تعریف از خود نباشه خونه مامانم که بودم خیلی خانم کدبانویی بودم. هنوزم هستما ولی گاهی وقتی فقط خودتی و خودت و کسی نیست که بگه چی کار کنی و میخوای همه چیزو به روش خودت پیش ببری یه سری سوتی هایی هم پیش میاد دیگه.
صبحی اومدم توی دیگ زودپز جدیدم غذا درست کنم. با خودم گفتم یعنی همینجوری غذا رو بذارم توش بپزه درسته؟ نمیخواد مثلا با شیر یا با اب یه دور بجوشونمش. یکمی شیر داشتیم تو یخچال در حد یه لیوان همونو ریختم تو دیگ و به اندازه ۴ لیوانم آب بهش اضافه کردم و درش رو بستم که بجوشه. بعد یه ساعتی گازش رو خالی کردم و دیدم چه بوی بدی میده با خودم گفتم خوب شد با شیر جوشوندمش. در دیگ رو که باز کردم دیدم شیره خراب بوده و حالا دلمه بسته و بوی کثافت میداد. از بوی شدیدش گلاب به روتون تهوع و استفراغ گرفتم. اومدم دیگ و محتویاتش رو تو سینک خالی کردم و عطر خوش بوش کل خونه رو برداشت و بد تر اینکه تیکه هایی شبیه دستمال کاغذی خیس توی سینک رو پر کرده. اصلا برام ممکن نبود برم توی آشپزخونه و قابلمه رو بشورم از طرفی عجله هم داشتم چون باید غذا رو زودتر درست میکردم . رفتم یه ساعتی رو توی تراس نشستم. بد تر اینکه تراس هم بوی کود میداد.
دیگه دوست داشتم گریه کنم.