گاوگیجه ی درونی

براش شوق نداشته باش

تجربه همیشه بهم ثابت کرده که
هر زمانی برای یه رخدادی، جشنی، فرایندی، کلاسی، دیدن کسی و یا هر چیزی یه عالمه ذوق و شوق داشتم ، توش گند زدم. 

نمونش ترم پیش آمار داشتیم، آمار تنها درس محاسباتیمونه و من از این تفاوت خیلی خوشحال بودم و برای هر جلسه اش ذوق و شوق داشتم. دانشجو فعالی شده بودم و تکلیفا رو انجام میدادم و مسئله ها رو چندین و چند بار حل میکردم. 
اون قسمت عملی spss رو هم بی نهایت خوب دادم و جالب بود منی که از هر گفتگویی با پسرای کلاسمون متنفر بودم داشتم سر اینکه چطور به جواب رسیدم با شاگرد زرنگ کلاسمون بحث و گفتگو میکردم.(تنها همون موقع بود که از یه همکلاسی پسر کمک گرفتم، اخه از این کار خوشم نمیاد.) 

امتحانش رو هم عالی داده بودم.
وقت نمره ها شده بودش و استاد و طی یه فایل صوتی نحوه نمره دادن رو توضیح داد و تو گروه گذاشت.
و توی همون فایل بابت اینکه خوب تلاش کرده بودم تحسینم کرده بود.
اینکه جلو بقیه تحسین میشدم حس خوبی داشت اما هیچ وقت بزام مهم نبود جلو بقیه باشه یا نباشه.
اینکه یه نفر که تو یه کاری استاده و بلده ازت تعریف کنه و بگه کارتو عالی انجام دادی بی نهایت تر خوشحال کننده بود.
صبح اون روز بیمارستان کودکان بودیم و تایم رست بود و داشتم اون فایل صوتی رو گوش میکردم ، گلی و گروه اومدن و دیگه حواسم از گوشی پرت شد و شروع به گپ و گفت راجع به درس آمار کردیم.
تمام مدت گفت و گو ضبط شده بود و توی تلگرام ارسال شده بود و سین هم خورده بود.
محتوای حرفامون چیز ناشایستی نبود ولی یه خرابکاری تمام معنا بودش. 

 

 

فردا کلاس عملی داریم با یه استاد سختگیر و خیلی حرفه ای.
براش ذوق و شوق دارم اما دائم دارم به خودم میگم؛ آروم باش، بابتش شوق نداشته باش و مثه بقیه کلاسا تصورش کن. بذار فردا مثه باقی روزا باشه.

لطفا هیجاناتت رو کنترل کن.

۱۰ خرداد ۰۰ ، ۲۱:۴۶ ۰ نظر ۰

۱۳۶

دیدن جمله "خوش بگذره" توی بولت ژورنال روزانه خیلی شیرینه.
هر چند خیلی به برنامه های روزای قبل پایبند نبودم اما سعی داشتم برا هر روز یه برنامه داشته باشم و نوشتن رو متوقف نکردم.
قرار بود خوش بگذره
شاید برای خوش گذشتن لازم باشه به طور مخصوص هیچ کار سختی نکنی اخه روزای قبل هم هیچ کاری نمیکردم اما خوش نمیگذشت. 

رفتیم خونه نویی خاله‌. نزدیک بازار مانتو فروش ها بودش.
خونشون قشنگ بود و چیز قشنگ تر این بود که میشد بچه ها رو بزاریم خونه خاله و با خیال راحت بریم بازار گردی.
در دور دوم بازار گردیمون تونستم مانتویی که نسبت به بقیه اصلح تر بود رو انتخاب کنم و بخرم بعد دیدم اون مانتو شرنگ فرنگی که مامان میگفت رو هم خیلی دوست دارم. داشتم از جیب خودم خرید میکردم پس هییچ مانعی نبود برا خریدنش و خریدم. 

پول های وامی که شش هفت ماه تو حسابم سنگینی میکرد رو خرج کردم.
فکر میکردم با به صفر رسوندن موجودیم احساس سبکی و برداشته شدن باری از روی دوشم دلشته باشم.
اما بیشتر حس کردم که "دیدم که جانم میرود"
خیلی بهشون وابسته شده بودم.


یاد گرفتم که سریعا باید پول رو خرج کرد. 
وام بعدی رو که بگیرم بلافاصله میرم روسری میگرم. مانتو که بدون روسری نمیشه.

 

پ.نون:توی دهه سوم زندگیم قشنگ حس کردم که خرید چقدر خوش میگذره.

۰۹ خرداد ۰۰ ، ۲۳:۴۴ ۰ نظر ۰

۱۳۵

امروز صبح بلند شدم و با بی علاقگی نشستم کشکامو سابیدم. تقریبا ۴ لیتر شدش.


عصر هم یه سره پشت لب تاپ بودم؛ یا داشتم تکلیفا رو تایپ میکردم یا سر کلاس بودم، کلاسای مهمی که سخت فهم بودن و وقتی هم استاد پرسید آیا فهمیدیم با سرافکندگی گفتم خیلی پیچیده بود و متوجه نشدم و خب همیشه در همه مواقع معلما میگن باید بیشتر مطالعه کنید و استاد هم گفت باید بیشتر بخونید تا پیچش باز بشه. 

بعد از کلاس هم تا الان در حال تایپ تکلیفمون بودم.اخراش بود و هیچ چیزی برای مورد آخر به ذهنم نمیرسید؛ منم کلا پاکش کردم. 

 

الان هم یه عالمه مچ دست راستم درد میکنه.

۰۸ خرداد ۰۰ ، ۲۲:۰۷ ۰ نظر ۰

چون از خودت متنفری

یه فیلمی بود توش پسره از استعداد و  پیشرفت سریع دوستش ناراحت بودش.
میدونست کار اشتباهیه و از این که بابت پیروزی های دوستش به جای اینکه خوشحال باشه ناراحته عصبانی بود.
پسره یه روز ناراحت از رفتار خودش تو خیابون با یه عده خیابونی دعواش میشه و یه عالمه کتک میخوره و گوشه کوچه ولو میشه‌.
صاحب کارش میبیندش و قضیه رو میپرسه و اینم همه رو تعریف میکنه و میگه اما الان که اینجور اینجا ولو شدم حس خوبی دارم. 

صاحب کارش میگه چون تو از خودت متنفر بودی و اینکه الان اسیب دیدی حس خوبی بهت میده. 

منم فکر کنم از خودم متنفر شدم.
اما نه به حاطر حسی که نباید داشته باشم.
به خاطر یه سری کارایی که نباید میکردم.
چیزایی که نباید اتفاق می افتاد یا بهتر بگم نباید میزاشتم اتفاق بیفتن یا حداقل من نباید تو رخ دادنشون سهیم میبودم.
انقدر از محدوده ام خارج شدم که کارایی که قبلا میکردم برام غریب شدن.
انگار یکی دیگه شدم.
نه شاید از اول دو تا بودم.
دو تا خوب و بد 
که قبلا ادم خوبه یکم بزرگتر از بده بود.
اما الان یه ذره شده و زورش نمیرسه با ادم بده بجنگه.
ادم بده هم قلدر شده و نمیزاره خوبه کاری کنه.

۰۷ خرداد ۰۰ ، ۱۱:۴۶ ۰ نظر ۰

پند اخلاقی

 

اگر میخواهید توجه خانم ها را جلب کنید، دکمه بالایی پیراهن خود را نبندید. این باعث میشود شما خوشتیپ تر به نظر برسید اما بیشتر از این باز نکنید. برخی از مردان  دکمه دوم و حتی سوم را رها میکنند، این می تواند خیلی مبتذل و نامناسب به نظر برسد.

 

فقط به خاطر همین پند های اخلاقیه که میرم تست سرعت تایپو رو انجام میدم.

 

۰۱ خرداد ۰۰ ، ۲۱:۵۸ ۰ نظر ۰

آلبالو یا آبرو

امروز رفتیم باغ بابابزرگ
امسال بابابزرگ باغ آلبالوشو تحویل پسر عمو کرده بود.
بابابزرگ گفتش بریم از البالوها برای خودمون بچینیم.
درسته دعوتمون کردن اما زشته که همینجوری یامفت بریم برا خودمون جمع کنیم.


من و بابا و ریحون و خانواده دایی علی که صبحش کوه رفته بودیم به سمت باغ راهو کج کردیم. 

 

اول باغ یه درخت توت خیلی بزرگ با سایه همونقدر بزرگ بود.
و زیر اون درخت چند تا خانواده. 

هر قدم که نزدیک میشدیم من میگفتم خیلی چهره هاشون آشناست.
وقتی که دیدم این خانواده ها هم در حال جمع کردن البالو ان مطمئن شدم اشنا هستن.
مگه میشه ادم غریبه بره تو باغ مردم و البالو جمع کنه و با دیدن یه نا اشنا هول نکنه؟؟ 

خب منکه اونا رو نمیشناختم (اونا هم منو نمیشناختن)برا همین از یکم اون طرف تر بدون توجه رد شدم. اما بابا همونجا وایستاد. 

بعد که بابا از احوال پرسی گرم به سمت ما اومد فهمیدم که بعله این چند تا خانواده میشن فامیلای خانم پسرعمو.
اولش یکم به من برخورد که چرا یه عده غریبه نسبتا فامیل بیان تو باغ، ولی عمیقتر که فکر کردم دیدم 
یک؛ خود پسر عمو تمام زحمت به بار رسیدن درختا رو کشیده بود. پس به من ربطی نداره که دوست داره چه کسی رو دعوت کنه.
دو؛باغ که اصلا برا من نبودش.
سه؛ چرا خسیس بازی دارم در میارم؟؟؟

 

قد درخت ها بلند نبود و راحت دستم به البالو های رسیده میرسید.
اما البالو های سیاه و وسوسه کننده اش بالا تر بودن.
درخت های خوش شاخه ای بودن و راحت میتونستم ازش بالا برم. 

کافی بود اراده کنم.

با اندکی درنگ برای پیدا کردن شاخه مناسبتر، رفتم بالا درخت. 

همونطور که داشتم از البالو ها لذت میبردم متوجه شدم یه صدای نااشنا داره نزدیک و نزدیک تر میشه. 

 

به خودم گفتم، خاک تو سرت به خاطر چهار تا البالو، داری آبرو خودتو میبری.... 

گرچه صدا نزدیک تر نشد.
اما با خودم گفت اگه یکی منو ببینه بهش میگم

نادیده بگیرش و حتی اگه یه روزی منو تو مهمونی یا جایی دیدی به روم نیار که این همون دختره است که روی درخت البالو دیدمش.

۰۱ خرداد ۰۰ ، ۰۲:۳۹ ۰ نظر ۰

۱۳۱

در حالیکه غرق تو فیلم بود و منم از سفره جامونده و توی سینی داشتم غذا میخوردم گفتم:دیشب خواب آقاجونو دیدم 

 

برنگشت و ازم نپرسید که اقاجون از اون دنیا سفارشی بهت رسوند یا نه 

 

منم در جواب سوال نپرسیده اش گفتم فقط بغلش کردم. خیلی دلم براش تنگ شده.
وقتی زنده بود حتی یه بارم بغلش نکرده بودم.

۲۹ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۰:۴۰ ۰ نظر ۰

یاور چلوئی منو ببخش.

دیشب ( البته اون موقعی که من خواب دیدم صبح بود دیگه) خواب دیدم
رفتم کتابخونه درس بخونم برای امتحان اورژانس شنبه 

کتابخونه شبیه سالن مطالعه بود بیشتر؛ همونی که موقع کنکور میرفتم.


اونجا کوثر و زهرا و فاطمه رو دیدم؛ حدود ۲ سال پیش با هم تو خوابگاه اشنا شدیم و ارتباطمون هم محدود به همون موقع شد و دیگه تموم. برا همین از دیدنشون خیلی خوشحال شدم.
نشستیم با هم صحبت کردن. تو کتابخونه اونم :|
گذشت و تایم ناهار اومد


منم نمیدونم سر چی با مسئول کتابخونه دعوام شد.
حالا مسئول کی بود؟
یاور چلوئی 
واقعا ادم قحط بودش. حالا خوبه سریالش رو اصلا تماشا نمیکنم.


از ناهار برگشتیم و کنترل حواسم رو بدست گرفتم و یکم درس خوندم بالاخره
بعد تصمیم گرفتم برم خونه. اخه حس میکردم درس خوندنم اصلا بازده نداره و به قولی "به درد عمت میخوره" بودش.


کتابخونه اینجوری بودش که اتاق مسئول کتابخونه در مجاورت راه پله بود. 

منم که اعصابم از دست مسئولش همون یاور چلوئی خرد بود موقع پایین رفتن از پله ها یه نگاهی به در اتاقش کردم و یه چیزی رو اروم زیر لب گفتم؛ احتمالا داشتم غر میزدم.
حین غر زدنم صدا درخواست کمک مسئول رو شنیدم و دویدم سمت اتاقش 
دیدم افتاده کف اتاق و دستش رو گذاشته رو قفسه سینش.


یه نفس عمیق کشیدم و گفتم من باید نجاتش بدم.
اما تنها یه هاله محوی از درس رو یادم بود و مونده بودم باید چی کار کنم.
یه مرور کردم با خودم و گفتم اره همینه و شروع به cpr کردم .
اما خوندن تئوری کجا و تو صحنه انجام دادنش کجا...


همینجور که داشتم  chest compressions انجام میدادم (فقط همینش رو خوب بلد بودم) همزمان میگفتم ببخش یاور چلوئی و تو رو خدا برگرد و این حرفا و فکر کنم یه موسیقی حزن انگیزی هم اون موقع پخش میشد. 

خیلی عذاب وجدان منو گرفته بود که نکنه این بنده خدا به خاطر حرفای من ناراحت شده و وضع الانشم به خاطر من باشه.

 

دوستان کتابخونه زنگ زدن ۱۱۵ و منم با صدای آژیر امبولانس از خواب بیدار شدم و تصمیم گرفتم امروز رو حسابی درس بخونم
اما تنها کاری که تونستم بکنم زل زدن به جزوه روی میز بود :/

 

پ.نون:امیدوارم پرسش فردا آسون باشه.

۱۰ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۳:۰۷ ۹ نظر ۰

ماقوت عروس دایی جرقه میشه.

همه دعوا از وقتی شروع شد که عروس دایی که طبقه پایین ما زندگی میکنن برامون ماقوت اورد.
خب کدوم مامانی هستش که بعد دیدن اون ظرف پر از ظرافت نگاهی با "یاد بگیر" و "تو هم بلدی؟" به صورت دخترش نندازه؟ 

ظرفش رو شستم و گذاشتم توی ابچکون خشک بشه مامان اومد و گفت زشته ظرف رو خالی برگردونی فردا پرش کن و ببر.
ببینم چی تو چنته داری.... 

منم گفتم اون ظرف هنر هاشو برای فامیلای شوهرش اورده که نشون بده، من چرا باید بخوام هنر هامو به کسی ثابت کنم؟؟؟ 

 

ناراحت شد
و تمام 

 

روز بعدش گفتم یه کیک براش بپزم هم اینکه از دلش دربیارم و هم اینکه فکر نکنه من بلد نیستم.
در پرانتز ؛ تمام خلاقیت های من وقتی ظهور میکنه که کسی خونه نباشه که بابت خرابکاری هام غر بزنه.


عصر قرار بود مامان بره بیرون و گفتم حالا وقتشه.
وسایلو اماده کردم و یه ملافه روی فرش اشپزخونه پهن کردم و بسم الله الرح... 

 

کنسل شد.
مامان برگشت و گفت کنسل شد. عصر رو خونه ام. 

 

کیکی که من چشم بسته هم میتونستم درستش کنم شده بود مایه عذابم.
هر تیکه اش یه خرابکاری ایجاد میشد. 

 

ارد ها چپه شدن رو ملافه
زرده هاش گلوله شد
قالب کیکی که گذاشته بودم تو فر تا روغنش گرم شه سوخت :/
سفیده ها به جا اینکه پف کنن آب شدن.
اخرم کیکم تو فر سوخت و روش سیاه شد.
پف هم نکرد. 

 

و مامان هم....

 


پ.نون: همین یه مورد رو برای تکمیل روان بی ثباتم کم داشتم.

پ.نون: دفعه اخر باشه من کیک میپزم :/

۰۶ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۴:۴۰ ۱۷ نظر ۰

چه فایده دارد که فلان رهبر سیاسی فلان کشور معتقد به خداست،در حالیکه خدا پرستی برای او فقط یک پاسخ به یک سوال خشکِ مغزی است و نه چیزی بالاتر؟

 

طرح کلی اندیشه اسلامی در قران

امام خامنه ای 

 

۰۵ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۰:۴۵ ۰