خیلی خسته بودم. عجیب خیلی خسته بودم.
انقدر که حتی برای طی مسافت بین اتاق و اشپزخونه باید چند لحظه می‌نشستم.
فکر میکردم اگه بخوابم همه چی restart میشه و منم به تنظیمات کارخونه برمیگردم ولی اینجور نبود و همچنان خسته بودم.
توی بخش هم مشخص بود رو مود نیستم. 
اون استادمون هم که شبیه مهدی پاکدل بود هم اینو فهمیده بود و بعد هر چیزی که توضیح میداد و میپرسید سوالی نیست به من نگاه میکرد و منم سرمو به نشانه نفی تکون میدادم. چون یه کلمه از حرفاش رو هم متوجه نمیشدم.
نزدیک تایم rest بود و دیگه افسار خستگی از دستم در رفته بود.

یهو وسط توضیحات استاد گفتم:

من دیگه نمیتونم. دیگه نمیتونم حتی یه ثانیه وایستم. 


استاد گفت: معلومه امروز سرحال نیستی اومد جلوتر و دستش رو پیشونیم گذاشت و گفت:

داغی...خیلی خب یکم دیگه کلا تمومش میکنم. 

 

روز بعدش رفتم تست دادم.
و روز بعدش جواب اومد. 

.

.

خیاط تو کوزه افتاد.