گاوگیجه ی درونی

۴ مطلب با موضوع «کتاب» ثبت شده است

از هیچ تا همه چیز

داشتم صفحه وبلاگ رو بالا پایین میکردم که دیدم یه قسمت برای کتاب جدا فهرست درست کردم. یادم اومدم چند وقت پیش یه کتاب فوق العاده خوندم و قصد داشتم بیام معرفی کنم که حالا هر چی شد و نشد.

 

من معمولا که بشه 90 درصد مواقع؛ از کتابخونه کتاب امانت میگیرم و کم پیش میاد خودم کتاب بخرم.

تو کتابخونه هم که مثه رستوران نیست هر چی دلت خواست سفارش بدی و تحویل بگیری، بالاخره ممکنه یه سری کتاب ها رو نداشته باشن و یه سری دست بقیه اعضا امانت باشن و اینا. برای همین توی قفسه ها میگردم تا که یه کتاب خوب پیدا کنم.

توی قفسه کتاب های داستان و رمان خیلی پیدا کردن کتاب خوب که کشش داشته باشه سخته اما میتونم قطع به یقین بگم کتاب های داستانی و بیوگرافی که توی قفسه های غیر داستانی باشن بهترین و جذاب ترین کتاب ها برام هستن.

رفته بودم دنبال کتاب خیاطی که یه کتاب توی قفسه کناریش که درباره همسرداری و زندگی موفق بودش توجهم رو جلب کرد.

اسم کتاب از هیچ تا همه چیز بود.
کتاب درباره اینه که چجوری استارباکس راه افتاد و زندگی موسسش هاوارد شولتز و  چالش هایی که استارباکس در ادامه راهش داشت و اینکه چجوری حلش کردن و این هاست.

چند فصل اول کتاب درباره هاوارد و زندگی شخصیش و این که چجوری ایده استارباکس به ذهنش افتاد و چجور عملیش کرد هستش که خب برای من جذاب بودن.

و فصل های بعدی درباره چالش هاییه که داشتن. که بگم چقدر اموزنده بود. نحوه نگاهشون به مشکلات و اینکه چقدر برای حلش مسر بودن و همه مشکل شرکت رو مشکل خودشون میدونستن. حتی دیدشون به چالش های موجود در جامعه هم همینطور بود و به این فکر بودن که خب کمپانی ما چه کاری میتونه بکنه.

 

دلم میخواست چند تا جمله از کتاب رو اینجا بذارم تا بیشتر ترغیب بشید به خوندنش اما خب زیبایی و اثر جملات کتاب در خوندن اون ماجرا و چالش خودش رو نشون میده و اینکه همینجوری اینجا بنویسمش لطفی نداره :)

۰۱ آبان ۰۱ ، ۱۷:۰۲ ۱ نظر ۵

فقر احمق میکند

پول نداشتن برای بچه هایی که هنوز نتونستن از چادر خانواده بیرون بیان چیز طبیعیه، چون همیشه یه چیزی مانع درخواست پول از خانواده میشه.
حدودا سه ماه از اخرین روزی که سر کار بودم میگذره ولی هنوز هیچ حقوقی نگرفتم و دستم به هیچ جا بند نیست و یه عالمه هم برنامه دارم. یه عالمه برنامه با پولی که ندارم.
اینکه پول نداشته باشی کاملا دست و پای ادمو میبنده.

یه کتابی هم هستش در این باره به نام "فقر احمق می کند". میخواستم کتابه  رو بخرم دیدم خیلی گرونه و این ابتدای احمق شدن من بود. یه مقداریش رو توی طاقچه خوندم، اما خیلی چشمام اذیت شد و دیگه نخوندمش، گذاشتمش برای وقتی که پولدار تر شدم!
یه کتاب از کتابخونه امانت گرفتم که انگار بگی نسخه مصداقی همون کتاب "فقر احمق میکند" هستش. اسم کتابه شازده حمامه.
خاطرات آقای حسین پاپلی یزدی از اوضاع اجتماعی شهر یزد توی دهه ۱۳۳۰_۱۳۴۰.
جلد یک اش که اقای یزدی دوران کودکیشون رو روایت میکنه بی نهایت دردناکه.
بی پولی، بیگاری، بیوه شدن زن ها، نون نداشتن، بیماری و  ....
امشب داشتم یکی از خاطرات کتاب رو میخوندم که به بی رحمانه ترین جمله اش رسیدم،

بقیه بچه هایم در فقر قوطه ورند....

 

 

 

خوندن این کتاب رو پیشنهاد میکنم :))

پ.نون: میخواستم چند تا از خاطرات کتاب رو اینجا بذارم اما دیدم خیلی میشه و بهتره که خودتون برید کتاب رو بخونید.

۲۷ آذر ۰۰ ، ۲۲:۴۶ ۶ نظر ۰

ماجرای اصغر حمال

داشتم کتاب شازده حمام رو میخوندم، به ماجرای جالب اصغر حمال رسیدم.
آقای یزدی برای کنکور و دانشگاه میاد مشهد که یکی از حمالهای قدیمی گاراژ رو در حال گدایی کردن میبینه. جویای قضیه میشه و این اصغر اقا هم شرح ماجرا میکنه که هر سال با زن و بچه هاش از یزد میومده مشهد زیارت و طی این مدت که مشهد بوده خرجش رو از طریق فروش بادبزن درمیاورده. یه روز بعد فروش خسته یه گوشه میشینه و سر روی زانوش میزاره و چرت میزنه بعد که سر بلند میکنه میبینه جلوش پول گذاشتن یه چند دقیقه دیگه هم به همون حالت میمونه میبینه مبلغ خوبی پول جمع شده.
اصغر اقا خرسند از شغل جدیدش به زن و بچه هاش میگه که مشهد یه کار پیدا کرده و همینجا ساکن میشن.
اصغر از طریق گدایی پول درست حسابی در میاره و حتی پولهاشو نزول هم میداده.
خلاصه خیلی کار و بار بر وفق مرادش بوده.

از اینجا به بعد من هر احظه منتظر بودم این اصغر حمال با خشم و غضب الهی مواجه بشه.
آقای یزدی برای ادامه تحصیلش به پاریس میره و دیگه از اصغر حمال بی خبر میمونه.
وقتی برمیگرده از کارکنای گاراژ یزد راجب اصغر حمال میپرسه و میفهمه که بابت نزول دادن هاش بد خواه پیدا کرده و فعلا رفته تهران.

یه روز آقای یزدی برای تهیه ارز سفرش میره به صرافی های تهران که توی یه مغازه اصغر حمالو پسرش که پشت گیشه نشسته رو میبینه و وارد میشه و احوال پرسی و اینا.
اصغر حمال تعریف میکنه که حسابی کار و بارش گرفته و دختر عروس کرده و پسر داماد کرده و خونه شیک و قشنگی گرفته و الان هم چند شعبه هم توی خارج توی دبی، لندن، مونیخ ، پاریس، لس آنجلس، شیکاگو داره !!!!
بار دیگه ای که اقای یزدی به صرافی حاج اصغر میره میبینه که طبقه بالای مغازه اش رو خریده و الان در کنار صرافی معاملات دیگه هم میکنه. به منشی اش میگه که میخواد اصغر اقا رو ببینه و منشی هم میگه که ایا وقت قبلی داره یا نه :////
 

 

راستی اگه حاج اصغر گدایی پیشه نکرده بود در سن ۷۶ سالگی سالم و سرحال توی دفتر صرافیش روزانه صد ها هزار دلار را جا به جا میکرد؟ و در چند تا کشور نمایندگی داشت؟ یا او هم مثل محمودحمال،حسن مقدس و عباس حمال  در سن ۵۰_۶۰ سالگی مرده بود؟

۲۰ آذر ۰۰ ، ۲۲:۴۸ ۷ نظر ۰

من احساس مزخرفی دارم ولی چه فایده؟

LET ME TELL YOU SOMETHING
چند روز قبل مامان نسخه تک دارو شربت بابا رو داد بهم که بگیرمش و تاکید کرد که برای بیمه تکمیلی تاییدیه بگیرم و نسخه رو برگردونم خونه.


من توی مکالمه با فروشنده ها ناشی ام و مقداری متزلزل. توی مسیر یه دور با خودم تکرار کردم که تاییدیه بیمه رو یادت نشه. (آخه دفعه قبلی فراموشش کرده بودم و مجبور شدم مسیر رفته رو برای یه تیکه کاغد و مهر برگردم.)


و منم به نزدیک ترین داروخونه رفتم و نسخه رو دادم و دارو رو تحویل داد و خود متصدی رسید بیمه تکمیلی ممهور به مهر داروخونه رو بدون اینکه کلمه ای رد و بدل بشه بهم داد.
کارت کشیدم و اومدم بیرون.
رسید رو نگاه کردم و دیدم دارو رو آزاد حساب کرده. اولش با خودم گفتم اشکالی نداره و به مسیرم ادامه دادم اما بعدش با خودم گفتم اگه برم خونه مامان فکر میکنه من به "حسابی سهل انگار باش" مبتلا شدم و الی اخر.


پس به داروخونه برگشتم و گفتم که:
_ببخشید من بیمه تامین اجتماعی هستم اما انگار اشتباها دارو رو آزاد حساب کردید.
+تفاوت آزاد و بیمه اش ۵۰۰ تومنه همش.
در حالی که یه لحظه مات نگاهش کردم گفتم که اینطور و تشکر کردم و زدم بیرون


و بعد دعوا هام با خودم شروع شد.
_خاک تو سرت خب چرا مات و مبهوت نگاهش کردی باید یه چیزی میگفتی
_ باید میگفتی ما به التفاوتش و بهت چسب زخم بده. اگه قرار باشه این دفعه رو به خاطر ۵۰۰ تومن کوتاه بیای دفعه های بعد مبالغ بیشتری باید اضافه بدی.
_۵۰۰ تومن هم ۵۰۰ تومنه
_هعی تو چرا بابت اینکه اون اشتباه کرده احساس بد پیدا کردی
یکمی دیگه سرزنش ها به همین منوال گذشت
بعدش بابت اینکه به خاطر ۵۰۰ تومن اینقدر ذهنمو درگیر کردم داشتم خودمو سرزنش میکردم.

انگار که بگی به خاطر اینکه خودمو سرزنش کردم داشتم خودمو سرزنش میکردم.

رسیدم خونه و به مامان گفتم دارو رو ازاد حساب کردن اما فقط ۵۰۰ تومن فرقش بود.
و مامان گفت
اشکالی نداره. ۵۰۰ تومن ارزش هیچ کاری که بخوای بابتش ذهنتو درگیر کنی نداره.





چندین مرتبه دیگه هم اینجور چیزا رخ داده بودن.
همینکه یه بازخورد منفی نشون بدی و بعد به اون بازخوردت یه بازخورد منفی دیگه نشون بدی و تهش بگی خدایا من چه مرگم شده؟
و الان که داشتم کتاب جدید رو میخوندم فهمیدم بهش میگن حلقه بازخورد جهنمی
تو این کتابه میگه راه‌حلش اینه که دغدغه چرت تونو ول کنید و اتصالات این حلقه بازخورد جهنمی رو کوتاه کنید و به خودتون بگید من احساس مزخرفی دارم ولی چه فایده؟



دیری دی دین شما نجات پیدا کردید.

خب این خلاصه نوشته من از نیم فصل اول این کتابه که فکر میکنم راهکار خوب و ساده ای برام باشه.


انگار کل کتاب از اینجور راهکار ها داره اخه اسمش "هنر ظریف رهایی از دغدغه ها"  هستش. احتمالا به درد شما هم بخوره. اگه وفت خالی داشتید بخونیدش :)

 

 

پ.نون: جدیدا سریال ریک و مورتی و نگاه میکنم؛ جالب و خلاقانه و خشنه به نظرم‌ اما رک گویی‌اش ایده پردازی و دایره لغاتم رو گسترش داده.

پ.نون: یه ماهی میشه که با یه اپلیکیشن جالب ورزش میکنم که انگاری توی تشویقم به تداوم ورزش موثر بوده و حتما باید بهتون معرفیش کنم. پ.نون: یه کانال اموزش زبان جذاب و تمام و کمال هم پیدا کردم که اونم احتمالا به کارتون میاد.

پ.نون: پی نوشت هام چقدر شبیه to do list شده :/

۰۱ شهریور ۰۰ ، ۱۵:۲۴ ۵ نظر ۰