یه فیلمی بود توش پسره از استعداد و پیشرفت سریع دوستش ناراحت بودش.
میدونست کار اشتباهیه و از این که بابت پیروزی های دوستش به جای اینکه خوشحال باشه ناراحته عصبانی بود.
پسره یه روز ناراحت از رفتار خودش تو خیابون با یه عده خیابونی دعواش میشه و یه عالمه کتک میخوره و گوشه کوچه ولو میشه.
صاحب کارش میبیندش و قضیه رو میپرسه و اینم همه رو تعریف میکنه و میگه اما الان که اینجور اینجا ولو شدم حس خوبی دارم.
صاحب کارش میگه چون تو از خودت متنفر بودی و اینکه الان اسیب دیدی حس خوبی بهت میده.
منم فکر کنم از خودم متنفر شدم.
اما نه به حاطر حسی که نباید داشته باشم.
به خاطر یه سری کارایی که نباید میکردم.
چیزایی که نباید اتفاق می افتاد یا بهتر بگم نباید میزاشتم اتفاق بیفتن یا حداقل من نباید تو رخ دادنشون سهیم میبودم.
انقدر از محدوده ام خارج شدم که کارایی که قبلا میکردم برام غریب شدن.
انگار یکی دیگه شدم.
نه شاید از اول دو تا بودم.
دو تا خوب و بد
که قبلا ادم خوبه یکم بزرگتر از بده بود.
اما الان یه ذره شده و زورش نمیرسه با ادم بده بجنگه.
ادم بده هم قلدر شده و نمیزاره خوبه کاری کنه.