گاوگیجه ی درونی

۱۶۲

تا حالا انقدر از پذیرفته نشدن توی جایی ناراحت نبودم
دیشب با غصه کاش بشه خوابیدم و صبح هم با غصه اینکه چرا نشد بیدار شدم.

۱۲ مهر ۰۰ ، ۰۹:۵۸ ۰ نظر ۰

دیگه اخریشه و پونه


شب قبل برگه تاییدیه شیفتهامو به نماینده دادم و گفتش چرا بیست و چهارتاس؟ گفتم پس چند تا؟ گفت تا ۱۳ ام مهلت رو تمدید کردن که همه شیفتهاشونو تکمیل کنند.

اینجوری شد که امروزو به عنوان واقعا شیفت اخر رفتم بیمارستان
وقتی منو دیدن گفتن اِه مگه تو خداحافظی نکرده بودی؟؟؟
اون لحظه حس خیلی مضخرفی داشتم.
گفتم اره دوباره من، اومدم دیگه واقعا خداحافظی کنم.

به جز اینکه حس کره اسبی رو داشتم که فقط یه ترفند بلده و حالا همونو نمیتونه انجام بده؛ شیفت اروم و خوبی بود.
دوباره یه تاییدیه برای شیفتهام گرفتم
که برای نوشتنش سرپرستار چه دقتی به خرج داد و با کلی چک مجدد امضاش کرد.
سرپرستار به این ابهت و دقت ندیده بودم. واقعا مسئولیت رو به خوب کسی سپرده‌ بودن.
و بالاخره به طور جدی و واقعی خداحافظی کردم.

 

خونه داشتم تلگرام رو چک میکردم [چون داخل بخش اجازه نداریم از گوشی استفاده کنیم، خصوصا اگه دانشجو باشی. فکر می‌کنم حکم تیر اخر رو داره] که دیدم برنامه جدید کارورزی رو زدن و گروه ما تا اواخر ابان تعطیله ://///

اون ضرب المثل مار از پونه بدش میادی که میگن در وصف منه.

۱۰ مهر ۰۰ ، ۲۲:۱۷ ۱ نظر ۰

بیکاری اجباری

زهرا میگفت ای بابا خسته شدیم
گروه دیگه صحبت کردن که هفته بعدشونو off کنن
کاش هفته بعد ما رو هم off کنن.
داشتم براش کلی توضیح میدادم که بیمارستانی که هفته بعد قراره شیفت بریم چقدر دیسیپلین دارن و نمیشه با یه صحبت با مدیر گروه برنامه رو اف کنیم که نماینده تو گروه کلاسی گفت بنا به صلاحدید بالاییا، اونایی که هفته بعد بخش های داخلی و جراحی دارن به مدت دو هفته استراحت ان.

 

منو میگی انگار غصه زیادی رو بهم تحمیل کردن.
همه در حال ابراز خوشحالی بودن و من ناراحت.
چون دو هفته رو بیکارم.
من از بیکار بودن به شدت متنفرم.علاوه بر اون من از اینکه اینکه سرم شلوغ باشه و کار های زیاد و متنوع ام رو مدیریت کنم لذت میبرم.

حالا من دو هفته خالی رو دارم و نمیدونم چجوری پرش کنم.
اخه نه اونقدر زیاده که بگم برم یه کار جدیدی رو شروع کنم و نه اونقدر کوتاه که بگم با کارهای عقب افتاده و در اینده مونده‌ام پرش میکنم.

 

فعلا یه لیست درست کردم از کارهایی که باید انجام بدم اما خب احتمالا تو همون چند روز اول همش تموم میشه.
واقعا سرگرم کردن خودم معضلی شده برام.

۰۹ مهر ۰۰ ، ۲۲:۳۳ ۴ نظر ۰

خداحافظی های ناگهان

تموم شد.
بعد یک ماه نوبت به خداحافظی رسید.
خب مطمئنا وقتی قراره یه چیزی یا یه کسی دیگه نباشه جای خالیش با کارایی که قبلا میکرده و الان بارش روی دوش بقیه میفته مشخص میشه.

خیلی برام دردناک بود وقتی شنیدم در مرثیه خداحافظیم میگفتن دیگه کی پروسیجر های ما رو انجام بده؟IV line ها رو به کی بسپریم؟ نمونه ها رو چی کار کنمی؟حضورت مایه آرامشمون بود و قس علی هذا

 

درست و عین حقیقت رو میگفتن اما خب شنیدنش برا من سخت بود.
چونکه تنها چیزی که من باهاش یاداوری میشدم همینها بود.
نبود من فقط به خاطر اینکه مقداری کار بقیه سنگین تر میشد حس خواهد شد و نه چیز دیگه ای.
البته روند کار همینه چون من توی این مجموعه طی این یه ماه فقط یه چرخ دنده وابسته بودم. یه چرخ دنده تازه کار وابسته که چیز زیادی نمیتونه به یادگار بزاره چون از خودش چیزی نداره.

 

 

خداحافظی مورد انتظارم نبود.
ناگهانی و سریع و کوتاه. 

۰۸ مهر ۰۰ ، ۲۱:۵۲ ۱ نظر ۰

Right person in a wrong place

اینجا اگه ۱۰ دقیقه نحوه کار کردن هر کس رو نگاه کنی متوجه میشی که به چه میزانی حرفه ای هستن.
کلا یه عده حرفه ای تر از بقیه کار میکنن و یه جورایی یه فوت های کوزه گری بلدن.

 

هر موقع توی اتاق رست باشم اگه کس دیگه هم باشه به صحبت میگیرمش. بالاخره یه چند قدمی بیشتر از من راهو رفتن و کاربلد تر ان.

امروز هم قرعه به خانم اعتماد افتاد و مهمون این قسمت از "خب چه باید بکنم" برنامه من شدن.

خانم اعتماد به نظر من از اون دسته ادمای حرفه ای به حساب میاد.
داشتیم با هم گفتگو میکردیم که
توی همون مدت کوتاه گفتگومون به عنوان نمونه داشتن به صورت علمی شرایط یکی از بیمارا رو پیش بینی میکرد.
متوجه شدم چقدر داره با شوق حرف میزنه و کلا اینکه لحن و هیجان موضوع به سطح تازه ای منتقل شده بود.
درباره سابقه اش پرسیدم گفت که قبلا تو ccu و اورژانس بوده و ارشد خونده.
و من تماما در بهت بودم که چرا الان این بخشه. پر واضح بود که باید توی یه بخش تخصصی تر کار میکرد.

با خانم اعتماد درباره علاقه ام به کار کردن توی بخش های ویژه گفتم و ازش خواستم از تجربه اش توی بخش هایی که کار کردن بگن.
در انتها توضیحاتش حس کردم چقدرررر دلم میخواد بخش ccu مشغول به کار شم خصوصا ccu بیمارستان امام رضا.

کار کردن توی بخش های ویژه اینجوریه که به یه پایه علمی قوی نیاز داری که هر لحظه و خصوصا تو شرایط بحرانی بتونی ازش توی بالین استفاده کنی و خب بالطبع با شرایط پر خطر تر و پر مسئولیت تر و پر استرس تری هم رو به رو میشی.
قسمت دوست داشتنی این بخش های پر استرس برای من اینه که احتمالا اونجا حس خواهم کرد ۴ سال درس خوندنم یه جا درست و حسابی به کار میاد و احساس مفید بودن میکنم. 
شاید سوال بشه که خب میتونی از این کوله بار دانشت توی هر جایی که باشی استفاده کنی.
بله میشه اما باید توجه کنیم که اینجا ایرانه و یه مقدار زیادی از ایده ال که نه بلکه حتی از استاندارد عقب هستیم و توی این بخش ها شرایط برای اینجور کار کردن فراهم تره.

 

داشتم میگفتم که دوست دارم توی ccu بیمارستان امام رضا مشغول به کار شم.
پس تصمیم گرفتم که به عنوان کار دانشجویی و یا هر چیز دیگه ای مدتی رو زود تر از موعد کارورزی توی این بخش بگذرونم.
اما مگه میشه تصمیم به کاری بگیرید و جلوی پاتون سنگ نیفته.
بله، سنگ ماجرای من این بودش که باید اول دوره کارورزی ccu رو میگذروندم که ترم بعد بودش و خب خیلی دیر میشد دیگه و اینکه بخش های ccu در طول سال دائما با دانشجو پر ان.

و تمام

فقط امیدوارم اونقدر خوش شانس باشم که دوره طرحم رو توی این بخش بیفتم.

 

۰۸ مهر ۰۰ ، ۰۰:۲۴ ۰ نظر ۰

Intern

۰۶ مهر ۰۰ ، ۲۱:۵۰ ۰ نظر ۰

تقریبا آشنا

ابتدا نوشت: اینجا (البته نه فقط اینجا که کل بیان) خواننده ها اونقدر کم هستن که باعرض پوزش تقریبا میشه نادیده گرفتشون و پس متن هامو برای خودم مینویسم. گرچه الان که فکر میکنم قبلا هم برای خودم مینوشتم :/  پس بهتره اینجوری بیانش کنم که الان تقریبا جنبه خاطره نویسی داره.

ابتدا نوشت (۲): به پیرو ابتدا نوشت قبلی چراغ ها رو خاموش میکنم و هر کس دوست داشت میتونه بدون رو در بایستی و یا هر چیز دیگه ای لغو دنبال کردن بزنه.

ابتدا نوشت (۳) : روزهایی رو میگذرونم که بنیانم متزلزله و مجبور شدم وبلاگ ها رو لغو دنبال کردن بزنم. از شما عذر میخوام.

 


 

 

امروز توی اتوبوس نزدیک راهرو نشسته بودم و داشتم بیرونو نگاه میکردم و انگار که من خیلی تو مشکلاتم غرق ام و لطفا کسی نیاد بگه میشه کنارتون بشینم. زیر چشمی مسافر های جدید که از در وارد میشدن رو داشتم نگاه میکردم که یه یکیشون به چشمم اشنا اومد، اما تو خلقی نبودم که بخوام بگم خیلی به چشمم آشنا میاید، جایی شما رو ندیدم؟ اما طرف مقابل توی مودش بود و گفت سلام حالت چطوره؟ و من مثه آدمی که بعد یه عالمه زل زدن به قفسه های خرید تازه یادش میاد قصدش از خرید اومدن چی بوده بعد یه مکث عمیق گفتم سلااام داشتم فکر میکردم که الان بهت بگم خیلی اشنا به نظر میای که خودت پیش دستی کردی.

خیلی همو نمیشناختیم در این حد که ورودی یه سال هستیم اما از رشته های متفاوت و یه چند مرتبه همو توی سالن دانشگاه دیدیم.

دختر خوبی بود حداقلش به این خاطر که سعی نکرد یه تقریبا اشنا رو نادیده بگیره.

یکم گفتگو کردیم و توی دو ایستگاه بعد از هم خداحافظی کردیم.

 

 

عصر داشتیم با ریحون میرفتیم فروشگاه رفاه تا من یدونه روغن بچه بخرم که البته نداشتش و مجبور شدیم بعد یه عالمه پیاده روی از یه داروخونه بخرمش.

تو پیاده رو بودیم و داشتیم درباره اینکه چقدر ادامس باد کردن توی خیابون زشته بحث میکردیم که یه دختر تقریبا اشنایی از کنارمون رد شد و بعد گفت عارفه و من برگشتم و گفتم خدای من ملیکا حالت چطوره؟ هر چند خیلی گذشته اما خب حضوری تبریک گفتن فشنگتره پس ازدواجت رو تبریک میگم. 

تو دلم گفتم دختر چقدر تو بزرگ شدی...

در واقع همه اطرافیانم تقریبا بزرگ شدن.

چه حضوری ببینمشون و چه مجازی اینو خیلی سریع میفهمم.

اوه یه چیز جالب دیگه 

هر کدوم از اطرافیانمو میبینم با خودم میگم 

هی انگار همه زندگیشونو ساختن و فقط من موندم.

 

به طرز غریبانه ای من هیچ فرقی نه تو ظاهر و نه تو رفتارم و نه تو زندگیم نداشتم. 

گرچه وقتی موضوع رو به زهرا گفتم بهم گفتش عارفه اتفاقا به نظرم تو ادم خیلی موفقی هستی و از بار اولی که دیدمت خیلی پیشرفت کردی.

 

درباره اون مسئله "تقریبا آشنا" باید این رو هم اضافه کنم اگه یه تقریبا اشنا رو توی خیابون ببینم به احتمال ۹۰٪ از کنارش رد میشم اما اگه ببینم طرف مقابل لحظه ای در غریبه نبودن من شک کنه وایمیستم و باهاش گفتگو کوتاهی رو شروع میکنم.

 

۰۶ مهر ۰۰ ، ۱۹:۴۰ ۱ نظر ۰

۱۵۵

هر صبح که بیدار میشم 
حس میکنم یه جام زهر جلوم گذاشتن و میگن خوردن این باید ۲۴ ساعت طول بکشه
و میتونی هر تععععداد قندی که دوست داری همراهش بخوری.

 اتفاقای خوب زیادی ممکنه در طول روز برام بیفته اما همشون مثه همون قند های کنار جام هستن.

 

نمیشه گفت زیادی تو فکر بدی های زندگی ام

بهتره بهش بگیم که زندگی برای عارفه مقدار زیادی بی معنیه.

۰۱ مهر ۰۰ ، ۲۰:۵۲ ۰

اینجا واقعی تر شدم

سلام

وقتی این پست رو گذاشتم به طور مصممی قصد داشتم هر روزم رو ثبت کنم. میخواستم واقعا یه ردی از این روز ها برام باقی بمونه.

اما وقتی وارد میدون شدم، دیدم حتی نمی تونم یه ثانیه در مورد روز هایی که داشتم فکر کنم چه برسه به اینکه بنویسمشون. یه چند شب اول که همش کابوس میدیدم. همش میدیدم یکی داره میمیره یا اینکه داره خفه میشه.

اوضاع اونجا خوب نبود. پر از درد بودش، درد هایی که برای تو نبودن اما تماما حسشون میکردی.

شانس با هام یار بود که اون یکی دو روزی که چند تا از بیمار ها بدحال شدن و کارشون به احیا و پایان زندگی شون رسیده بود شیفت من نبود و فهیمه رفته بودش وگرنه بدجوری ضربه میدیدم. شاید فهیمه به خاطر همین دیگه بعد اون روز نیومدش.

با همه خاکستری تیره بودن اوضاع، یه نقاط نورانی هم داشتش مثلا اون روزی که خبر مرخص شدن یکی از بیمارا رو به خواهرش گفتم، یه ذوقی تو چشماش بود که نگووو یا اون موقع هایی که خانم مسن ها از ته قلبشون میگفتن خدا خیرت بده مادر.

 

اگه یادتون باشه قصد داشتم تابستون برم یه جایی سر کار تا به گفته مادرم یه مقدار با زندگی اشنا بشم. هرچند که اون موقع نشد برم و موقعیت الان هم کار کردن و شاغل بودن به حساب نمیاد اما یکم زیادی با زندگی اشنا شدم. بهترین توصیف از زندگی که اینجا بهش پی بردم این بود که

زندگی دقیقا همون لحضه ای که به شدت بهش نیاز داری تصمیم میگیره ازت رو برگردونه.

گرچه توصیف قشنگ و یا منصفانه ای نیستش اما برای من از بقیه ملموس تر بود.

 

الان که به نصفه راه رسیدم میتونم بگم یکمی پخته تر شدم. 

یکمی قدردان تر و دل نازک تر

و یه مقدار بیشتری شجاعتر برای رو به رو شدن با تلخی ها

 

 

اینجا یاد گرفتم چطوری دست بیمار ها رو بگیرم و با اعتماد به نفس بهشون بگم کم نیارن و بابت اوضاع بغرنجشون حرص نخورن و تمرکز شون رو بهبودی شون بذارن. 

 

 

 

اینجا واقعی تر شدم...

۲۷ شهریور ۰۰ ، ۱۹:۵۰ ۰

It's a new season

Covid

۱۵ شهریور ۰۰ ، ۱۲:۲۸ ۳ نظر ۰