دلم بهانه حرم رو میگیره.
بهانه دیدن پرچم یا بقیه الله فی ارضه سر ایوان طلا
بهانه چاییای عیدتون مبارک باشه.
بهونه برنامه احیای شب نیمه شعبان رو فرشای گلگلی سید
بقول دوستان امشب تو دعاهاتون اسراف کنید.
عید مبارک :)
دلم بهانه حرم رو میگیره.
بهانه دیدن پرچم یا بقیه الله فی ارضه سر ایوان طلا
بهانه چاییای عیدتون مبارک باشه.
بهونه برنامه احیای شب نیمه شعبان رو فرشای گلگلی سید
بقول دوستان امشب تو دعاهاتون اسراف کنید.
عید مبارک :)
امروز عصر دیگه حس کردم کافیه و باید یه فکری برای هزار و چهارصدی که "نمیدونم باید چی کارش کنم" بکنم.
اگه یکی از تو کوچه پیدا بشه و بگه: خب تو که نمیدونی باید چی کار کنی بیا فلان کار رو بکن. من سریع قبولش میکنم اما اگه خودم بخوام برا باقی سال های زندگیم تصمیم بگیرم ...
همیشه فکر میکردم باید تا اخر زندگیت رو بدونی باید چی کار کنی یعنی باید بدونی مقصد کجاست تا بتونی بگی از این مسیر باید برم و من همچنان نمیدونم مقصدم کجاست :/
اما تو یه کتابی خوندم که مثه این میمونه که تو یه زمین تاریک بزرگ گیر افتادی و فقط یه فانوس داری. با اون فانوس که نمیتونی مشخص کنی راه خروج کجاست پس بهترین کار اینه که فانوس رو بگیری جلوت و تا جایی که مسیرت روشنه گام برداری.
با هیچ کدوم از این روش ها کنار نمیام و نمیدونم باید چی کار کنم.
امسال با پادکست معروف تم سالیانه آشنا شدم و خیلی خوب بود. اما بازم یه مشکل دارم اونم اینکه یه عالمه ضعف و زمینه برای بهبود وجود داره و من باید کدومشو انتخاب کنم؟؟
درسته اونی که منو به هدفم نزدیکتر میکنه ، باید اونو انتخاب کنم.
اما من که هدفم مشخص نیست :||
پ.نون: همچنان سردرگمم.
پ.نون (۲) :از بیانی هایی که از پادکست تم سالیانه تو وبلاگ شون نوشتن ممنونم و جا داره من هم این جمله معروفش رو بگم؛
برنامه ریزی و هدف گذاری پایه اش حذف و اضافه است. اگه قراره چیزی بیاد تو ، باید قبلش چیزی بیرون رفته باشه. مثلا اگه قراره امسال بیشتر کتاب بخونی باید یه کاری رو کمتر انجام بدی.
پ.نون (۳) : شش روز از وقت اضافه ۱۳۹۹ میگذره هرچند بیشترش به مریضی گذشت اما ۱۴۰۰ تحت هیچ شرایطی برا من صبر نمیکنه همونجور که تا الان نکرده. اگرچه شش روز زمان کافی برای جمع کردن ۱۳۹۹ نیست (یعنی حتی اگه کل ۳۶۵ روز سال رو هم بذارن باز هم کافی نخواهد بود) باید سال جدید رو شروع کنم ، اونم از فردا.
پس سال نو مبارک :)
قرار گذاشته بودم سال ۹۹ یکم بیشتر پیشم بمونه تا حداقل یه چند تا کار مهم عقب افتاده رو انجام بدم.
کنفرانسم رو آماده کردم. دیروز هم رفتیم لباس گرفتم، فقط مونده تم سال ۱۴۰۰ رو مشخص کنم و بولت ژورنال جدید رو آماده کنم همین.
این دو تا کار باید امروز انجام میشد اگر که اینچنین سرما نمیخوردم.
از بچگی سرماخوردگی های دردناکی داشتم.
و این هم از نسل هموناس.
یه جا خونده بودم که مومن سه تا چیز رو پنهان کنه ثواب داره که یکیشون بیماریشه.
سال قبل خیلی آدم دین دار و مذهبی طوری بودم اما تو این وقت اضافه ۹۹ به خودم شک کردم و فعلا تا وقتی که به ثبات عقلی برسم تصمیم گرفتم این دستورات رو صرفا به چشم "خب اون بالایی بهتر میدونه" انجام بدم.
پس سعی داشتم سرماخوردگی دردناکم رو پنهان کنم و برم ماکارونی و سویا بخرم اما انگار زیادی ضعیف و بی حال شدم.
امیدوارم تا دو روز آینده کار های عقب مونده رو تموم کنم و سال ۹۹ رو تحویل بدم :)
امروز خیلی آروم و بدون عجله سوار آسانسور شدم. در آسانسور داشت بسته میشد که دیدم یه خانمی بدو بدو سمت آسانسور میومد. آسانسور رو براش نگه داشتم.
وارد شد، نفس عمیق کشید و گفت ممنون. لبخندی زد و ادامه داد آخر سالیه دیگه، همه عجله دارن همه کاراشونو انجام بدن و چیزی برای سال جدید نزارن ، هر چی هم تلاش میکنی و میدویی که چیزی جا نمونه باز میبینی یه تیکه کار مونده.
در جوابش گفتم همیشه باید یه حدی از کار ها بمونه برای سال بعد. هر چقدر هم تمام و کمال کار کنی باز یه تیکه اش میمونه. ترجیح میدم خودم اون کار ها رو جدا کنم برا سال بعد :))
وقتی به خودم نگاه میکنم میبینم تنها کار های باقی مونده سال ۹۸ رو انجام دادم و سال ۹۹ رو با همه بارش نگه داشتم.
میخوام هفته آخری رو تا جایی که حوصله دارم جمع کنم و ثبت کنم.
۵۷ ستاره روشن رو خاموش کردم و دستگیرم شد که همه در حال جمع بندی ۹۹ هستن.
انگار من تنها کسی ام که داره عقربه های ساعتو هل میده تا ۹۹ یکم بیشتر پیشش بمونه ، نه به خاطر اینکه چه سال خوب و خاطره انگیز و پر ثمری بود؛ نه اصلا این طور نبود. فقط انگار اینجور بود که باید زمان رو نگه میداشتم که یه نفر بیاد مثه وقتایی که تو اتوبوسی و راننده در ها رو میبنده و آروم میخواد راه بیفته اما یهو هول میشی داد میزنی اقا وایستا یکی هنوز نیومده.
و من همونطور دم در واستادم و داد میزنم آقا وایستا یکی هنوز نیومده.
پ.نون: یه حس صبر کردن همراه با زجر داره وقتی حتی نمیدونی قراره چی بشه.
امروز اورژانس کودکان بودم.
جلوی استیشن پرستاری ایستاده بودم و داشتم پرونده اون بچه ای که خیلی غم بر انگیز نگاهم میکرد رو میخوندم.
یه بچه خیلی نحیف که فقط پوست و استخون بود.بچه معلوم بود به سختی نفس میکشه و خسته بود خیلی خسته حتی توان چرخوندن سرش رو هم نداشت.
مامانش داشت کنار تختش قرآن میخوند مثه بقیه مامانای نگران اون بخش.
وقتی رفتم سر تختش. مامانه برام تعریف کرد که چجوری بچه تپل و مپل و خوشگلش توی چند ماه تبدیل شد به این جسم ناتوان روی تخت. عکس پسرش رو نشون داد و گفت که هیچ کارش نبود یهویی این بلا به جونش افتاد. کلی دکتر و دوا کردن ولی فایده نداشته.
دکتر که بالاسرش رفت برا مامانش توضیح داد که پسرش به یه بیماری نادر ژنتیکی مبتلاست. مامان نگران پرسید یعنی چجور میشه؟
و دکتر گفت این مدلش که پسرش گرفتارشه یه سری خوبیاهم داره. مامانه لبخند زد و تشکر کرد.
کمی بعد دکتر اومد سمت ما یه سری توضیحات راجع به بیماری داد.
و من پرسیدم این تایپ بیماریش چه نکته مثبتی داره که به مامانش امید دادید.
دکتر سرش رو انداخت پایین و بعد یه نفس عمیق گفت خوبیش اینه که بچه خیلی زنده نمی مونه که اذیت بشه.
خدایا به دل مامانش صبر بده.
خدایا اگه خواستی منو امتحان کنی با فرزند امتحان نکن ، من طاقتشو ندارم.
خدایا شکرت که خانواده ام سالم هستن.
پ.نون: ۱۲ اسفند
«چهطور کسی میتواند ناگهان وسط خیابان بایستد و از خود بپرسد: این آیا سرنوشت من است؟»
#آگامبن
خستگی بابای همه بدخلقیاست.
فکر کن که ۸ ساعت یه سره واستادی و در حال نوشتنی. بعدش یه عالمه پیاده روی کردی.
و در ادامه یه عالمه جزوه ریخته باشه سرت.
حالا واقعا برات اعصاب میمونه ؟؟؟
آدم وقتی تو تنگنا باشه کارای عجیبی میکنه و اتفاقا راه جدید و بهینه تری کشف میکنه.
صبح با سختی بیدار شدم و غرغر کنان راه افتادم به مقصد.
انقدر پا هام درد میکرد که نه میخواستم و نه میتونستم پیاده روی کنم. از مترو که بیرون اومدیم تو ایستگاه اتوبوس اون طرف تر نشستم و پامو کردم تو یه کفش که من عمرا اون راه طولانی رو پیاده بیام مثه بچه ها لج کرده بودم و برا خودم هم عجیب بود . بچه ها هم نتونستن کاری کنن و اجبارا باهام راه اومدن اما میدونستن که آخرشم مجبوریم پیاده بریم آخه سه هفته اون مسیر رو رفته بودیم و هیچ اتوبوسی رو تو مسیر ندیدیم.
یه ربعی صبر کردیم تا اتوبوس اومد و سوار شدیم.اتوبوس چرخ زد و چرخ زد و از مقصد دور تر شد اما در کمال تعجب اتوبوس دقیقا ما رو جلوی مقصد پیاده کرد.
و اینچنین دعای بچه ها به کیسه فرشته سمت راستم واریز شد :)
صبح از مترو پیاده شدم و به سمت آسانسور میرفتم.
صبح ها مترو شلوغه و همه هم عجله دارن.
تو مسیر آسانسور یه عده میدویدن، یه عده قدم های گشاد گشاد برمیداشتن،بعضیا هم سر پیچ سبقت میگرفتن.
منم داشتم با سرعت متوسط حرکت میکردم که یه خانوم تو کنترل سرعتش دچار مشکل شد و بهم برخورد کرد.
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم خانوم عجله نکن بالاخره که به آسانسور میرسی.
خانمه عذرخواهی نصف نیمه ای انداخت بالا و سرعتش رو بیشتر کرد.
تقریبا آخرین نفری بودم که سوار آسانسور شدم و جالب اینجا بود که اون خانمه هم تو همون آسانسور بود و نگاه های خندونمون با هم تلاقی کرد.
خودش متوجه شد.
این اتفاق سه هفته پیش رخ داد وامروز وقتی سر کلاس از اینکه بعضیا چجوری با هر روشی سعی میکنن خودشونو سریعتر به آسانسور برسونن عصبانی شده بودم یاد اون موقع افتادم.
و البته به یاد یه اتفاق دیگه هم افتادم. وقتی که چقدر برای یکی از پروژه ها وقت گذاشته بودم و براش زحمت کشیده بودم ولی با اونایی که بدون پروژه بودن تو یه آسانسور قرار گرفتم.
هیچّی مشخص نیست.
بعضی دوره ها هست که به شدّت دوست دارم حرف بزنم اما نمیدونم چی باید بگم....
امروز رفتم درمانگاه بیمارستان که یه نوبت بگیرم برا دکتر. خانمه یه برگه داد و گفت به این شماره پیام بدید. گفتمش بابا من پیام دادم ولی اصن جواب نمیدن. خانمه گفت که نوبت حضوری ندارن و فقط راهش همینه که پیام بدید :///