر چی که هست تو استیت خوبی هستم و الحمدلله
میخواستم در ادامه از یکی از همکارام بگم
حمیده؛
حمیده از اون دختراست که از صحبت کردن کنارش لذت میبری چون طرز بیانو چینش مطالب و زبان بدنش خیلی قویه‌. عکس من که موقع صحبت نمیتونم ذهنم رو یه جا متمرکز کنم و از این شاخه به اون شاخه میرم و همینطور استرسی میشم. این استرسی شدنو وقتی کشف کردم که پشت چراغ قرمز به دخترک گفتم "روز خوش، آ‌آ‌آ یعنی شب خوش" و یار گفت چون استرسی میشی و عجله میکنی یه مکث کن و بعد حرفت رو بزن.
علی رغم ناتلاش هام من همچنان توی برقراری ارتباط موثر مشکل دارم و واقعا باید یه فکری کنم. انقدر که حس میکنم برای مصاحبه استخدامی به جای خوندن سولات مصحبه باید بشینم نحوه گفتگو کردنو بخونم.
ایده ای دارید؟؟

 

 

 

پ.نون: خدا رو شکر تونستم اینجا بنویسم. داشت نوشتن هم یادم میشد :))

۰۵ دی ۰۲ ، ۱۰:۲۱ ۰ نظر ۳

دی ماهی که مال منه

فکر کنم دیگه یلدا اخرین شب از عاشق و شیدا بودن من باید باشه و فردا جمعه خوش گذرونیه و بعدش باید یکم جدی تر بگیرم قضیه رو بنا به دلایلی که خودتون هم ته ذهنتون بار ها باهاش مواجه شدید و اولش انکارش کردید و بعد دیدید نه واقعا قضیه همینه.

 

اول اینکه بعله من استخدامی که قبلا ازش گفته بودم رو به لطف اون ۶ ماه بدبختی کشیدن توی عفونی با نمره بالایی قبول شدم و دو سه ماه دیگه مصاحبه اش هست و باید بشینم براش بخونم، هر چند بیمارستانی که الان توش کار میکنم رو دوست دارم و از طرفی از اینکه به یه بیمارستانی اون سر شهر دور از خونه مون برم نگرانم، میدونی این دوری و مسیر طولانی خیلی شرایط رفاهی منو سخت میکنه و فعلا همه چی رو سپردم به اینکه ان شاءالله خیره. خلاصتا که باید برای مصاحبه بخونم

 

 

The next step
اینکه اون دوره مسیر علاقه ای که از هاوین گرافی گرفته بودم و بشینم گوش کنم و به قول پانته‌آ وزیری "تصمیم نگرفتن خودش یه تصمیمه و اینکه ادم هی دست دست کنه از اینکه ممکنه بعدا پشیمون بشه یا یه مورد بهتر پیدا کنه اشتباهه و هزینه زیاد داره چون در جا زدنه و تو با یه تصمیم غلط حداقل یه سری تجربه کسب میکنی" حالا نمیدونم چقدر درست یا غلطه و اینا اما خب بذار حداقل روی کاغذ تصمیم بگیرم
و اینکه بشینم مثه بچه خوب ویسا رو گوش کنم و بنویسم همین.

 

 

دوباره انگلیسی با هوشنگ رو شروع کردن با کتاب امریکن ۴ و انتظاری که از خودم داره اینه که دی ماه تا تولدم یونیت ۱ رو تموم کنم.

 

در پی اون تصمیم گیری بخوام حرف بزنم یه مورد اینکه امسال اخرین سالیه که میتونم از سهمیه استعداد درخشانم استفاده کنم و بشینم یه تلاشی برای ارشد بکنم یا میشه یا نه دیگه از این بد تر که نیست.

 

 

خیاطی هم اینکه یه شومیز شیری بدوزم که دیگه دستم پیش ریحون دراز نباشه.

 

 

یکم زیاد شد. انتظار ندارم همه شو پرفکت انجام بدم و فقط اینکه استمرار داشته باشم و انجامش بدم کافیه برام.
 

 

توکلت علی الله

۰۱ دی ۰۲ ، ۰۰:۱۳ ۳ نظر ۸

حالا که یکم ازش گذشته

حالا که یکم از واقعه گدشته و احساسات من معتدل تر شدن میخوام از قضیه بگم

قضیه از این قراره که چند روز پیش مامان بعد ناهار از نشست به گفتن که یه نیروی طرحی جدید اومده و خیلی دختر زرنگیه. توی دوره کارشناسیش یه جا میرفته اپراتور لیزر و بعد یه سال کار کردن برا طرف. طرف گفته میخواد کلینکش رو ببنده و این دختر اومده با پزشک کلینیک شراکتا دستگاه لیزر رو خریدن و الان سه روز در هفته میره کلینیک و در امدش ماهی 15 میلیونه و خیلی دختر زرنگیه و تو هم باید یه فکری بکنی. من ساکت بودم اما حقیقتا ناراحت بودم از اینکه مامانم دایما منو با بقیه مقایسه میکنه و هیچ وقت هم نمیشه که دست از اینکارش برداره و نمیدونم چرا والدین فکر میکنن اگه بچه شونو با بقیه مقایسه کنن بچه به فکر میفتن و انگیزه میگیرن که کاری کنن.

القصه غصه شدم و شبش گریه کردم.

و روز بعد رفتم بیمارستان و طرحی جدید رو دیدم که خیلی با اعتماد به نفس و خوشتیپ اومد و سوییچ ماشینش رو گذاشت توی کوله اش و تو فکر بودم که چقدر خوبه که ادم این مدلی باشه.

یکم نگاهش کردم و به نظرم اومد که چقدر قیافه اش اشناست و بعله از هم مدرسه ای های دوره راهنماییم بود.

 و میدونی چی حرصم میده اینکه اون زمان من همش سرم تو کتاب بود و مامان میگفت درس بخون و از درسه که ادم به جایی میرسه و این حرفا. و حقیقتا بچه زرنگ مدرسه بودم درمقایسه با طرحی جدید اما اینکه میبینم اون درس خوندن ها نهایتا منو با کسی که یه زمانی من ازش سر تر بودم تو یه جایگاه که نه، حتی پایینتر قرار گرفتم اندوهگین و ناامیدم میکنه.

 

۰۸ آبان ۰۲ ، ۰۹:۲۶ ۳ نظر ۱۰

من شانس زندگی دوم شما نیستم

میخواستم جمع بندی ماه ام رو بنویسم اما برای انجامش زیادی دپرس ام.
من فکر میکنم هر چیزی رو راجع به والدین ام ببخشم این که مدام بهم حس ناکافی بودن میدن و کنترل گر هستن رو اصلا نمیتونم ببخشم.
فکر کن مثلا برگرده بهت بگه فلانی اینجوری کرده و خیلی موفقه و بچه زرنگیه. تو هم باید یه فکری کنی. اصلا باید فلان کنی باید ازمون فلان شرکت کنی. و بعد هر روز مثلا بگه برا ازمون خوندی؟ جزوه فلان سایت رو نگاه کردی؟ ازمونو ثبت نام کردی؟
بلند شو ازمونت دیر نشه؟

حقیقتا متنفرم از این وضع و میگم کاش زودتر بتونم از این خونه برم.




۰۱ آبان ۰۲ ، ۱۶:۰۰ ۴ نظر ۷

دو به هم‌زن

پریروز میخواستم بیام و چیز میز بگم که از خستگی خوابم برد.
قضیه از این قراره که بخش جدیدم همون بخشیه که مامانم کار میکنه و با هم همکاریم. از همون اول بزرگترین نگرانیم که اصلا به خاطر همون از اول نیومدم اینجا این بوده که رابطه همکار بودن من و مامانم حرف در بیاره. که خب چون مامانش اینجا هستش و شیفتاشو خوب میچینن و مریضاش خوبه و تعطیلی ها اف میگیره و قص علی هذا؛ که خدا رو شکر تا الان اصلا اینجور پوئن های مثبت رو نداشتم و کسی حرفی نزده.
اما اون شب که شیفت بودم یکی از همکارا که خیلی ازش بدم میاد و انگار از دماغ فیل افتاده صبحی گفتش خانم صاد از ازمایشگاه زنگ زدن که نمونه ای که گرفتی لخته بوده وشما تنها کاری که میکنین اینه که نمونه بفرستید همونم درست انجام ندید که خیلی بده و اینا. چون با مامان شیفت بودم نمیخواستم جوابش رو بدم و بگم که خانم شکر خور زبونتون خیلی درازه داروهاتم دادم و من باید برگردم بگم شما که هیچ کاری توی شیفت خواب بنده نمیکنین و فقط مراقبید که مریض فوت نکنه. من هیچی نگفتم و فقط گفتم پیش میاد دیگه ولی خدا میدونه چقدر جلو خودمو گرفتم چیزی نگم و الاتم که بهش فکر میکنم میگم کاش جوابشو میدادم.
القصه صبح این همکار دماغ فیل افتاده ام حس کردم دو به هم زنی ایجاد کرد و به دو تا از بچه های دیگه یه چیزی راجع به من گفته، از کجا اینو میگم، از اونجا که داشتم میرفتم تو اتاق رست که همینکه وارد شدم دو تا از بچه ها داشتن میگفتن هیس میشنوه و بعد ورود من گفتگو شونو قطع کردن و از اتاق بیرون رفتن.

 

 

 

فکر کنم این اولین مواجهه من با نگرانی های اولیه ام در حجم ناراحت کننده بوده و سعی دارم از ذهنم بیرونش کنم و دعا میکنم که کمتر از این چیزا پیش بیاد.

۱۷ مهر ۰۲ ، ۱۸:۵۱ ۳ نظر ۱۰

۳۵۵

توی شیفت نشستم و دائم به این فکر میکنم که باید بنویسم.
باید بنویسم میخوام چی کار کنم.
میخوام بنویسم و یادم میاد که چقدر تو این موقعیت خوردن چایی توی استکان کمر باریک لذت بخشه و فردا باید بگیرم، باید یه دست استکان کمر باریک بگیرم و بشینم به نوشتن.

۱۱ مهر ۰۲ ، ۱۸:۲۴ ۰ نظر ۵