گاوگیجه ی درونی

آلبالو یا آبرو

امروز رفتیم باغ بابابزرگ
امسال بابابزرگ باغ آلبالوشو تحویل پسر عمو کرده بود.
بابابزرگ گفتش بریم از البالوها برای خودمون بچینیم.
درسته دعوتمون کردن اما زشته که همینجوری یامفت بریم برا خودمون جمع کنیم.


من و بابا و ریحون و خانواده دایی علی که صبحش کوه رفته بودیم به سمت باغ راهو کج کردیم. 

 

اول باغ یه درخت توت خیلی بزرگ با سایه همونقدر بزرگ بود.
و زیر اون درخت چند تا خانواده. 

هر قدم که نزدیک میشدیم من میگفتم خیلی چهره هاشون آشناست.
وقتی که دیدم این خانواده ها هم در حال جمع کردن البالو ان مطمئن شدم اشنا هستن.
مگه میشه ادم غریبه بره تو باغ مردم و البالو جمع کنه و با دیدن یه نا اشنا هول نکنه؟؟ 

خب منکه اونا رو نمیشناختم (اونا هم منو نمیشناختن)برا همین از یکم اون طرف تر بدون توجه رد شدم. اما بابا همونجا وایستاد. 

بعد که بابا از احوال پرسی گرم به سمت ما اومد فهمیدم که بعله این چند تا خانواده میشن فامیلای خانم پسرعمو.
اولش یکم به من برخورد که چرا یه عده غریبه نسبتا فامیل بیان تو باغ، ولی عمیقتر که فکر کردم دیدم 
یک؛ خود پسر عمو تمام زحمت به بار رسیدن درختا رو کشیده بود. پس به من ربطی نداره که دوست داره چه کسی رو دعوت کنه.
دو؛باغ که اصلا برا من نبودش.
سه؛ چرا خسیس بازی دارم در میارم؟؟؟

 

قد درخت ها بلند نبود و راحت دستم به البالو های رسیده میرسید.
اما البالو های سیاه و وسوسه کننده اش بالا تر بودن.
درخت های خوش شاخه ای بودن و راحت میتونستم ازش بالا برم. 

کافی بود اراده کنم.

با اندکی درنگ برای پیدا کردن شاخه مناسبتر، رفتم بالا درخت. 

همونطور که داشتم از البالو ها لذت میبردم متوجه شدم یه صدای نااشنا داره نزدیک و نزدیک تر میشه. 

 

به خودم گفتم، خاک تو سرت به خاطر چهار تا البالو، داری آبرو خودتو میبری.... 

گرچه صدا نزدیک تر نشد.
اما با خودم گفت اگه یکی منو ببینه بهش میگم

نادیده بگیرش و حتی اگه یه روزی منو تو مهمونی یا جایی دیدی به روم نیار که این همون دختره است که روی درخت البالو دیدمش.

۰۱ خرداد ۰۰ ، ۰۲:۳۹ ۰ نظر ۰

۱۳۱

در حالیکه غرق تو فیلم بود و منم از سفره جامونده و توی سینی داشتم غذا میخوردم گفتم:دیشب خواب آقاجونو دیدم 

 

برنگشت و ازم نپرسید که اقاجون از اون دنیا سفارشی بهت رسوند یا نه 

 

منم در جواب سوال نپرسیده اش گفتم فقط بغلش کردم. خیلی دلم براش تنگ شده.
وقتی زنده بود حتی یه بارم بغلش نکرده بودم.

۲۹ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۰:۴۰ ۰ نظر ۰

یاور چلوئی منو ببخش.

دیشب ( البته اون موقعی که من خواب دیدم صبح بود دیگه) خواب دیدم
رفتم کتابخونه درس بخونم برای امتحان اورژانس شنبه 

کتابخونه شبیه سالن مطالعه بود بیشتر؛ همونی که موقع کنکور میرفتم.


اونجا کوثر و زهرا و فاطمه رو دیدم؛ حدود ۲ سال پیش با هم تو خوابگاه اشنا شدیم و ارتباطمون هم محدود به همون موقع شد و دیگه تموم. برا همین از دیدنشون خیلی خوشحال شدم.
نشستیم با هم صحبت کردن. تو کتابخونه اونم :|
گذشت و تایم ناهار اومد


منم نمیدونم سر چی با مسئول کتابخونه دعوام شد.
حالا مسئول کی بود؟
یاور چلوئی 
واقعا ادم قحط بودش. حالا خوبه سریالش رو اصلا تماشا نمیکنم.


از ناهار برگشتیم و کنترل حواسم رو بدست گرفتم و یکم درس خوندم بالاخره
بعد تصمیم گرفتم برم خونه. اخه حس میکردم درس خوندنم اصلا بازده نداره و به قولی "به درد عمت میخوره" بودش.


کتابخونه اینجوری بودش که اتاق مسئول کتابخونه در مجاورت راه پله بود. 

منم که اعصابم از دست مسئولش همون یاور چلوئی خرد بود موقع پایین رفتن از پله ها یه نگاهی به در اتاقش کردم و یه چیزی رو اروم زیر لب گفتم؛ احتمالا داشتم غر میزدم.
حین غر زدنم صدا درخواست کمک مسئول رو شنیدم و دویدم سمت اتاقش 
دیدم افتاده کف اتاق و دستش رو گذاشته رو قفسه سینش.


یه نفس عمیق کشیدم و گفتم من باید نجاتش بدم.
اما تنها یه هاله محوی از درس رو یادم بود و مونده بودم باید چی کار کنم.
یه مرور کردم با خودم و گفتم اره همینه و شروع به cpr کردم .
اما خوندن تئوری کجا و تو صحنه انجام دادنش کجا...


همینجور که داشتم  chest compressions انجام میدادم (فقط همینش رو خوب بلد بودم) همزمان میگفتم ببخش یاور چلوئی و تو رو خدا برگرد و این حرفا و فکر کنم یه موسیقی حزن انگیزی هم اون موقع پخش میشد. 

خیلی عذاب وجدان منو گرفته بود که نکنه این بنده خدا به خاطر حرفای من ناراحت شده و وضع الانشم به خاطر من باشه.

 

دوستان کتابخونه زنگ زدن ۱۱۵ و منم با صدای آژیر امبولانس از خواب بیدار شدم و تصمیم گرفتم امروز رو حسابی درس بخونم
اما تنها کاری که تونستم بکنم زل زدن به جزوه روی میز بود :/

 

پ.نون:امیدوارم پرسش فردا آسون باشه.

۱۰ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۳:۰۷ ۹ نظر ۰

ماقوت عروس دایی جرقه میشه.

همه دعوا از وقتی شروع شد که عروس دایی که طبقه پایین ما زندگی میکنن برامون ماقوت اورد.
خب کدوم مامانی هستش که بعد دیدن اون ظرف پر از ظرافت نگاهی با "یاد بگیر" و "تو هم بلدی؟" به صورت دخترش نندازه؟ 

ظرفش رو شستم و گذاشتم توی ابچکون خشک بشه مامان اومد و گفت زشته ظرف رو خالی برگردونی فردا پرش کن و ببر.
ببینم چی تو چنته داری.... 

منم گفتم اون ظرف هنر هاشو برای فامیلای شوهرش اورده که نشون بده، من چرا باید بخوام هنر هامو به کسی ثابت کنم؟؟؟ 

 

ناراحت شد
و تمام 

 

روز بعدش گفتم یه کیک براش بپزم هم اینکه از دلش دربیارم و هم اینکه فکر نکنه من بلد نیستم.
در پرانتز ؛ تمام خلاقیت های من وقتی ظهور میکنه که کسی خونه نباشه که بابت خرابکاری هام غر بزنه.


عصر قرار بود مامان بره بیرون و گفتم حالا وقتشه.
وسایلو اماده کردم و یه ملافه روی فرش اشپزخونه پهن کردم و بسم الله الرح... 

 

کنسل شد.
مامان برگشت و گفت کنسل شد. عصر رو خونه ام. 

 

کیکی که من چشم بسته هم میتونستم درستش کنم شده بود مایه عذابم.
هر تیکه اش یه خرابکاری ایجاد میشد. 

 

ارد ها چپه شدن رو ملافه
زرده هاش گلوله شد
قالب کیکی که گذاشته بودم تو فر تا روغنش گرم شه سوخت :/
سفیده ها به جا اینکه پف کنن آب شدن.
اخرم کیکم تو فر سوخت و روش سیاه شد.
پف هم نکرد. 

 

و مامان هم....

 


پ.نون: همین یه مورد رو برای تکمیل روان بی ثباتم کم داشتم.

پ.نون: دفعه اخر باشه من کیک میپزم :/

۰۶ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۴:۴۰ ۱۷ نظر ۰

چه فایده دارد که فلان رهبر سیاسی فلان کشور معتقد به خداست،در حالیکه خدا پرستی برای او فقط یک پاسخ به یک سوال خشکِ مغزی است و نه چیزی بالاتر؟

 

طرح کلی اندیشه اسلامی در قران

امام خامنه ای 

 

۰۵ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۰:۴۵ ۰

ما تمامش میکنیم

هشدار: این پست حاوی مقادیر فراوان غرولند میباشد.

امروز همه مسخره بازیا تموم شد.
باید به روتین زندگی بر گردم.
هر چی بیشتر میگذره بیشتر حس میکنم همه چی زندگی بیهوده است.
تکرار،قاعده داشتن،شسته رفته بودن.
هر روز و هر روز
و مجبوری ازش لذت ببری. 

 

امروز مامان سرم داد زد که از لاکت بیا بیرون دیگه خسته ام کردی.
منم حرفی نزدم و سرم رو کردم زیر پتو اما مثه قبلن ها گریه نکردم فقط چشامو بستم و خوابیدم :/ 

 

زهرا پیام داده بود که چند روزیه یه جور بی معنی ای بی هدفه 
و من جواب دادم قبلش هدفی داشتی؟
گفت نه، الان خیلی محسوس تر شده 

 

هر موقع به این فکر میکنم که بری سر کار، پول در بیاری، خرج زندگی کنی و این روند رو باید هی تکرار کنی، نا امید و عصبانی میشم.
اولش شاید سرگرم کننده باشه اما بعدش چی؟
یه نفری میگفت که وقتی توی جریان زندگی افتادی دیگه به این چیزا فکر نمیکنی چون حسابی سرت شلوغ همین روتین مسخره است. 

 

هر چقدر هم که از این زندگی خسته ام اما بازم نمیگم دوست دارم بمیرم، چون مثه این میمونه که باید منتظر اتوبوس باشی و فرقی نداره رو صندلی بشینی یا سرپا وایستی.

 

یه عالمه جزوه ننوشته دارم که نمیدونم باید بنویسمشون یا نه! 

 

امروز کارگاه پژوهش داشتیم و فهمیدم یه چیزی به نام Article VPN وجود داره برای سایت های معتبر بین المللی که عضویت و استفاده ازشون هزینه داره و وقتی سایت دانشگاه رو نگاه کردم دیدم هیچ کدوم از سایت های مهم رو پشتیبانی نمیکنن :/

۰۲ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۰:۵۴ ۰ نظر ۰

از سبک‌سَریت لذت ببر

 

 

لیوان آبی که  داری میخوریو از لبت فاصله بده و باقیشو روی زمین بریز 
همه کتاب ها رو پرت کن به سمت دیوار مقابل 
در حالیکه روی کاناپه نشستی و پفک دستته بپر هوا بزار پفک هات توی هوا بیفتن
دستت رو بزار گوشه سمت راست میز و تا سمت مقابل پیش ببر و همه چی رو بریز
امروز یکی از مسخره بازیا یا چالشا ی توی اینستا رو انجام بده و فیلم بگیر 

 

همه اینا رو قبل اینکه به ناتوانی برسی و شب گریه ات بگیره از اینکه نمیتونی مثه خود هفته پیشت باشی انجام بده.
ادب،احترام، حیا یا هر چیزی رو کنار بزار و فقط از این سبک‌سَریت لذت ببر. 

 

اگه جای خدا میبودم برای تنبیه قوم فلان میومدم لذت چیزای ساده رو ازشون میگرفتم مثلا غذا خوردن.
اینو وقتی حس کردم که ساعت ۲ نیمه شب از گرسنگی بیدار شدم اما به خاطر حالت تهوع شدیدم نتونستم حتی یه لقمه نون خالی بخورم.
شدیدا گریه ام گرفته بود و تصمیم گرفتم وقتی حالم بهتر شد اولین کاری که میکنم نوشتن وصیت نامه و طلبیدن حلالیت نباشه. اولین کارم انجام دادن یه مسخره بازی باشه چون فکر میکردم به اندازه مسخره و بیهوده بودن دنیا کارای مسخره انجام ندادم و حقشو ادا نکردم.

 

 

 

+ممنون از دوستانی که حالمو پرسیدن. خیلی قوت قلب بود.خیلی

+الحمدلله تمومش کردم

+آهنگ رو از جناب سرندیپ ربودم. هرچند نمیفهمم چی میگه اما حسشو دوست دارم.

۳۱ فروردين ۰۰ ، ۲۱:۱۲ ۵ نظر ۰

《 وَإِنِّی لَغَفَّارٌ》

بدن شما یک جراحتی برمی دارد؛ این ران، این بازو، یک جراحت عمیقی برمی دارد، این لای گوشت از هم باز می شود؛

اینجا مرهمی به شما می دهند، دارویی می گذارید، ویتامینی مصرف می کنید، آمپولی می زنید؛ تا این می جوشد، تا این میتراود و می زاید، تا بالاخره همجنس خود را، آن گوشت بدن، آن ماهیچه بدن، هم سنخ خود را کنار خود به وجود می آورد.

تشکیلات بدن شما کار می کند، این زخم پر می شود، التیام پیدا می کند. این التیام پیدا کردن یک زخم را، یک جراحت را، در نظرتان نگه بدارید، تا تشبیهش کنم و تمثیل کنم به غفران؛ ببینید غفران چه جوری است.

روح شما اگر در مقام تمثیل، مانند جسمی باشد، هر گناهی که انجام می دهید، ضربتی بر روح وارد می کند و زخمی به وجود می آورد.

چرا آقا؟ چرا می گوییم گناه ضربت بر روح است؟ برای خاطر اینکه روح باید تعالی پیدا کند و گناه، هر آن چیزی است که روح انسانی را یک گام از تعالی و تکامل مورد نظرش باز می دارد.

در مقام مثل و تشبیه، میشود همین زخم زدن، همین شکاف را بر پیکره روح تو به‌وجود آوردن. این گناه که انجام شد، این نقیصه شکل گرفت. شما مال مردم خوردید خدای نخواسته، آنی که شرب خمر کرد، آنی که ربا خورد، آنی که زنا کرد، آنی که دروغ گفت، آنی که افترا گفت، با هریک از این کارها، یک شکافی به روحش، به پیکره روانش وارد آمد، این روح او زخمی شد، ناقص شد، از کمال که غایة الآمال است دور افتاد؛ این گناه حالا باید مغفرت پیدا کند.
غفران یعنی چه؟ غفران یعنی این خلأ، این کمبود روح، این زخم روان، این نقیصه ای که در نفس او به وجود آمده است، این برطرف شود، این را می گویند غفران.

چه جوری برطرف می شود؟ چه جوری برطرف می شود آن نقیصه ای که در روح تو از سوی گناه به وجود آمده؟

با جبران کردن.

آن کسی که با یک گناهی جان خود را از اوج انسانیت و تکامل و نقطه پرواز انسانی یک قدری منحط کرده و دور انداخته، آن وقتی این عقب ماندگی اش جبران شده است که یک مقداری برود بالا.

 

یک مثال دیگر بزنم.
سوار ماشین شدید، دارید می روید سر پنجاه فرسخی. اگر این ماشین در راه توقف کرد، شما چه شدید؟ عقب افتادی. 
جبران این عقب ماندگی به چیست؟
به  یک خرده تندتر بروید، یک خرده بی وقفه تر بروید، یک مقدار از استراحت، بیشتر صرف نظر کنید تا در وقت معین به نقطه مورد نظر برسید. 
وإلا با نشستن آنجا و گفتن که خدایا من غلط کردم، یک ساعت پیش اینجا در قهوه خانه لمیدم و دیر حرکت کردم، خدایا اشتباه کردم، خدایا غلط کردم؛ این کاری از پیش نمی برد. 

حالا بالاخره غلط انجام گرفت، زودتر حرکت کن، تندتر برو تا این توقف و تأخیر یک ساعته را جبران کرده باشی.

مغفرت الهی این جوری است. 

خدای متعال نمی گوید چون تو گناه کردی، حالا هرچه کار نیک بکنی، ما آن گناه را اصلا از بین نخواهیم برد، لج نمی کند خدا. 
ما لجباز نیستیم، ما غفاریم. آن گناه هایی که انجام گرفت، آن اشتباهاتی که به وجود آمد، ما حاضریم از آن اشتباهات صرف نظر کنیم، درصورتی که جبران بشود. نمی گوییم چون شما یک روزی اشتباه کردید، حالا صد برابر مجاهدت کردید، مجاهدت شما به خاطر اشتباه شما هیچ

《وَإِنِّی لَغَفَّارٌ》 ما غافریم، ما خلاها را پر می کنیم، زخمها را التیام می دهیم، 
اما برای چه کسی؟ 

《لِمَنْ تَابَ وَآمَنَ وَعَمِلَ صَالِحًا ثُمَّ اهْتَدَىٰ》
من بخشنده ام برای آن که توبه کند. 
توبه کند یعنی چه؟ یعنی برگردد. 
راه تکامل شما از اینجا بود، شما باید این طرفی می رفتید؛
حاضریم شما را ببخشیم، کی؟ وقتی بروید به طرف تکامل، مجددا به راه درست برگردید.

لِمَنْ تَابَ ، توبه کند، یعنی برگردد. توبه یعنی برگشتن.
ایمان خود را قوی کند، 
عمل صالح کند. عمل! نباید از عمل غافل بود و به سخن گفتن ودل خوش داشتن خود بسنده کرد.

 

امام خامنه ای(مدظله العالی)_طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن

۲۴ فروردين ۰۰ ، ۲۲:۴۷ ۶ نظر ۰

خیاط تو کوزه افتاد

خیلی خسته بودم. عجیب خیلی خسته بودم.
انقدر که حتی برای طی مسافت بین اتاق و اشپزخونه باید چند لحظه می‌نشستم.
فکر میکردم اگه بخوابم همه چی restart میشه و منم به تنظیمات کارخونه برمیگردم ولی اینجور نبود و همچنان خسته بودم.
توی بخش هم مشخص بود رو مود نیستم. 
اون استادمون هم که شبیه مهدی پاکدل بود هم اینو فهمیده بود و بعد هر چیزی که توضیح میداد و میپرسید سوالی نیست به من نگاه میکرد و منم سرمو به نشانه نفی تکون میدادم. چون یه کلمه از حرفاش رو هم متوجه نمیشدم.
نزدیک تایم rest بود و دیگه افسار خستگی از دستم در رفته بود.

یهو وسط توضیحات استاد گفتم:

من دیگه نمیتونم. دیگه نمیتونم حتی یه ثانیه وایستم. 


استاد گفت: معلومه امروز سرحال نیستی اومد جلوتر و دستش رو پیشونیم گذاشت و گفت:

داغی...خیلی خب یکم دیگه کلا تمومش میکنم. 

 

روز بعدش رفتم تست دادم.
و روز بعدش جواب اومد. 

.

.

خیاط تو کوزه افتاد.

۲۱ فروردين ۰۰ ، ۱۰:۰۷ ۱۵ نظر ۰

سخت نگیرید و از موضعتون عقب بشینید.

برات نگفته بودم استاد این هفته مون که باهاش ICU داریم شبیه مهدی پاکدله، از اون استادای شوخ و مثه این استادای کنکور درس میده مثه همونی که تو تلوزیون ریاضی درس میده و صدای خاصی داره. 

استاد فهمیده ایه کلا و باهاش خوش میگذره. :)) 

  

داشت از زمان دانشجویی خودش حرف میزد و اینکه چقدر اون موقع ها وضعیت ok بوده چقدر همه حرفه ای بودن، هم استاد و هم دانشجو همدیگه رو به چالش میکشیدن و علم داشتن عزت و احترام داشتن.
میگفت تقصیر شماست. اگه یه پله بالاتر درس بخونید و سر کلاس روحیه پرسشگر و کنجکاوی داشته باشید استادتون میفهمه که این دانشجو ها دنبال دانشن و به جای اینکه شب رو با فیلم و سریالا بگذرونه میشینه چهار تا کتاب و مقاله میخونه که جلو دانشجوهاش حرفی برای گفتن داشته باشه ولی وقتی که میبینه دانشجو هاش ساده گرفتن میفهمه که اینا یه عده قانع هستن و به گفتن همون اصول اولیه اکتفا میکنه.
یه نگاه به پشت سرتون بکنید، این آینده شماست.

انقدر قشنگ و جذاب حرف میزد که عمیقا بابت اینکه اون دوره نبودم حسرت میخوردم. حرفاش به اوج رسیده بود و منم حسابی جو گیر شده بودم که آرهههه اینهههه همه تلاشمو میکنم اینجور باشم، باید وضعیت رو عوض کنیم این وضیفه ماست و خلاصه حسابی عزمم رو جزم کرده بودم که آغاز گر این انقلاب باشم. 

همینجور که تو اوج بود و داشت از پیگیری های خودش و عدم کفایت بالا دستی ها میگفت که هیییچ حمایتی نکردن که حتی اخطار و تهدید هم کردن و نشده و نشده و نشده.
گوش هام برای شنیدن جملات؛ شما اینجور نباشید، درس بخونید، از موضع تون عقب نشینی نکنید، حیطه وظایفتون رو تنگ نکنید، be professional و اینها بود که
استاد صداشو یکم پایینتر اورد و  گفت تقصیر ما هست و تقصیر شما هم هست...
گفتم الانه که تیر آخر رو بزنه، لبخند داشت روی لبهام میومد که واقعا تیر آخرو زد. 

گفت خیلی سخت نگیرید. یه نگاه به پشت سرتون بکنید و خیلی سخت نگیرید. 

تا الان نگاهم روی کفشام بود که با شنیدن آخرین جمله سرم و بالا اوردم و گفتم؛ چی؟ 
استاد فکر کرد واقعا جمله اخر رو نشنیدم و حرفش رو تکرار کرد اما اونقدر توی بهت بودم که نتونستم حرفی بزنم.

۱۷ فروردين ۰۰ ، ۱۷:۱۸ ۷ نظر ۰