دیشب یه نوجوون ۱۳ ساله بستری کردیم که داشته از خیابون رد میشده و خوش و خرم که یه ماشینی بهش میزنه و حالا طفل معصوم پاش آسیب خیلییی شدیدی میبینه و ممکنه حتی پاشو قطع کنن.

داستان رو که برای مامان تعریف کردم و مامان برای دل مادرش دعا کرد.

صبح شیفت داشتم. آفتاب نزده بیدار شدم باید تا مترو پیاده میرفتم.

مامان از داستان دیشب نگران بود.

داشتم از در خونه بیرون میرفتم که مامان بلند شد و حاضر شد که خطرناکه و منو برسونه تا مترو. گفتم مامان نگران نباش از پیاده رو میرم و مراقبم و مامان گفت نه خطرناکه صبح تنهایی میرسونمت.

مامان پیاده منو تا مترو رسوند چون نگران بود.

مامان ها همیشه نگران بچه هاشون هستن و قلبشون انگار دیگه برای خودشون نیست.