گاوگیجه ی درونی

۵ مطلب در فروردين ۱۴۰۲ ثبت شده است

۳۲۷

وقتی ازدواج کردم میخوام خودم کارتهای عروسی رو پشت نویسی کنم و بنویسم
خاله راحله با شوهر بچه ها
عمو مصطفی با خانم و دو قلو ها
دختر دایی فاطمه و همسر
پسر عمو هادی با خانواده
میخوام شروع نوشتت با خود اصل کاری نسبت فامیلی باشه حالا زن باشه یا مرد

 

الان یادم اومد دیشب توی شیفت تلفن زنگ خورد و من که تنها تو بخش بودم جواب دادم. صدای پشت تلفن گفت از اتاق cpr زنگ میزنه یه مریض خانم کوید داره و برای پذیرش جا داریم یا نه؟ من با مکث طولانی گفتم به شماره فلان زنگ بزن.

 

 

اوضاع خیلی خوبه و من باید اینجا میگفتمش.


برای این ماه خدا رو شکر یه روتین شیفتی دارم و بدنم الان عادت کرده. فیکس شب هستم و اگر چه واقعا اون نخوابیدنه سخته اما اینکه تکلیفم مشخصه واقعا خدا رو شکر داره برام.
این ماه مبلغی به نام تعرفه گذاری پرستاری واریز کردن که حقیقتا کم بودش، در توصیف کم بودنش بگم که نیرو های اورژانس بیمارستانمون با اون همههه کارشون و استرس هاشون رفتن درخواست جا به جایی زدن چون مبلغی که گرفتن به اندازه صدقه بوده. قصد داشتم با پول این تعرفه گذاریه برم یه چرخ سردوز بخرم اما خب خیلی پولش کمه و نمیشه.
القصه انگار اون بالا دستی ها مبلغ هنگفتی رو اول برای خودشون برداشتن و بعد باقیمانده رو تقسیم کردن. و انگار دیروز یه سری از پرستارا رفتن جلوی استانداری اعتراض. علی ای حال من توی برهه ای هستم که خیلی تنش زا نیست برام اما خب از یه سری تنش ها من جمله این یکی دوری میکنم.
اینو نمیدونم قبلا گفتم یا نه اما در دقایق اخر سال ۱۴۰۱ رفتم یه میز خیاطی خیلی ساده خریدم و الان هر موقع بهش نگاه میکنم احساس شادی میکنم. هر چند هنوز وقت نکردم پشتش بشینم و بابت این موضوع احساس عذاب وجدان دارم. برای خرید چرخ سردوز هم هنوز دو دلم. از طرفی میگم خب نگیرم باید چی کار کنم لباسا رو و از طرفی هم اینکه من که دوماهی یه لباسی میدوزم،درسته برای خرید چرخ هزینه کنم؟
ماه رمضونه و من در معنوی ترین حالت قرار دارم، خصوصا با این برنامه قبل افطار محفل. بعضی ایات رو که با اون صوت های دلنشین میشنوم حس میکنم این ایه جدید و همین الان نازل شده و برای اولین بار میشنومش و از شنیدنش و اون پیامی که تو دلش نهفته ذوق میکنم. خلاصه انقدر جو گیر شدم که رفتم یه برنامه نصب کردم که تجوید یاد میده، هنوز باهاش کار نکردم و به نظر میاد خیلی برنامه کار درستیه. اسم برنامه اموزش تجوید از حامیم هستش. اگه زودتر به از من استفاده کردید خبر کارامد بودنش رو بدید.


بزرگترین چالش این ماه برای من ساعتای خوابمه.به خاطر شیفتام تقریبا شب ها کاملا بیدارم و صبح ها خواب. درست کردنش خیلی سخته برام با این حال تلاش میکنم اندکی بیشتر توی روزها بیدار باشم.

 

پ.نون: خیلی دلم میخواست متن های اخیرم متن های فاخر و جذاب و  پرمحتوایی باشن اما ذهنم یکم ازاد گویی بی مهابا داره و تا فرمون دستش بیاد طول میکشه. 

سر راست بگم شما رو به وبلاگ شاگرد بنا هدایت میکنم.

۲۰ فروردين ۰۲ ، ۰۰:۴۸ ۵ نظر ۸

۳۲۶

طبق معمول بی خوابم و چه فرصتی بهتر از الان که بنویسم
امروز اخرین مهلت ثبت نام ارشد بود و من هنوز ثبت نام نکردم. چون نمیدونم کار درستیه یا نه.
گاهی فکر میکنم اینکه یه جوری زندگی کنی که مثلا هر ماهت پر تفریح و لذت و حس رضایت باشه بهتره یا اینکه یه تلاش بزرگ کنی تا بتونی در انتهای سال یه دستاورد بزرگ داشته باشی و ماه های بدون لذتت رو جبران کنه کار درست تریه؟
این روزا خوبم و همه چی عادی تر میگذره. چند وقت پیش نمیدونم کامنت کسی بود توی اینجا یا پست یه نفری توی وبلاگش. هر چی بود میگفت که به رنج عادت کرده، شده قضیه من نمیدونم واقعاخوبم یا فقط به رنج عادت کردم. با رنج کشیدن مشکلی ندارم در صورتی گه با علاقه باشه. مثلا تحمل سختی راهی که دوست داری.
این روزا قبل افطار برنامه محفل رو نگاه میکنم و خیلی ازش لذت میبرم. خصوصا از اون داور خوش پوششون که اسمش حامد شاکرنژاده.
این مدت چیزی که فهمیدم این بوده که ساعت هایی که خونه هستم درسته برام حکم استراحت رو داره. اما استراحت واقعی زمان هاییه که با خانواده ام سپری میکنم. مثلا اگه روزی باشه که مامان رو نبینم یا دور هم نباشیم یا بابا مسافرت باشه من حس خستگی و مفید نبودن روزم رو دارم.
اینجا سه تا نیروی جدید اما با سابقه اومده و من باز هم دیوار کوتاه اینجام. دوست دارم زود تر جا به جا بشم اما مامان میگه صبر کنم تا ازمون استخدامی رو بدم و من همچنان نامطمئنم به بودن توی این حرفه. بابا که میگه اگه شرایط کاریم استاندارد میبود مطمئنا از کارم لذت میبرم و این بی‌علاقگی به خاطر فشردگی کارمه و احتمالا هم درست میگه اما خب اینجا من چجور میتونم شرایط کار استاندارد پیدا کنم.

۱۷ فروردين ۰۲ ، ۰۱:۴۳ ۲ نظر ۷

۳۲۵

آدم نمیدونه کی مغزش دستور میده که، هی بلند شو و بنویس. و بعد تو میری چراغ رو روشن کنی که بنویسی.
سال ۱۴۰۲ برای من هدیه بی‌خوابی و اختلال خواب اورده. سخت میخوابم و خیلی سبک میخوابم. حتی صبح هایی که از بیمارستان بر‌میگردم و در اوج خستگی هستم یک ساعتی طول میکشه که به خواب برم. نمیخواد بگی که ذهنت درگیره و مراقبه کن و یوگا برو و اینا که خیلی انجامشون دادم، یه بار حساب کردم تقریبا ۵ تا جلسه ده دقیقه ای مدیتیشن قبل خواب انجام داده ام تا خوابم برد.
علی ای حال الان بیدارم و میخوام بنویسم.
شب قبل ساعتای ۲ ثمین ازم پرسید خب دختر میخوای چی کار کنی؟ انصرافت رو میگم و من فقط گفتم از این سوالا سخت نپرس چون فعلا نمیخوام بهش فکر کنم.
۴ ساعت قبل از این گفتگو کوتاه با رزیدنت خیلی دوست داشتنیمون داشتم چایی میخوردم. بی نهایت گوگولی و خوبه این دکتر، سنش نسبتا زیاده و دو تا بچه بزرگ داره و الان رزیدنت ارشد و سال اخره. خلاصه داشت میگفت که نمیدونه الان داره اشتباه دوران اینترنیش رو تکرار میکنه که موقعیت کاری خوب پیش روش رو کنار میزاره تا بره شهرستان کنار خانواده و اقوام بستگان باشه یا نه. و اینکه دوست داره دو سال دیگه پیش روش رو هم تحصیل کنه و درباره اش تردید داره و شاید بهتر باشه در کنار خانواده و بچه هاش باشه و بهشون رسیدگی کنه و من فکر کنم میخواستم بگم که ؛
یه زمان عارفه خودخواه از اینکه از شیفت بر‌میگشت خونه و مامانش خونه نبود کلی دپرس میشد اما پی برد که مامانش هم حق داره زندگی حرفه ای مورد علاقه اش رو داشته باشه و پیشرفت های کتری و روابط حرفه ای و همکارا و وظیفه مادری هیچ نباید جلوی خواسته های شخصیش رو بگیره. و مطمئنا بچه های شما هم این موضوع رو درک میکنن.
از این پاراگراف فقط جمله احرش رو گفتم و دکتر بعدش پرسید خب تو میخوای بعدش چی کار کنی و من گفتم فعلا هیچ برنامه ای ندارم و بهش فکر نمیکنم تا هول نکنم و افسرده نشم از این بی آینده بودن.
همیشه یه بعد درونم خیلی افسرده است و دائما میگه خب که چی بشه و فاز منفی میده.
و‌یه بعد دیگه ام میگه جوانی شعبه ای از شوریدگیست. یه راه و انتخاب کن و برو، فوقش اشتباه از اب در میاد دیگه.
و من کنار بعد افسرده ام قرار میگیرم و به جوان شیدا درونم میگم اگه نشد چی؟ اگه بعدش ببینم واقعا تهش هیچی نبوده چی؟

 

 

حس میکنم چقدر پرت و پلا زیاد گفتم :/

۱۳ فروردين ۰۲ ، ۰۰:۲۲ ۵ نظر ۷

تعطیلات عید خود را چگونه میگذرانید؟

بله، بالاخره دور گردون به ما هم رسیده و یه نیمچه تعطیلاتی داریم. امروز اخرین روز تعطیلاتمه و هیچ کاری نکردم و خیلی هم بهم خوش گذشته با این هیچ کاری نکردن، انقدر که گاهی فکر میکنم میتونه تا ابد همینجور ادامه داشته باشه. اما نداره متاسفانه.

تعطیلات من اینجور میگذره که توی عید دیدنی های شبانه مون یه گوشه میشینم و به حرف های نیش دار مامان و بابا گوش میدم.

مامان که به هر بچه دبیرستانی فامیل میگه که برو فرهنگیان و این خبط عارفه رو نکن که الان مثل خر تو گل گیر کرده و این بچه هر چقدر هم که نصیحتش کردیم که برو فرهنگیان گوش نکرد و فکر کرد خودش بهتر میفهمه و حالا نگاش کن. و نقلش با هر بزرگتری اینه که بچه های این دوره زمونه اصلا حرف گوش کن نیستن و هر کار دلشون بخواد میکنن بعد هم دست از پا درازتر برمیگردن که ما اوضاع براشون درست کنیم و ذره ای صبر برابر مشکلات ندارن.

و من هم از همون گوشه ساکت نشسته و گوش میدم و ذره ای مخالفت نمیکنم چون راست میگه، هر چقدر هم که بگم نه اینطور نیست اما ته قلبم میگه که درست میگه و حتی اگه اشتباه هم باشه به نظرت من مخالفتی میکنم؟ نه چون نمیتونم.

و بابا و جمع فامیل پدری که تلاش دارن حتماااا از توشون حداقل یه دکتری در بیاد و عارفه طفلکی که هر چی درس خوند نتونست. بابا چنان میگه که عارفه ما که نشد دکتر بشه ان شالله شما دکتر بشی که من از همون گوشه ای که نشستم تا خود فیها خالدون سرخی عصبانیتم دیده میشه.

یا مثلا وقتایی که بهش میگم باید بری دکتر و در جواب میگه که خب تو که پرستاری بگو باید چی کار کنم؟ این حرفا چیه باباجان تو چهااار سال رفتی دانشگاه.

یا مثلا هفته پیش که با اصرارش نسخه اش رو برده بودم پیش یه دکتر دیگه که براش الکترونیک کنن و دکتره قبول نکرده بود چون خودش بیمار رو ندیده و خط دکتر دیگه رو نمیتونست بخونه. بهم گفتش خب بهش میگفتی خودت پرستاری بابا جان و براش میخوندی دارو ها رو. خودت نمیتونستی بخونیشون؟

 

 

 

همه اینا منو مجبور میکنن که خوب باشم و کم نیارم و این احساس باید یه کاره ای بشم که دست از سرم بردارن رو بهم تحمیل میکنن و منو دائما توی شرمساری فرزند خوب نبودن میزارن.

۰۶ فروردين ۰۲ ، ۱۲:۰۶ ۱۳ نظر ۶

قضیه از این قرار بود. (رمز به آشنایان داده میشود)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۲ فروردين ۰۲ ، ۱۷:۰۴