گاوگیجه ی درونی

تم سالیانه ام جور شد

فکر کردم موقع برگشتن همون اتوبوس رفت رو سوار بشم منو میرسونه خونه اما مسیر برگشت اتوبوس فرق میکرد و من در محلی خیلی دور تر از خونه پیاده شدم تا با یه اتوبوس دیگه به خونه برم.
کرامپ ساق پای راستم ، کوهنوردی سیزده بدر و سر پا بودنای امروز حسابی خسته ام کرده بودن.
تو اتوبوس خسته نشسته بودم و جز به خونه رسیدن و تم سالیانه ام به چیزی فکر نمیکردم. 

یه دختر سیزده چهارده ساله با مامانش وارد اتوبوس شدن. از کوله و تبلت دست دختره اینجور فهمیده میشد که به خاطر مشکلات شاد مجبور شده با والده گرامی به مدرسه بره.
بعد اینکه من کارت زد به مامانش با لحن تندی گفت: برو بشین دیگه.
بعد هم دو تایی نشستن رو صندلی.
به مامانش گفت : باید یه سیم کارت دیگه برای شاد بگیریم. 
مامانه جواب داد :یه سیم کارت دیگه هست تو خونه همونو استفاده کن
دختره گفت: نه نمیشه اون اینترنت نداره
مامانه گفت: امتحانش کن شاید درست شد
دختره باصدای تقریبا بلند گفت: من میدونم یا تو.... 

من به جای مامانه عصبانی شدم. نمیدونم عصبانیتمو بروز دادم یا نه ولی فکر کنم برای چند ثانیه با اخم تو چشماش نگاه کردم. 

بعد از اون ثانیه همش کارایی که دوست داشتم فرزندم در جایگاه فرزندی و از روی احترام برام انجام بده تو ذهنم میومدن. 

بعد دیدم اِه عقلم یه سری تصمیمات گرفته بدون مشورت با من.
و اینجور تصویب شد که تم امسال، سال "وَ بِالْوالِدَیْنِ إِحْساناً" باشه. 

البته قبلش باید یه سری کارایی رو بکنم که خب در تعارضه باهاش.

۱۴ فروردين ۰۰ ، ۱۸:۴۳ ۶ نظر ۰

دخالت بی‌جا نکنید

فکر کنم امروز یه کار خوب کردم.
به خودم علبه کردم که بهش نگم  "شما این هفته مهمون گروه مون هستی اجازه بده تصمیمات و هماهنگی ها رو اعضای اصلی بگیرن"
یه چیزی که خیلی اعصابم رو مشوش میکنه اینه که کسی که در اصل کاره ای نیست بخواد تو کارای گروهمون دخالت کنه.
فرد خاطی یه بار دیگه هم از این دخالت های نا‌به‌جا کرده بود. داشتیم برای تایم جبرانی تصمیم میگرفتیم که اومد حق به جانب از یکی از بچه ها که تایمش پر بود، دفاع کرد. خودش اصلا اون هفته باهامون نبود. حالا فکرشو بکن اکثریت موافق بودن و حتی خود طرف هم قبول کرده بود، ایشون اومده بود نظر میداد.
منم در کسوت نماینده گروه بهش گفتم شما مهمون گروهمون هستید لطفا در مواردی که شامل شما نمیشه نظر ندید و بعد از گروه بیرونش کردم.
شاید به نظر برسه خیلی حساس و ظالمم، اما به نظرم یه چیزایی رو باید به عنوان روش های رفتار عامیانه همه بلد باشن. 
با اینکه همین فرد خاطی از دوست های صمیمیم هستش اما یه چیزایی خط.....
...
... 

خط احترامم حساب میشن. 

این دفعه که جلوی ناراحت شدن (۱) خودم رو گرفتم حس میکنم یه عالمه رشد فردی کردم :)) 


۱. حس ناراحت شدن نبودش یه گونه خاصی از عصبانی شدن بود.
برای بیان احساساتم خیلی واژه کم دارم.باید یه فکری هم برا این بکنم.

پ.نون : سیزده تون به در :))

۱۳ فروردين ۰۰ ، ۱۸:۱۹ ۱ نظر ۰

بهونه

 

 

 

دلم بهانه حرم رو میگیره.
بهانه دیدن پرچم یا بقیه الله فی ارضه سر ایوان طلا
بهانه چاییای عیدتون مبارک باشه.
بهونه برنامه احیای شب نیمه شعبان رو فرشای گلگلی سید 

 

 

بقول دوستان امشب تو دعاهاتون اسراف کنید.

عید مبارک :)

۰۸ فروردين ۰۰ ، ۲۰:۳۷ ۳ نظر ۰

سال نو مبارک :)

امروز عصر دیگه حس کردم کافیه و باید یه فکری برای هزار و چهارصدی که "نمیدونم باید چی کارش کنم" بکنم.
اگه یکی از تو کوچه پیدا بشه و بگه: خب تو که نمیدونی باید چی کار کنی بیا فلان کار رو بکن. من سریع قبولش میکنم اما اگه خودم بخوام برا باقی سال های زندگیم تصمیم بگیرم ...
همیشه فکر میکردم باید تا اخر زندگیت رو بدونی باید چی کار کنی یعنی باید بدونی مقصد کجاست تا بتونی بگی از این مسیر باید برم و من همچنان نمیدونم مقصدم کجاست :/
اما تو یه کتابی خوندم که مثه این میمونه که تو یه زمین تاریک بزرگ گیر افتادی و فقط یه فانوس داری. با اون فانوس که نمیتونی مشخص کنی راه خروج کجاست پس بهترین کار اینه که فانوس رو بگیری جلوت و تا جایی که مسیرت روشنه گام برداری. 

با هیچ کدوم از این روش ها کنار نمیام و نمیدونم باید چی کار کنم. 

امسال با پادکست معروف تم سالیانه آشنا شدم و خیلی خوب بود. اما بازم یه مشکل دارم اونم اینکه یه عالمه ضعف و زمینه برای بهبود وجود داره و من باید کدومشو انتخاب کنم؟؟ 

 

درسته اونی که منو به هدفم نزدیکتر میکنه ، باید اونو انتخاب کنم. 

اما من که هدفم مشخص نیست :||

 

 

 

 

پ.نون: همچنان سردرگمم.
پ.نون (۲) :از بیانی هایی که از پادکست تم سالیانه تو وبلاگ شون نوشتن ممنونم و جا داره من هم این جمله معروفش رو بگم؛

برنامه ریزی و هدف گذاری پایه اش حذف و اضافه است. اگه قراره چیزی بیاد تو ، باید قبلش چیزی بیرون رفته باشه.  مثلا اگه قراره امسال بیشتر کتاب بخونی باید یه کاری رو کمتر انجام بدی.

پ.نون (۳) : شش روز از  وقت اضافه ۱۳۹۹ میگذره هرچند بیشترش به مریضی گذشت اما ۱۴۰۰ تحت هیچ شرایطی  برا من صبر نمیکنه همونجور که تا الان نکرده. اگرچه شش روز زمان کافی برای جمع کردن ۱۳۹۹ نیست (یعنی حتی اگه کل ۳۶۵ روز سال رو هم بذارن باز هم کافی نخواهد بود)  باید سال جدید رو شروع کنم ، اونم از فردا.
پس سال نو مبارک :)

۰۶ فروردين ۰۰ ، ۱۹:۵۰ ۶ نظر ۰

همه چی به تعویق میفته.

قرار گذاشته بودم سال ۹۹ یکم بیشتر پیشم بمونه تا حداقل یه چند تا کار مهم عقب افتاده رو انجام بدم.
کنفرانسم رو آماده کردم. دیروز هم رفتیم لباس گرفتم، فقط مونده تم سال ۱۴۰۰ رو مشخص کنم و بولت ژورنال جدید رو آماده کنم همین.
این دو تا کار باید امروز انجام میشد اگر که اینچنین سرما نمیخوردم.
از بچگی سرماخوردگی های دردناکی داشتم.
و این هم از نسل هموناس. 

یه جا خونده بودم که مومن سه تا چیز رو پنهان کنه ثواب داره که یکیشون بیماریشه.
سال قبل خیلی آدم دین دار و مذهبی طوری بودم اما تو این وقت اضافه ۹۹ به خودم شک کردم و فعلا تا وقتی که به ثبات عقلی برسم تصمیم گرفتم این دستورات رو صرفا به چشم "خب اون بالایی بهتر میدونه" انجام بدم.
پس سعی داشتم سرماخوردگی دردناکم رو پنهان کنم و برم ماکارونی و سویا بخرم اما انگار زیادی ضعیف و بی حال شدم. 

امیدوارم تا دو روز آینده کار های عقب مونده رو تموم کنم و سال ۹۹ رو تحویل بدم :)

۰۴ فروردين ۰۰ ، ۱۰:۱۶ ۵ نظر ۰

همیشه یه تیکه اش میمونه.

امروز خیلی آروم و بدون عجله سوار آسانسور شدم. در آسانسور داشت بسته میشد که دیدم یه خانمی بدو بدو سمت آسانسور میومد. آسانسور رو براش نگه داشتم.
وارد شد، نفس عمیق کشید و گفت ممنون. لبخندی زد و ادامه داد آخر سالیه دیگه، همه عجله دارن همه کاراشونو انجام بدن و چیزی برای سال جدید نزارن ، هر چی هم تلاش میکنی و میدویی که چیزی جا نمونه باز میبینی یه تیکه کار مونده.
در جوابش گفتم همیشه باید یه حدی از کار ها بمونه برای سال بعد. هر چقدر هم تمام و کمال کار کنی باز یه تیکه اش میمونه. ترجیح میدم خودم اون کار ها رو جدا کنم برا سال بعد :)) 

 

وقتی به خودم نگاه میکنم میبینم تنها کار های باقی مونده سال ۹۸ رو انجام دادم و سال ۹۹ رو با همه بارش نگه داشتم.
میخوام هفته آخری رو تا جایی که حوصله دارم جمع کنم و ثبت کنم.

۲۲ اسفند ۹۹ ، ۲۲:۱۴ ۳ نظر ۰

آقا وایستا...

۵۷ ستاره روشن رو خاموش کردم و دستگیرم شد که همه در حال جمع بندی ۹۹ هستن.
انگار من تنها کسی ام که داره عقربه های ساعتو هل میده تا ۹۹ یکم بیشتر پیشش بمونه ، نه به خاطر اینکه چه سال خوب و خاطره انگیز و پر ثمری بود؛ نه اصلا این طور نبود. فقط انگار اینجور بود که باید زمان رو نگه میداشتم که یه نفر بیاد مثه وقتایی که تو اتوبوسی و راننده در ها رو میبنده و آروم میخواد راه بیفته اما یهو هول میشی داد میزنی اقا وایستا یکی هنوز نیومده.
و من همونطور دم در واستادم و داد میزنم آقا وایستا یکی هنوز نیومده.

 

 

پ.نون: یه حس صبر کردن همراه با زجر داره وقتی حتی نمیدونی قراره چی بشه‌.

 

۲۱ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۳۰ ۰ نظر ۰

خدایا با فرزندمون امتحانمون نکن.

امروز اورژانس کودکان بودم.
جلوی استیشن پرستاری ایستاده بودم و داشتم  پرونده اون بچه ای که خیلی غم بر انگیز نگاهم میکرد رو میخوندم.
یه بچه خیلی نحیف که فقط پوست و استخون بود.بچه معلوم بود به سختی نفس میکشه و خسته بود خیلی خسته حتی توان چرخوندن سرش رو هم نداشت.
مامانش داشت کنار تختش قرآن میخوند مثه بقیه مامانای نگران اون بخش.
وقتی رفتم سر تختش. مامانه برام تعریف کرد که چجوری بچه تپل و مپل و خوشگلش توی چند ماه تبدیل شد به این جسم ناتوان روی تخت. عکس پسرش رو نشون داد و گفت که هیچ کارش نبود یهویی این بلا به جونش افتاد. کلی دکتر و دوا کردن ولی فایده نداشته.

دکتر که بالاسرش رفت برا مامانش توضیح داد که پسرش به یه بیماری نادر ژنتیکی مبتلاست. مامان نگران پرسید یعنی چجور میشه؟ 
و دکتر گفت این مدلش که پسرش گرفتارشه یه سری خوبیاهم داره. مامانه لبخند زد و  تشکر کرد. 

کمی بعد دکتر اومد سمت ما یه سری توضیحات راجع به بیماری داد.
و من پرسیدم این تایپ بیماریش چه نکته مثبتی داره که به مامانش امید دادید.
دکتر سرش رو انداخت پایین و بعد یه نفس عمیق گفت خوبیش اینه که بچه خیلی زنده نمی مونه که اذیت بشه.

 

خدایا به دل مامانش صبر بده.
خدایا اگه خواستی منو امتحان کنی با فرزند امتحان نکن ، من طاقتشو ندارم.
خدایا شکرت که خانواده ام سالم هستن.

 

پ.نون: ۱۲ اسفند

۱۵ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۱۰ ۰ نظر ۰

«چه‌طور کسی می‌تواند ناگهان وسط خیابان بایستد و از خود بپرسد: این آیا سرنوشت من است؟»

#آگامبن

۱۴ اسفند ۹۹ ، ۲۲:۵۴ ۰ نظر ۰

۱۱_اسفند

خستگی بابای همه بدخلقیاست.
فکر کن که ۸ ساعت یه سره واستادی و در حال نوشتنی. بعدش یه عالمه پیاده روی کردی.
و در ادامه یه عالمه جزوه ریخته باشه سرت. 

حالا واقعا برات اعصاب میمونه ؟؟؟ 

آدم وقتی تو تنگنا باشه کارای عجیبی میکنه و اتفاقا راه جدید و بهینه تری کشف میکنه. 

صبح با سختی بیدار شدم و غرغر کنان راه افتادم به مقصد. 
انقدر پا هام درد میکرد که نه میخواستم و نه میتونستم پیاده روی کنم. از مترو که بیرون اومدیم تو ایستگاه اتوبوس اون طرف تر نشستم و پامو کردم تو یه کفش که من عمرا اون راه طولانی رو پیاده بیام مثه بچه ها لج کرده بودم و برا خودم هم عجیب بود . بچه ها هم نتونستن کاری کنن و اجبارا باهام راه اومدن اما میدونستن که آخرشم مجبوریم پیاده بریم آخه سه هفته اون مسیر رو رفته بودیم و هیچ اتوبوسی رو تو مسیر ندیدیم.
یه ربعی صبر کردیم تا اتوبوس اومد و سوار شدیم.اتوبوس چرخ زد و چرخ زد و از مقصد دور تر شد اما در کمال تعجب اتوبوس دقیقا ما رو جلوی مقصد پیاده کرد.

و اینچنین دعای بچه ها به کیسه فرشته سمت راستم واریز شد :)

۱۱ اسفند ۹۹ ، ۱۹:۱۲ ۰ نظر ۰