برات نگفته بودم استاد این هفته مون که باهاش ICU داریم شبیه مهدی پاکدله، از اون استادای شوخ و مثه این استادای کنکور درس میده مثه همونی که تو تلوزیون ریاضی درس میده و صدای خاصی داره. 

استاد فهمیده ایه کلا و باهاش خوش میگذره. :)) 

  

داشت از زمان دانشجویی خودش حرف میزد و اینکه چقدر اون موقع ها وضعیت ok بوده چقدر همه حرفه ای بودن، هم استاد و هم دانشجو همدیگه رو به چالش میکشیدن و علم داشتن عزت و احترام داشتن.
میگفت تقصیر شماست. اگه یه پله بالاتر درس بخونید و سر کلاس روحیه پرسشگر و کنجکاوی داشته باشید استادتون میفهمه که این دانشجو ها دنبال دانشن و به جای اینکه شب رو با فیلم و سریالا بگذرونه میشینه چهار تا کتاب و مقاله میخونه که جلو دانشجوهاش حرفی برای گفتن داشته باشه ولی وقتی که میبینه دانشجو هاش ساده گرفتن میفهمه که اینا یه عده قانع هستن و به گفتن همون اصول اولیه اکتفا میکنه.
یه نگاه به پشت سرتون بکنید، این آینده شماست.

انقدر قشنگ و جذاب حرف میزد که عمیقا بابت اینکه اون دوره نبودم حسرت میخوردم. حرفاش به اوج رسیده بود و منم حسابی جو گیر شده بودم که آرهههه اینهههه همه تلاشمو میکنم اینجور باشم، باید وضعیت رو عوض کنیم این وضیفه ماست و خلاصه حسابی عزمم رو جزم کرده بودم که آغاز گر این انقلاب باشم. 

همینجور که تو اوج بود و داشت از پیگیری های خودش و عدم کفایت بالا دستی ها میگفت که هیییچ حمایتی نکردن که حتی اخطار و تهدید هم کردن و نشده و نشده و نشده.
گوش هام برای شنیدن جملات؛ شما اینجور نباشید، درس بخونید، از موضع تون عقب نشینی نکنید، حیطه وظایفتون رو تنگ نکنید، be professional و اینها بود که
استاد صداشو یکم پایینتر اورد و  گفت تقصیر ما هست و تقصیر شما هم هست...
گفتم الانه که تیر آخر رو بزنه، لبخند داشت روی لبهام میومد که واقعا تیر آخرو زد. 

گفت خیلی سخت نگیرید. یه نگاه به پشت سرتون بکنید و خیلی سخت نگیرید. 

تا الان نگاهم روی کفشام بود که با شنیدن آخرین جمله سرم و بالا اوردم و گفتم؛ چی؟ 
استاد فکر کرد واقعا جمله اخر رو نشنیدم و حرفش رو تکرار کرد اما اونقدر توی بهت بودم که نتونستم حرفی بزنم.