گاوگیجه ی درونی

اینجا واقعی تر شدم

سلام

وقتی این پست رو گذاشتم به طور مصممی قصد داشتم هر روزم رو ثبت کنم. میخواستم واقعا یه ردی از این روز ها برام باقی بمونه.

اما وقتی وارد میدون شدم، دیدم حتی نمی تونم یه ثانیه در مورد روز هایی که داشتم فکر کنم چه برسه به اینکه بنویسمشون. یه چند شب اول که همش کابوس میدیدم. همش میدیدم یکی داره میمیره یا اینکه داره خفه میشه.

اوضاع اونجا خوب نبود. پر از درد بودش، درد هایی که برای تو نبودن اما تماما حسشون میکردی.

شانس با هام یار بود که اون یکی دو روزی که چند تا از بیمار ها بدحال شدن و کارشون به احیا و پایان زندگی شون رسیده بود شیفت من نبود و فهیمه رفته بودش وگرنه بدجوری ضربه میدیدم. شاید فهیمه به خاطر همین دیگه بعد اون روز نیومدش.

با همه خاکستری تیره بودن اوضاع، یه نقاط نورانی هم داشتش مثلا اون روزی که خبر مرخص شدن یکی از بیمارا رو به خواهرش گفتم، یه ذوقی تو چشماش بود که نگووو یا اون موقع هایی که خانم مسن ها از ته قلبشون میگفتن خدا خیرت بده مادر.

 

اگه یادتون باشه قصد داشتم تابستون برم یه جایی سر کار تا به گفته مادرم یه مقدار با زندگی اشنا بشم. هرچند که اون موقع نشد برم و موقعیت الان هم کار کردن و شاغل بودن به حساب نمیاد اما یکم زیادی با زندگی اشنا شدم. بهترین توصیف از زندگی که اینجا بهش پی بردم این بود که

زندگی دقیقا همون لحضه ای که به شدت بهش نیاز داری تصمیم میگیره ازت رو برگردونه.

گرچه توصیف قشنگ و یا منصفانه ای نیستش اما برای من از بقیه ملموس تر بود.

 

الان که به نصفه راه رسیدم میتونم بگم یکمی پخته تر شدم. 

یکمی قدردان تر و دل نازک تر

و یه مقدار بیشتری شجاعتر برای رو به رو شدن با تلخی ها

 

 

اینجا یاد گرفتم چطوری دست بیمار ها رو بگیرم و با اعتماد به نفس بهشون بگم کم نیارن و بابت اوضاع بغرنجشون حرص نخورن و تمرکز شون رو بهبودی شون بذارن. 

 

 

 

اینجا واقعی تر شدم...

۲۷ شهریور ۰۰ ، ۱۹:۵۰ ۰

It's a new season

Covid

۱۵ شهریور ۰۰ ، ۱۲:۲۸ ۳ نظر ۰

FIT ON

 

از موقعی که کرونا اومد از این اپ های ورزشی نصب کرده بودم با تنوع زیاد. یکی ایروبیک بودش، یکی تمرینات کششی بودش، یکیم بود یه خانومه دست به کمر واستاده بود. این اخری از بقیه بهتر بودش اما بازم به یه سری حرکت محدود میشد.

 روندم این بود بعد یه هفته کلا بیخیال ورزش میشدم و اپلیکیشن ها رو پاک میکردم اخه جای منو تنگ کرده بودن :))

 

F I T  O N

 

این اپلیکیشن جدیده حدودا یه یه ماه و نیمه که دووم اورده و به استثنا یکی دو روز، هر روز باهاش ورزش میکنم.

وقتی برای بار اول واردش میشی باید ثبت نام کنی و اطلاعاتت رو ثبت کنی (همون سن و وزن نام و غیره ) بعد ازت میپرسه هدفت از ورزش کردن چیه؟ میخوای فعالتر باشی، وزن کم کنی، ماهیچه بسازی، تون عضلانیت رو حفظ کنی، استرست رو کم کنی یا برای قبل و یا بعد زایمان میخوای

وبعد اینکه چند بار در هفته ورزش میکنی و چه مدت و در اخر اینکه چه سبک ورزشهایی دوست داری که شامل ورزش های کششی، مدیتیشن barre,Cardio, HIIT, Strength Training, Yoga, Pilates, Dance , Prenatal & Postnatal میشه. بعد بر اساس این اطلاعاتی که بهش دادید براتون یه برنامه پیشنهادی از ورزش هایی که داره میده .البته بعد از ثبت نام هم میتونید این اطلاعاتتونو تغییر بدید 

یه خوبی دیگه هم که داره اینه که مدت زمان و میزان سختی ورزش رو نوشته و حتی یه دسته بندی بر اساس ناحیه ای از عضلاتتون که میخواید روش تمرکز کنید داره تا راحت تر انتخاب کنید و مثلا اگه تازه کار هستید بتونید با ورزش های اسون تر و کوتاه مدت تر شروع کنید و به خودتون فشار نیارید و ورزش زده نشید.

 

یه قسمتی هم هست که میتونید بر اساس سختی ورزش، مدت زمانش، سبک ورزش، ناحیه مورد نظر، تجهیزات مورد نیاز و مربی ها ورزش های موجود رو فیلتر کنید.

 

فقط اینکه اینجور نیست که مثل بقیه اپلیکیشن ها نحوه ورزش کردن رو به صورت یه گیف نشون بده بلکه به صورت ویدیو هستش و شما باید همراه با مربی ورزش ها رو انجام بدید.

خب این هم مزیتشه که یه جورایی دارید در کنار یکی دیگه ورزش میکنید و توی به پایان رسوندن و در نیمه رها نکردنش مفیده. اما یه بدی که داره اینه که چون ویدیو هستش باید انلاین باشید و حجم زیاد تری مصرف میکنه. اما مثلا من با خودم گفتم که هی تو داری یه حجم زیادی از نتت رو توی اینستا ولگردی میکنی میتونی توی یه راه مفید خرجش کنی.

 

این اپلیکیشن با این امکاناتش رایگانه !! به قول خودشون Actually Free Fitness App

فقط یه سری چیزای جزیی مثل انتخاب موزیک حین ورزش و دانلود ویدیو ها و برنامه غذاییش شامل نسخه پرمیوم میشه که همون نسخه PRO  کارتونو راه میندازه.

 

 

 

خب اگه نصب کردید بیاید همدیگه رو پیدا کنیم : arefehu9860

 

 

 

پ.نون: بیان برای اشتراک عکس ها اصلا همکاری نکرد و نشد براتون از فضا داخل اپلیکیشن عکس بزارم  و همراه اونا توضیح بدم ://

پ.نون: اپلیکیشنه قند شکن نیاز نداره :)

پ.نون: چجوری هدر وبلاگمو از اون گوشه بیارم وسط ؟؟؟

۰۳ شهریور ۰۰ ، ۱۳:۴۵ ۶ نظر ۰

من احساس مزخرفی دارم ولی چه فایده؟

LET ME TELL YOU SOMETHING
چند روز قبل مامان نسخه تک دارو شربت بابا رو داد بهم که بگیرمش و تاکید کرد که برای بیمه تکمیلی تاییدیه بگیرم و نسخه رو برگردونم خونه.


من توی مکالمه با فروشنده ها ناشی ام و مقداری متزلزل. توی مسیر یه دور با خودم تکرار کردم که تاییدیه بیمه رو یادت نشه. (آخه دفعه قبلی فراموشش کرده بودم و مجبور شدم مسیر رفته رو برای یه تیکه کاغد و مهر برگردم.)


و منم به نزدیک ترین داروخونه رفتم و نسخه رو دادم و دارو رو تحویل داد و خود متصدی رسید بیمه تکمیلی ممهور به مهر داروخونه رو بدون اینکه کلمه ای رد و بدل بشه بهم داد.
کارت کشیدم و اومدم بیرون.
رسید رو نگاه کردم و دیدم دارو رو آزاد حساب کرده. اولش با خودم گفتم اشکالی نداره و به مسیرم ادامه دادم اما بعدش با خودم گفتم اگه برم خونه مامان فکر میکنه من به "حسابی سهل انگار باش" مبتلا شدم و الی اخر.


پس به داروخونه برگشتم و گفتم که:
_ببخشید من بیمه تامین اجتماعی هستم اما انگار اشتباها دارو رو آزاد حساب کردید.
+تفاوت آزاد و بیمه اش ۵۰۰ تومنه همش.
در حالی که یه لحظه مات نگاهش کردم گفتم که اینطور و تشکر کردم و زدم بیرون


و بعد دعوا هام با خودم شروع شد.
_خاک تو سرت خب چرا مات و مبهوت نگاهش کردی باید یه چیزی میگفتی
_ باید میگفتی ما به التفاوتش و بهت چسب زخم بده. اگه قرار باشه این دفعه رو به خاطر ۵۰۰ تومن کوتاه بیای دفعه های بعد مبالغ بیشتری باید اضافه بدی.
_۵۰۰ تومن هم ۵۰۰ تومنه
_هعی تو چرا بابت اینکه اون اشتباه کرده احساس بد پیدا کردی
یکمی دیگه سرزنش ها به همین منوال گذشت
بعدش بابت اینکه به خاطر ۵۰۰ تومن اینقدر ذهنمو درگیر کردم داشتم خودمو سرزنش میکردم.

انگار که بگی به خاطر اینکه خودمو سرزنش کردم داشتم خودمو سرزنش میکردم.

رسیدم خونه و به مامان گفتم دارو رو ازاد حساب کردن اما فقط ۵۰۰ تومن فرقش بود.
و مامان گفت
اشکالی نداره. ۵۰۰ تومن ارزش هیچ کاری که بخوای بابتش ذهنتو درگیر کنی نداره.





چندین مرتبه دیگه هم اینجور چیزا رخ داده بودن.
همینکه یه بازخورد منفی نشون بدی و بعد به اون بازخوردت یه بازخورد منفی دیگه نشون بدی و تهش بگی خدایا من چه مرگم شده؟
و الان که داشتم کتاب جدید رو میخوندم فهمیدم بهش میگن حلقه بازخورد جهنمی
تو این کتابه میگه راه‌حلش اینه که دغدغه چرت تونو ول کنید و اتصالات این حلقه بازخورد جهنمی رو کوتاه کنید و به خودتون بگید من احساس مزخرفی دارم ولی چه فایده؟



دیری دی دین شما نجات پیدا کردید.

خب این خلاصه نوشته من از نیم فصل اول این کتابه که فکر میکنم راهکار خوب و ساده ای برام باشه.


انگار کل کتاب از اینجور راهکار ها داره اخه اسمش "هنر ظریف رهایی از دغدغه ها"  هستش. احتمالا به درد شما هم بخوره. اگه وفت خالی داشتید بخونیدش :)

 

 

پ.نون: جدیدا سریال ریک و مورتی و نگاه میکنم؛ جالب و خلاقانه و خشنه به نظرم‌ اما رک گویی‌اش ایده پردازی و دایره لغاتم رو گسترش داده.

پ.نون: یه ماهی میشه که با یه اپلیکیشن جالب ورزش میکنم که انگاری توی تشویقم به تداوم ورزش موثر بوده و حتما باید بهتون معرفیش کنم. پ.نون: یه کانال اموزش زبان جذاب و تمام و کمال هم پیدا کردم که اونم احتمالا به کارتون میاد.

پ.نون: پی نوشت هام چقدر شبیه to do list شده :/

۰۱ شهریور ۰۰ ، ۱۵:۲۴ ۵ نظر ۰

منشا آزادی در غرب

 

منشاء آزادی و ریشه‌ی آزادی در فرهنگ غربی با منشاء و ریشه‌ی آزادی در بینش اسلام و در فرهنگ اسلامی بکلی متفاوت است.

اینی که شما میبینید در تمدن کنونی غرب میگویند بشر باید آزاد باشد، این یک فلسفه‌ای دارد، یک ریشه و منشاء فکری دارد و اینی که اسلام میگوید بشر و انسان باید آزاد باشد، فلسفه‌ی دیگری دارد و ریشه و منشاء دیگری.

ادامه مطلب...
۲۸ مرداد ۰۰ ، ۱۷:۳۵ ۳ نظر ۰

امامزاده شَر‌شَر

وقتی بچه تر بودم رفته بودیم یه تفرجگاهی به اسم میامی (!) توی خراسان رضوی
اونجا یه امامزاده یحیی ای هستش که قدیمیا روی شفا دادن مریضاشون خیلی حساب باز میکردن و به همین سبب هم میامی اخر هفته ها و تعطیلات شلوغ میشده.

 

 

 

چند هفته ای میشد که بیلبورد های تبلیغاتی تفرجگاه جدید همه جای شهر رو پر کرده بود.
اخر هفته رو تصمیم گرفتیم بریم و از مخلوق جدید شهرداری دیدن کنیم.

قبل رسیدن به مقصد با ترافیک شدید مواجه شدیم و مجبور شدیم ماشین رو توی بلوار پارک کنیم. تازه هنوز ساعت ۵ و نیم بود و خورشید وسط اسمون بودش و دریغ از سایه عصرگاهی.

با کلی زحمت سبد شام و وسایل اتراق رو به اولین حوضچه رسوندیم و دیدیم که هیچ آب شربی وجود نداره و ما چی همراهمون بود؟
چوب و قمقمه برای چای

 

 

یکم رفتیم جلوتر و توی دامنه خاکی کوه اتراق کردیم (چون مامورهای بادیگاردی یه سره سوت میزدن و میگفتن اتراق نکنین)


دیدیم بدون آب که نمیشه اینجا بمونیم پس گفتیم خب جهنم و ضرر یه بطری اب معدنی خانواده میگیریم.
خانواده منو فرستادن که برم مایه حیات بگیرم تا تو این بیابونِ با چند تا درخت کوچیک و یه ابشار مصنوعی خاموش بتونیم زنده بمونیم و یکمی از فضا لذت ببریم.

اما تنها بقالی کانکسی اونجا، اب معدنی کوچیک داشت و با خودم فکر کردم (!)
۱۲ تومن بدم اب معدنی بگیرم که بعدش بریزیم توی قمقمه و چای دودی بخوریم !!!! 


نه، اصلا
حتی عقل تشنه هم راضی به چنین کاری نمیشه.
باید سختی ها رو تحمل کنیم
ادم تو سختی ها رشد میکنه
چیزی که تو رو نکشه قوی ترت میکنه
....

 

 

پس با یدونه اب کوچیک به جمع خانواده برگشتم.
لحظه ای به عقب برگشتم و دیدم
اووووه چه همه آدم. خیلی آدم بودش. آدما مثه مورچه ها در تکاپو بودن تا بیان بالا و آخرین حوضچه بدون آب و آبشار خاموش رو ببینن.


ما کرونا رو شکست داده بودیم :/

 

عقل منطقی مون میگفت یکم همینجا افتاب بگیرید و تا روشن کردن ابشار صبر کنید. آبشار رو که روشن کردن رو به جریان آب سلامی بدید و الفرار.


اوکی رو دادیم و صبر کردیم
و صبر کردیم
و صبر کردیم
که بالاخره آبشار رو روشن کردن و چه غلغله ای شدش....

یه عده فارغ از مادیات دنیا از کوه به سمت قله و نقطه شروع ابشار بالا میرفتن و یه عده هم پاچه ها رو داده بودن بالا و تبرکی پا توی آب میکردن.
از شما چه پنهون که منم وسوسه شدم و نوک پامو توی آب کردم و احتمالا اندکی از برکاتش وارد زندگیم شد.

 

یکمی بعد وسایل که دست نخورده بودن رو برداشتیم و به سمت ماشین حرکت کردیم.

توی مسیر به ماشین هایی که توی جاده پارک کرده بودن و ترافیک مسیر رفت به کوهشار نگاه میکردیم که
بابا گفت: انگار امام زاده از دل کوه زده بیرون که اینجور شلوغه. یه آبشار مصنوعی خاموش و مسیر آب سنگی و چند تا حوضچه و تفرجگاه بدون آب و دسشویی که انقدر تبلیغات نداره. به جای کوهشار باید اسمش رو میزاشتن امام زاده شَر‌شَر
 

۰۹ مرداد ۰۰ ، ۲۰:۳۹ ۵ نظر ۰

وی از ترس عقرب جراره به مار غاشیه پناه می برد

تابستون همیشه قاتل خاموش من بوده. هر روزش دو برابر روزای معمولی بقیه فصلا میگذره چون من هیچ کاری برای انجام دادن ندارم. یه عالمه وقت خالی و چرت. 

خب چرا از کلاسای تابستونی استفاده نمیکنم؟ چون حوصله شونو ندارم یه جورایی اونا هم حوصله سر بر هستن.

تصمیم گرفتم برم کار پیدا کنم.

 

این روزا فیلم زیاد میبینم. توی فیلم the witcher یه جایی بودش پیرمرده میگفت : چیزی که من نیاز دارم یه ماجراجویی تازه است، یه آخرین اولین بار قبل از اینکه از شدت پیری کاری جز مردن نداشته باشم.

 

منم به یه ماجراجویی تازه نیاز داشتم یه اولین بار جدید.

 

 

اولش خیلی با اکراه آگهی های استخدام رو زیر و رو میکردم.

فکر میکردم مامانم خیلی روی این موضوع حساس باشه و باید اولین آگهی که بهش نشون میدم شرایط خیلی خوبی داشته باشه.

اولین انتخابم خانه های سالمندان بودش. با خودم فکر میکردم چقدر فانتزی میتونه باشه که در کنار یه عده سالمند که خیلی هم دوست دارن تجربه هاشونو از زندگی های اجباری بگن کار کنم. یه جورایی یاد کتاب سه شنبه ها با موری و پنج نفری که در بهشت ملاقات میکنید میفتادم. تجربه خیلی جالبی میتونست باشه اما متاسفانه محل اغلب خانه های سالمندان دور و البته بد مسیر بودن. اینو اونایی که نیرو میخواستن نمی گفتن، خودم نتیجه گیری کردم. 

تضاد احساسی عجیبی داشتم. یه جور اولین بودش. تضاد بین اشتیاقم برای خلاص شدن از روزمرگی تابستانه و ترسم از ... از بودن توی یه جای جدید، از برخورد با ادمای جدید، از خیلی چیزای دیگه

با خودم گفتم: هی هنوز که هیچی نشده. بیا فعلا تماس بگیریم و شرایطش رو بررسی کنیم. اگه دیدیم خیلی برات سخته یه فکر دیگه میکنیم.

 

با چند مورد تماس گرفتم. یکی شون که گفتش نیاز به مدرک کارشناسیم هست. اون یکی جواب نداد و یکی دیگه شون راهش خیلی دور بود.

 

آگهی پیشنهادی بعدیم منشی کلینیک بود. ایندفعه تماس گرفتن برام راحت تر بودش  و با اعتماد به نفس بیشتری انجامش میدادم.

چندین جا تماس گرفتم اما ساعت کاری شون واقعا دیر وقت بود اون تایم هیچ وسیله نقلیه عمومی برای برگشت به خونه وجود نداشت. گفتم مامان عمرا موافقت کنه اما وقتی بهش گفتم سری تکون داد و گفت: دختر جان برو یکم با زندگی آشنا شو... تو گواهینامه داری تا کی میخوای بزاری خاک بخوره؟ 

اینجوری مشکل دو تا میشد. رانندگی و شاغل بودن و دردسر هاش.

یکی از ساده ترین کار های دنیا که برای من سخته همین رانندگی کردنه. خدا میدونه برای گرفتن همین گواهینامه چند مرتبه گریه کردم و کلا ازش بیخیال شدم. یه استرس عظیمه.

 

بالاخره امروز یه مورد خیلی خوب پیدا کردم که ساعت کاریش هم خوب بود. باید برای اطلاعات بیشتر به محل مراجعه کنم اما اون ترسه دوباره برگشته و به خاطرش هی کار رو عقب میندازم و براش بهانه جور میکنم؛ حالا بزار برنامه این ترمت مشخص بشه شاید تایم های کلاس ها باهاش هماهنگ نشد، فقط یه ماه و نیمه دیگه تا شروع ترم جدید مونده تو میتونی تحمل کنی بیا و بیخیال کار پیدا کردن شو و غیره.

 

حالا من به شدت برای فرار از یه سختی به یه سختی دیگه پناه میبرم . هم ازش رنج میبرم و هم خوشحالم :/

 

 

پ.نون: عنوان برگرفته از یه ضرب المثله. شاید مقدار زیادی برای وصف حال من اغراق آمیز باشه اما خب مرتبطه :))

پ.نون 2: میخواستم قبل از فرارسیدن زمان انتخاب رشته کنکور سراسری یه پست بزارم اما این روزا در عین بیکار بودنم خیل درگیرم.

پ.نون 3: به پست هم درباره مرز های دانش به نقل از یکی از استاد های خیلی خوبمون میخواستم بنویسم که خیلی کار داره و باید یه سری نمودار براش درست کنم.

 

 

 

۰۵ مرداد ۰۰ ، ۲۰:۱۰ ۴ نظر ۰

صاحب این وبلاگ فوت کرده است

از اینکه اخرین پیام وبلاگم محتوی فکر خودمه خوشحالم.
دیگه از فردا من نیستم.

ادامه مطلب...
۲۶ تیر ۰۰ ، ۲۳:۵۶ ۶ نظر ۰

۱۴۴

صبح با پیامک واریز بانک بیدار شدم.
با خودم گفتم: به به چه روز خوش یمنی. امروزو حتما باید تو وبلاگم ثبت کنم. 
 
روز، روز امتحان ccu بودش.غول مرحله وسط.
آوازه سختی درس و امتحانش از ترم پیش به گوشم رسیده و برا همین از همون اول ترم نشستم از رو رفرنس خوندم. با اینکه قبل امتحان تقریبا آماده بودم به خودم مغرور نشدم و بازم نشستم خوندم و مرور کردم. 
 
امتحان ۵۰ تا سوال بودش با ۴۵ دقیقه وقت و سوالای پیچیده.
با اینکه زمان کم بود اما من اخر سر ۱۵ دقیقه اضافه آوردم. نمیدونم چرا انقدر عجله کردم. 
 
خب امتحانی که از اول ترم رفرنس بخونی و تو امتحام عملی عالی باشی رو باید چند بشی؟؟
وقتی نمره مو دیدم به شدت شوکه شدم.
و عصبانی 
نشستم حساب کردم که اگه امتحان دیگه ای رو ۲۰ بشم یه نقدار از فاجعه این نمره ام کم میکنه.
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: عارفه اجازه نده این اشتباه امتحان ۲ واحدی فردات رو خراب کنه.
بعدشم nonstop نشستم درس خوندم برا فردا. 
 
بعد نماز مغرب بود که زهرا پیام داد نمره امتحان کاراموزی ICU اومده.
و اونو چند شدم؟؟
دقیقا همون نمره امتحان صبح. 
 
دیگه کاملا گند زده شده بود به کارنامه این ترمم که دوست داشتم به عنوان اخرین ترم نمره های خوبی رو توش ثبت کنم. 
 
صبر کن
هنوز یه واقعه دیگه مونده. 
 
همونطور که داشتم خودمو میخوردم کل خونه تو تاریکی فرو رفت و برق قطع شد. 
و همین مورد کم بود که پکیج افتضاحات روز رو تکمیل کنه.
 
 
۱۴ تیر ۰۰ ، ۲۲:۱۸ ۴ نظر ۰

مهره مار

دقت کردین بعضیا همیشه کارهاشون رو رواله. در اولین برخورد هاشون موفق و تو دل برو ان و کارشون زود راه میفته. خیلی تمیز توجه بقیه بهشون جلب میشه و تو چشم ان. 

 

من دقیقا عکس اینا هستم. 

 

 

امروز امتحان بحران عملی داشتیم. چیزی که خیلی مهم و برا خیلیا استرس آور بودش. اما برا من نه خیلی، چون با خودم گفته بودم نهایتا ترم بعد هم دوباره امتحان میدم.


یه عده از بچه ها دیروز امتحان داده بودن و من امروز نوبتم بود.

 

صنم دیروز امتحان داده بود و داشت برامون میگفت چه جوری بودش و اینکه اصلا هول نکنیم و استاد خیلی مهربون برخورد کرده و تا جای ممکن سعی میکنه باهات راه بیاد بودش و اگه استرس داشته باشی حواستو پرت میکنه و سعی میکنه خیلی خوب امتحانتو بدی و فلان و پشمدان. 

 

حتی اگه استرس هم نداشته باشی شنیدن اینا باعث میشه قلبت مطمئن تر بزنه. 

نفر اول لیست نبودم اما داوطلبانه نفر اول رفتم‌. نمیخواستم نحوه امتحان دادن بچه ها روی اعصاب و روان استاد تاثیر بذاره و از اون طرف ترکشش به من بخوره. گرچه استاد از اون تیپ های شخصیتی هست که سعی میکنه برا همه به مساوات و عدالت رفتار کنه. 

 

خب خانم صاد.
بفرمایید شروع کنید. 

 

استاد خیلی جدی بودش. خیلی.
حتی جدی تر از کلاسهای مجازی.
انتظار برخوردی به گرمی اونچه با صنم داشته بود رو نداشتم ولی انقدر خشک هم که نه دیگه. 

 

فهمیدم اینکه شرایط امتحان و برخورد استاد با فرد مقابل چه جوری باشه بستگی به این داره که اون مهره مار دست کی باشه. که خب دست من نبودش. هیچ وقت نبودش، حتی برای ثانیه ای. 

من هیچ وقت از این مهره ها نداشتم و شانس اینکه مسابقه رو از دو قدم جلوتر شروع کنم رو هم نداشتم.
همیشه باید یه عالمه تلاش میکردم تا اینکه نتیجه کارم به چشم بیاد.

 

به صنم حسادت نمیکردم اما دوست داشتم منم یدونه میداشتم :))

 

۰۹ تیر ۰۰ ، ۲۲:۵۶ ۵ نظر ۰