چند روز پیش سخت سرماخورده بودم 

این پسر صبح بردم دکتر و سرم و دارو و بعد اومدیم خونه و من خوابیدم و برا شربت عسل درست کرد

برام سوم اماده کرد و من تا شب استراحت کردم

و بله زندگی همین هاست که وقتی توی سختی هستی یه نفر حواسش بهت هست

همه بار زندگی رو روی دوشش میندازه و بهت میگه تو فقط استراحت کن حالت خوب بشه

و یار خوب تمام ماجراست 

 

 

البته بگم که همه چی اینجور که رویایی و رومانتیک و اینستا و بلاگری که فکر کنین نیست

قبل اینکه یار بخواد اینقدر هوامو داشته باشه تو همون حال مریضی یه دعوایی کردیم که من الان مریضم تو باید حواست به من باشه باید برام سوپ درست کنی باید تبم رو چک کنی بابد حواست به خونه باشه و بالاخره شد آنچه شد :)))