دیدن جمله "خوش بگذره" توی بولت ژورنال روزانه خیلی شیرینه.
هر چند خیلی به برنامه های روزای قبل پایبند نبودم اما سعی داشتم برا هر روز یه برنامه داشته باشم و نوشتن رو متوقف نکردم.
قرار بود خوش بگذره
شاید برای خوش گذشتن لازم باشه به طور مخصوص هیچ کار سختی نکنی اخه روزای قبل هم هیچ کاری نمیکردم اما خوش نمیگذشت. 

رفتیم خونه نویی خاله‌. نزدیک بازار مانتو فروش ها بودش.
خونشون قشنگ بود و چیز قشنگ تر این بود که میشد بچه ها رو بزاریم خونه خاله و با خیال راحت بریم بازار گردی.
در دور دوم بازار گردیمون تونستم مانتویی که نسبت به بقیه اصلح تر بود رو انتخاب کنم و بخرم بعد دیدم اون مانتو شرنگ فرنگی که مامان میگفت رو هم خیلی دوست دارم. داشتم از جیب خودم خرید میکردم پس هییچ مانعی نبود برا خریدنش و خریدم. 

پول های وامی که شش هفت ماه تو حسابم سنگینی میکرد رو خرج کردم.
فکر میکردم با به صفر رسوندن موجودیم احساس سبکی و برداشته شدن باری از روی دوشم دلشته باشم.
اما بیشتر حس کردم که "دیدم که جانم میرود"
خیلی بهشون وابسته شده بودم.


یاد گرفتم که سریعا باید پول رو خرج کرد. 
وام بعدی رو که بگیرم بلافاصله میرم روسری میگرم. مانتو که بدون روسری نمیشه.

 

پ.نون:توی دهه سوم زندگیم قشنگ حس کردم که خرید چقدر خوش میگذره.