امروز یه عالمه اتفاق افتاده به طوریکه الان شک میکنم همه اتفاقا برا همین امروز بوده یا طی چند روز رخ دادن.

صبح که بیدار شدم دیدم مامان داره ملافه پتو ها رو میدوزه، دیدم خییلی زشته خلاف تم سالیانه ام کار کنم گرچه نیمی از قول وقرار های توی دفترچه ام رو زیر پا گذاشتم. رفتم کمکش کار سختی نبود اما تمام سر انگشت ها مو از بین برد. مشغول دوخت و دوز بودم که گوشی مامان زنگ خورد مامان نشناخته بود کی پشت خطه و خواست طرف خودشو معرفی کنه همین که طرف گفت عجب خاله دیگه ما رو نمیشناسی، با شوق داد زدم سکینه است.

سکینه دوست خیلی صمیمی بچگیامه و از وقتی که ازدواج کرد دیگه ندیدمش. بحث شد چی کارا میکنی و اینا که گفتش بچه داری دیگه خواهر.

 مبارک باشه و غیره، حالا من داشتم چی کار می کردم؛ لحاف دوزی.

یکی از چیزایی که به شدت ازش متنفرم اینه که یه دوست قدیمی رو ببینم و بپرسه خب چه می کنی؟ منم چیزی برا گفتن نداشته باشم. حالا نه اینکه مثلا بخوام بگم بعله شوهرم رو  گازه و بچه تو فر؛ نه. فقط چیز با ارزشی برا گفتن داشته باشم، چیزی که نشون بده بعله من تغییر مثبتی توی زندگیم داشتم، نه اینکه من همون آدمیم که n سال پیش بودم.

خدا رو شکر سکینه کار داشت و زود مکالمه رو تموم کرد وگرنه منکه توانایی فرار از این مکالمه یه طرفه رو نداشتم.

 

عصرش هم رفتم کلاس عملی CPR که خیلی ذوق اش رو داشتم اما با اتفاقای صبح سرکوب شدن.

استاد توی کلاس مجازی خیلی با ابهت و سختگیر و جدی می نمود اما وقتی سر کلاس دیدیمش پی بردیم که اتفاقا خیلی گوگولی و شوخ طبعه.

و نتیجه این شد که تمام مدت بهم خوش گذشت گرچه احیاگر خوبی نبودم، اخه خیلی سخت بود و یه عالمه زور بازو میخواستش، چیزی که من از ابتدای عمرم نداشتمش.

یادم اومد یه جا استاد بهم اشاره کرد و گفت گرچه به چهره ات نمیخوره اما خیلی شیطونی. اما یادم نمیاد برا چی اینو گفت :||