گاوگیجه ی درونی

۸ مطلب در شهریور ۱۴۰۱ ثبت شده است

من فلان و غریبه خوش صحبت

امروز صبح با همه ی بی حوصلگیم خودم رو از روی تخت جمع کردم، لباس تنش کردم و بردمش سازمان مرکزی که بابت این طرح کوفتی چند تا سوال دقیق بپرسه.

اولین بار بود که میرفتم و خدا رو شکر راحت پیداش کردم و سرویس ها هم بودن.

رفته بودم که چند تا سوال دقیق بپرسم اما نمیدونم چرا به جواب های نادقیق شون قانع شدم و اومدم بیرون.

یکم از این بابت از دست خودم ناراحت بودم.

با همین حس ناراحتی و اندکی احمق بودن توی ایستگاه سرویس ها کنار یه ماشین که راننده نداشت منتظر واستادم. منتظر واستادم و منتظر واستادم اما هیچ کی نیومد. تا جلوی ساختمون رفتم شاید که یه ایستگاه دیگه هم باشه و من ندیده باشمش( اخه ایستگاهی که من توش منتظر مونده بودم پشت ساختمون بود و رفت امد کم بود) توی مسیر دور زدنم از پشت ساختمون به جلوش یه اقایی دیدم و ازش پرسیدم که ایستگاه سرویس ها کجاست و اقاهه هم گفت پشت ساختمونه و منم گفتم ممنون و دیگه نگفتم که اونجا هیچ راننده ای نبود و اصلا سرویس اونجا میاد یا نه. تو مسیر برگشت به ایستگاه پشت ساختمون یکی از من ها منو سرزنش کرد که چرا خب نپرسیدی اینو. دوباره برگشتم توی ایستگاه و منتظر واستادم. تک و تنها توی افتاب کنار سرویس بدون راننده واستادم، همون من چند دقییقه قبل، بهم گفت خیلی اسکلی. معمولا من و این من زیاد باهم حرف میزنیم.

درباره اینکه واقعا الان کارمون بیهوده و اسکلانه است یا اینکه منطقیه. اینکه ایا مورد سو استفاده قرار گرفتم یا اینکه خیلی از روش کار عرف فاصله دارم یا نه؟

خیلی ازش خوشم نمیاد اما انگار اون خیلی از من خوشش میاد و دوست داره حال و احوالم رو تغییر بده.

نمیدونم دقیقا اسمش رو چی بذارم.

 

 

بعد یه ده دقیقه منتظر واستادن و خسته شدن و ناراحت از سرزنش شدن هام، اقای راننده اومد و گفتم میخوام برم فلان جا. اقای راننده که پیر و مهربون به نظر میومد گفت طبق جدول زمان بندی که پشت سرم چسبوندن سرویس ساعت نه و ربع ( یعنی 10 دقیقه دیگه) همینجا وایمیسته بهتره با اون برم.

باز صبر کردم و صبر کردم. ساعت نه و  ربع شده بود اما سرویس نیومده بود و دوباره پرسیدم جدی همینجا نگه میداره؟ پیرمرد گفت اره اما نمیدونه سرویس امروز چرا دیر کرده.

بالاخره سرویس اومد و من تنها مسافرش بودم.

اقای خوش برخوردی بود و پرحرف. البته نه اونقدری که اذیتم کنه اما من برای کمتر از اینها اماده بودم، یعنی اینکه تا حالا تا این حد توی صحبت با یه ادم غریبه نبودم.

 

راننده خوش حرف ازم پرسید که چی کار میکنم و ایا دوستش دارم؟ انگار که منتظر این سوال باشم بدون مکث گفتم نه دوستش ندارم اما مجبور بودم. اقای راننده هم انگار که انتظار این جواب رو داشته باشه گفتش چی دوست داشتی؟ منم نه گذاشتم نه برداشتم گفتم دوست داشتم ریاضی و یا فیزیک بخونم!!

اخه زنننن؛ ریاضی یا فیزیک! اینو از کجات دراوردی.

گفتش اگه هنوز دوستش داری برو دنبالش. اگه نشد خیلی اصرار نکن و خیلی هم ناراحت نشو. بابت چیزی که الان داری خوشحال باش.

 

 

 

پ. نون: یه جاهایی از گفتگومون حس کردم که داره یه جوری میشه گفتگو اما به حساب این گذاشتم که من تا حالا با غریبه ها صحبت نکردم و زیادی حساس شدم.

۲۹ شهریور ۰۱ ، ۲۲:۲۴ ۱ نظر ۳

EVERY THING IS F*CKED

کل روز رو مثل آدم های یبس بودم. گرفته، مشوش و عصبانی.

تا اینکه الان با خودم گفتم لعنتی باید برم خالیش کنم. 

باید این مغز لعنتی رو خالی کنم.

حیف که خالی کردن مغز مثل خالی کردن روده ها روی سنگ توالت نیست و سختتره چون دقیقا نمیدونی کی وقتشه، هیچ علامتی وجود نداره. فقط یهویی میگی اه خدای من الان وقتشه چون دیگه نمیتونم تحملش کنم.

اما خالی کردنش مثل زاییدن میمونه، چون در واقع آبستن یه عالمه فکر هستی که خودت اون تو کاشتی شون نه یه عالمه فکر که خورده باشی شون.

 

عمیقا ناراحتم از رفتار های دوگانه والدینم توی دهه سوم زندگیم انگار که با پا پس میزنن و با دست پیش میکشن.

پدر نازنینم وقتی میای میگی که " عارفه بابا؛ نبینم غمگین باشی. برابر همه دنیا هم که باشه من پشتتم" دیگه من نمیتونم فریاد بزنم و بگم ازتون بدم میاد و حاضر نیستم یه ثانیه دیگه اینجا بمونم و برابر تصمیماتی که به جای من میگیرید و بهم با محبت تحمیل میکنید مثه یه کره اسب گیچ رفتار کنم. به محض اینکه بتونم این خونه رو ترک میکنم.

دیگه نمیتونم در رو محکم بکوبم و برم.

 

یا مثلا وقتی که مامان درباره خواستگار 14 سال بزرگتر از خودم ازم نظر میپرسه نمیدونم باید خوشحال بشم از اینکه ازم پرسیده یا اینکه ناراحت بشم از اینکه چیز به این واضحی رو داره از من میپرسه.

۲۸ شهریور ۰۱ ، ۲۰:۱۵ ۰ نظر ۰

حکمت خدا

بابا بزرگ باغداره و الان هم فصل برداشت میوه شون هست.

بابابزرگ تعریف میکرد؛

چند روز پیش اومده بودم شهر دنبال ماشین که میوه ها رو از روستا بیاریم میدون بار و بفروشیم. از صبح هر ماشینی که پیدا کردم قبول نمیکرد بیاد بار ببره. حتی اون راننده هایی که میشناختمشون و باهم آشنا بودیم هم نبودن. میوه ها توی باغ از درخت چیده شده و اماده بودن و اگه دیر میشد میوه ها تازگیشون رو از دست میدادن. به بعضی راننده ها حتی قیمت بالاتر از عرف رو هم پیشنهاد دادم اما نشد که نشد .

گفتم خدایا چه حکمتیه! میوه ها اونجا رو زمین، ماشین پیدا نمیکنم.

راه افتادم به روستا. توی شهرستان یه ماشین بار دیدم. رفتم به راننده اش گفتم حاجی بار هم میبری میدون؟ پیرمرد راننده گفت اخ حاج اقا همین الان داشتم درمیموندم که چی کار کنم، زنم زنگ زده که بیا مرد مهمون میخواد بیاد یه میوه ای چیزی بخر منم که امروز هیچ باری بهم نخورده و پول ندارم برم میوه بخرم ببرم خونه.

با خودم گفتم عجب؛ از صبح هیچ ماشینی پیدا نکردم و اینجا که اصلا فکرش رو نمیکردم ماشین پیدا کردم. خدایا حکمتت رو شکر. این بار ما روزی همین راننده است.

برای راننده ماجرا رو تعریف کردم و گفتم حاجی خدا خیلی دوستت داره، حتما بعد نمازت یه سجده شکر برو :)

 

 

راننده هم سریع و با خنده گفت حاجی من نماز نمیخونم اصلا :|

 

 

۲۷ شهریور ۰۱ ، ۱۹:۲۸ ۳ نظر ۳

امان از pms

بابت این موهبت تغییرات هورمونی، من 5 روز از هر ماه رو از دست میدم چون اعصاب هیچ فعالیت و  هیچ شخص و احدی رو ندارم.

pms قبلی بود که داشتم یه لباس میدوختم و مامان اومد و کلی گفت که اینجاش رو اینجوری کن و اونجاش رو اونجوری بدوز. به نظرم بدترین همراهی ها برای زمانی هست که فرد یه اطلاعات ناقصی داره و خیلی اصرار داره که اطلاعاتش درسته و میخواد کمک کنه، البته اون ها هم قصدشون خیره فقط میخوان کمک کنن. خلاصه اون لحظه خیلی خودم رو کنترل کردم و فقط گفتم که مامان میخوام طبق دستور این کتاب برم و ببیم چی میشه تهش. مامان هم از اون نگاه های "خیلی خب حالا یه کتاب گرفته واسه ما خیاط شده" ای کردش و رفت از اتاق بیرون. بعدش اشکی بود که من میریختم. کوک میزدم و اشک میریختم. دستمال هم دور و برم نبود و نمیخواستم از اتاق بیرون برم که دستمال بیارم، بال لباس تنم اشک ها و دماغم رو پاک میکردم و به خودم میگفتم این فقط یه pms هستش عارفه، خیلی زود تموم میشه.

تو این دوران فقط کافیه که یه نفر یه انتقادی بکنه که من بهم بریزم و خودم و اون ادم رو با خاک یکسان کنم.

 

۲۲ شهریور ۰۱ ، ۱۸:۵۶ ۰ نظر ۰

بدون سانسور بگم راحت نیستم.

از بزرگترین اشتباه هایی که کردم این بوده که ادرس اینجا رو به چند تا از دوستام دادم و حالا اصلا اینجا احساس راحتی نمیکنم چون دائما مورد پرسش قرار میگیرم که "وای عارفه فلان قضیه چی شدش و چی کار کردی؟". اینکه احوال پرس ام هستن خیلی برام قابل احترامه اما باعث میشه که حس کنم دارن تجاوز میکنن. 

کاش میتونستم رو در رو بهشون بگم که ممنونم از اینکه احوالاتم براتون مهمه اما اینکه اینجا مینویسم برای اینه که دوست دارم قسمت هایی از شخصیت و افکار و خاطرات روزمره ام رو از دنیای واقعی دور نگه دارم و اینجا کاملا مستقل از بیرون و برخورد هاییه که باهم داریم. احساس بهتری خواهم کرد اگر مرتب درباره چیزهایی که اینجا میگم توی فضای مجازی و یا واقعی نپرسید و فقط محدود به همینجا باشه.

 

بهترین کار اینه که تنها کسایی که از نزدیک نمیشناسنت اینجا باشن چون باعث میشه حداقل یک جا واقعا خودت باشی، بدون سانسور.

 

اینجا مثل کلوز فرند اینستاگرام میمونه؛ اونایی عضو میتونن باشن که خیلی توی باقی مسائل کنجکاوی نکنن و نخوان غوز رو به شقیقه ربط بدن.

۲۱ شهریور ۰۱ ، ۲۳:۱۴ ۷ نظر ۵

فرزندخوانده نا خلف من

سرما خوردگیم بهتر شد اما به سینوزیت بدی مبتلا شدم و امان از سردرد و درد دندونش.

خونه گرفتار شدم و به خاطر سرفه های تقریبا زیادم نمیتونم باشگاه برم.

تو خونه حوصله ام سر میره. 

گرچه حتی وقتی که باشگاه میرفتم هم حوصله ام سر میرفت.

 

عروس دایی پیشنهاد داد که میتونه خیاطی رو تا جایی که خودش تو آموزشگاه یاد گرفته بهم یاد بده و منم خوشحال و خرسند از این فرصت.

جالبه بگم که عروس دایی مو به مو مطالب رو برام توضیح میداد و کمک میکرد که الگو بکشم اما تهش الگو درست در نیومد و نه تنها عروس دایی بلکه دختر خاله خیاطش هم نفهمید مشکل از کجاست. عروس دایی گففت طبق گفته استاد این متد الگو کشی مو لا درزش نمیره پس بیا همین روی پارچه پیاده کنیم. مطمئن بودم که یه جای کار مشکل داره و امکان نداره این الگو روی پارچه درست بشه و معجزه کنه اما من خیاط نبودم و نمیتونستم مخالفت قاطعی بکنم و به ناچار قبول کردم. فوقع ما وقع. پارچه هم خراب شد و تا الان که تقریبا ۳ هفته از آغاز پروژه میگذره دیگه بهش سر نزدم چون اعصابم رو خرد میکرد.

موفقیت ها در دل صبر و تداوم کار خوابیدن (!) پس تسلیم نشدم و دو تا کتاب خیاطی از کتاب خونه امانت گرفتم، هر کدومشون یه متد خاص رو آموزش میدن و من با هیچ کدومشون نتونستم یه لباس ساده بدوزم. هر روز کاغذ و خط کش و جعبه نخ سوزن وسط اتاق پهن میشه و همزمان با اقامه اذان جمع میشه اما هیچی.

هیچی دوخته نمیشه، هیچ الگویی درست در نمیاد.

گاهی وقتا هم اعصابم ازش خرد میشه و همه وسایل رو وسط اتاق رها میکنم و میرم که میرم.

خیاطی برام مثل یه فرزند خونده نوجوون میمونه که خیلی دوستش دارم و یه حسی بهم میگه که در آینده یه کاره ای میشه و منم براش تلاش میکنم و محیط رو در حد توانم فراهم میکنم اما خیلی چموشه و اصلا منو درک نمیکنه و آبمون تو یه جوب نمیره.

باید بگم با وجود علاقه ام به خیاطی انگار هیچ استعدادی درش ندارم.

 

 

 

 

پ.نون:نگو که خب برو یه آموزشگاه درست و حسابی یاد بگیر؛ عروس  دایی میگه که تو آموزشگاه بیشتر برای مدرک دادن میرن و خودش خیلی راضی نبود.

۱۴ شهریور ۰۱ ، ۲۱:۳۲ ۳ نظر ۰

طرح

طرحم رو ثبت نام کردم برخلاف تصورم هیج جایی برای ثبت اولویت بخش و بیمارستان نداشت و گویا کاملا قضیه شانسیه و منم که خدای شانس ام. برام دعا کنید یه جای خوب بیفتم چون همینجوریش دو سال کار سخت انتظارم رو میکشه اگه بخواد این دو سال توی یه جایی باشه که اصلا دوستش ندارم دیگه حکم مرگ رو داره. لطفا فاز روانشاسی های زرد رو برندارید و بگید "که ادم باید از شغلش لذت ببره و اگه دوستش نداری اصلا از اول نباید واردش میشدی و حالا هم دیر نیست و میتونی بیای بیرون" که همون یه بار که اینو شنیدم گوشم پر شده و کوفت و زهر مار که بیا بیرون مگه زندگی کشکه که من راحت بگم بیام بیرون و بعدش شبا کجا بخوابم پول زندگی رو از کجا بیارم.  

۱۰ شهریور ۰۱ ، ۱۰:۵۸ ۰ نظر ۰

مشهدی ها فقط بربری میخورند

در طول سفر لحظه ای که حس کردم مشهدی هستم وقتی بود که تو صف نونوایی لواش تهرونی واستاده بودم و پرسیدم این دور و برا نونوایی بربری یا سنگک نیستش، با این نون ها که آدم سیر نمیشه. خانومه (!) خندید و با ته لهجه شمالیش گفت مشهدی هستی نه؟ با حرکت سر تایید کردم و آدرس نونوایی که تقریبا نیم چهاراه پایینتر بود رو گرفتم و رفتم نونوایی بربری که کاملا بربری نبودش ما به این نونا تو شهرمون نون بخارپز میگیم. علی ای حال نونش بزرگ بود و من مطمئن از اینکه سیرمون میکنه برگشتم محل استقرارمون.

 

یه چیز دیگه هم اینکه اینجا خانوما خیلی توی مشاغلی که حتی با روح لطیفشون سازگار نیست کمک میکنند مثلا نوی و سوپری و حتی یه جا دیدم توی کارواش.

 

یه ماجرا دیگه هم اینکه تو استان های شمالی چند جایی توقف کردیم که بریم قضای حاجت ازمون پول گرفتن. پول زور ها، در حالیکه به وضوح روی تابلو نوشته بود مجتمع خدمات رفاهی عمومی. یه جای دیگه هم برای اینکه توی پارک بشینیم و صبحونه بخوریم پول زور دادیم البته سرش دعوا هم کردیم اما خب شواهد حاکی از این  که بود طرف واقعا یه هزینه ای به شهرداری میده که انقدر قلدرانه و محکم و بی تردید داره ازمون پول میگیره ( به گفته خودش ماهی صد میلیون به شهرداری اجاره میده بابت پارک). تو راه برگشت بودیم و من سرماخوردگی بدی گرفته بودم از اون سرماخوردگی ها که مسلمان نبیند و کافر نشنود. گلوم به شدت درد میکرد و نمیتونستم به راحتی آب دهنم رو قورت بدم، صحبت کردن که بماند یکمی هم لرز داشتم و سردیم کرده بود و خیلی محتاج دستشویی بودم. بابا اولین جایی که دستشویی داشت توقف کرد و من رفتم سرویس بهداشتی که دیدم بعله اینجا هم پولیه. یه پسر بچه تقریبا ۷ ساله با یه کارتخوان نشسته بود دم در و هزینه ورودی میگرفت. حالم بد بود و اصلا نمیتونستم تا ماشین برگردم و پول بردارم. اونجا با وجود گلو دردم شروع کردم دعوا کردن که اقا اینجا عمومیه رو چه حسابی پول میگیری و این حرفا. مشغول دعوا بودم در حالیکه بدنم میلرزید و صدام به سختی در میومد (چقدر دلم به حال این لحظه ام میسوزه) خلاصه چند تا خانم دیگه هم پشتم واستادن و قضیه ختم به خیر شد.

۱۰ شهریور ۰۱ ، ۱۰:۳۶ ۵ نظر ۲