۴ ماه نشده که اومدم تو این بخش و حالا دارن بخش رو جمع میکنن و ما نیرو های طفلکی بین بخش ها باید تقسیم بشیم.

دیشب وقتی رسیدم بیمارستان یکی از نیرو های کمکی که منو دید گفت عهه تو چرا اومدی بخشو بستن مگه خبر نداری و انگار آب سردی ریختن روم. درست بود بخشمون رو جمع کردن چون قراره بخش زنان به جاش بیاد‌.

بخشمون رو بستن. 

تازه داشتم به جمعی که توی این بخش درست کرده بودیم عادت میکردم. به بچه هایی که همه مثل خودم کم سابقه بودن و کسی اقا بالاسر و ما تو این بخش حق آب و گل داریم نبودن. تازه برنامه هامون خوب شده بود و داشت زندگیم یکم جون میگرفت و میخواستم برم باشگاه و یه روتین درست کنم.

همه چی نقش بر آب شد دیشب رفتم icu کشیک دادم و برای فردا مشخص نیست کجا برم.

وقتی هم که نیرو بخشی نباشی خیلی بهت سخت میگذره. تو نیرو جدیدی و خیلی نمیتونی حرف بزنی و اونا هم خیلی تحویلت نمیگیرن. با برنامه شیفت هات راه نمیان، مریضای بد و پرکار رو برات میذارن. بهت زور میگن و خب اگه الان که این متن رو میخونی تو ذهنت گفتی که خب حرف زور رو قبول نکن باید بگم نمیشه وقتی تو مسئولیت سلامت یه بیمار رو عهده داری حتی مجبوری حرف زور هم گوش بدی و انجام بدی. حرف زور همکارت، مافوقت، رییست یا حتی همراهی مریض.

 

خسته ام. روحم خسته است. مضطربم چون نمیدونم قراره چی به سرم بیاد 

اما این دفعه آروم تر از دفعه های قبلم چون میدونم خدا برنامه های بهتری برام داده. مثل اون موقع که تو بخش سخت و طاقت فرسا جراحی عروق بودم و وقتی تازه دستم اومده بود چی به چیه جا به جام کردن بخش سوانح و من چقدررر غصه خوردم و تمام تلاشم رو کروم برم گردونن جای قبلی. اما سوانح برام بهتر بود. حالا هم به انتخاب خدا اعتماد دارم.

اعتماد دارم ولی شرایط و موقعیت اضطراب آور و ترسناکه.

 برام دعا کنین آرامش مهمون قلبم بشه‌