گاوگیجه ی درونی

۲۰۳

فردا باید برم باشگاه. این لفظ باشگاه از اون واژه هاییه که گفتنش برام یه جوریه 

با همه سختی های روانی که داخل و بیرون از باشگاه وجود داره و اذیتم میکنه اما خیلی دوستش دارم و واقعا ازش لذت میبرم، کاش یه هدف غایی تر دیگه هم میبود که همینجور براش ذوق میکردم و سختی ها و حرف‌هاش منو مایوس نمیکرد و با تمام وجودم میخواستمش.

 

 

۲۲ بهمن ۰۰ ، ۲۲:۱۶ ۱ نظر ۰

تقلا

آدما همیشه با دم دست ترین نیاز هاشون بیشترین خوشحالی، بیشترین غم، بیشترین لذت و بیشترین تقلا رو تجربه میکنن.

مثلا دستشویی رفتن.مثلا اگه شما توی بازار باشید و مدت زیادی دشتشویی تون رو نگه داشتید پیدا کردن یه WC خیلی خوشحال کننده است و اون حس خالی شدن هم بی نهایت لذت بخشه.

یا مثلا وقتی که کلاس درس تون تموم میشه و خیلی گرسنه تونه، خوردن یه ویفر رنگارنگ کوچولو خیلی لذت بخش میشه

امان از روزی که این کارهای ساده براتون اجبار بشه، مثلا از بیمارستان مرخص شدید و حالا برای جبران کاهش وزنتون باید یه عالمه غذا بخورید، اون غذا براتون مثه زهر میشه.

 

 

۲۰ بهمن ۰۰ ، ۲۳:۰۵ ۰

دارم خارج میشم.

چند وقتیه که خیلی دلم میخواد بیام اینجا بنویسم اما از بس چیزای زیادی برای گفتن دارم هی از نوشتن طفره میرم.

فعلا همینقدر بگم که یه روز چهارشنبه ای رفتم به یکی از باشگاه های نزدیک خونمون فقط برای پرسیدن چند تا سوال اما اینقدر مسئولشون خوب و زیرکانه حرف زد که کاملا تحت عمل انجام شده قرار گرفتم و ثبت نام کردم.

یعنی یه اولین قدم از دایره امن ام خارج شدم.

فوق العاده ترسناک و رنج اور بوده و هست.

اینقدر که با احترام نظرات رو میبندم :)

۱۹ بهمن ۰۰ ، ۲۲:۳۰ ۰

اهای روسری آبی

براتون نگفته بودم که بالاخره اولین حقوقم رو گرفتم. اولین دستمزد زحمت هام بعد از ۴ ماه :/

پول همیشه چیزی بوده که وقتی بهش شدیدا نیاز داشتم نبوده و وقتی که در قناعت (البته قناعت نه، یه چیز دیگه ) بودم مقدار غیر قابل تصوری پول تو بساط داشتم.

امروز رفتم تا اولین خریدم رو بکنم. البته اولین خریدم همون روز دریافت حقوق بود که انار خریدم، امروز اولین روز صرف پولم در بازار بود.

رفته بودم تا برای مامان یه روسری بخرم و در اولین مغازه کاملا مصمم یه مدل رو انتخاب کردم و پولش رو دادم بدون هیچ تردیدی.

توی مغازه دوم یه روسری تقریبا قشنگ دیدم (برا این تقریبا میگم چون قشنگ تر از بقیه روسری های هم رده موجود در بازار بود) اما از اون جنسا بود که یکم گرم به نظر میان البته ریحون گفت که این جنس خیلی گرم نیستش چون من لباس زیاد پوشیدم اینطور فکر میکنم، این تنها نظر ریحون درباره روسری بود. حقیقتا خیلی دلسرد کننده است که تنها همراه بازار تون، تنها کسی که میتونه باهاتون بیاد خرید شوق نظر دادن نداشته باشه. خب چی کار میشه کرد دیگه، مدلش اینجوریه :/ 

 

ترکیب رنگ روسری رو دوست داشتم؛ سبز، کرمی، صورتی با منگوله هایی از همین سه رنگ، واقعا بهترین مدل روسری طیف سبز رنگی بود که توی بازار دیدم. البته قیمتش هم خیلی زیبا بود. اگرچه خود فروشنده میگفت همین جنس رو توی فلان بازار به خدا تومن میفروشن.

با یکم دودلی درباره گرم بودنش کارت رو کشیدم و اومدیم بیرون. یه آن با خودم گفتم عارفه انگار قراره پشیمون بشی. خیلی آدم منفی نگری نیستم اما گاهی این حس هام درست از آب درمیان.

تو اون لحظه بهترین کار این بود که چشمامو ببندم و از بازار بزنیم بیرون اما به اندازه کافی از بازارگردی هیجان زده بودم که به خودم اصرار کنم فقط ویترین ها رو نگاه کنیم.

۵ دقیقه از کسر پول از حسابم نگذشته بود که یه روسری سبز با گل های بابونه سفید چند مغازه اون ور تر چشمام رو گرفتن، خیلی چشم نواز بودن.

یه روسری با طیف سبز خوشگل و قیمت کمتر.

خریدمش.

و حالا دو تا روسری سبز خریده بودم. باید چی کار میکردم؟ 

رفتم تا روسری اولی رو پس بدم، خدا میدونه چقدر توی راهرو با حودم کلنجار رفتم که چی بگم تا هم فروشنده ناراحت نشه و هم قبول کنه که پس بگیره و پولم رو بده.

چون کمتر از ۱۰ دقیقه جنس دستم بود و حتی چسب بسته اش رو باز نکرده بودم قبول کرد که پس بگیره، البته با اکراه. فروشنده از اون ادمای با‌انصاف به نظر نمیومد و حتی از اون فروشنده های بی‌انصاف هم به نظر نمیومد. بیشتر شبیه راوی یه بازی ویدیویی بودش، بی تفاوت.

برای برگردوندن مبلغ اول گفتش اگه از روسری دیگه ای خوشتون میاد عوضش کنید. بنده خدا نمیدونست که من روسری که دوست دارم رو خریدم و دیگه به روسری نیاز ندارم.

گفتم نه. البته نه انقدر خشک. یه چند تا جمله دیگه هم گذاشتم تنگش.

گفت: پول نقد نداره. پیشنهاد داد غیر عاقلانه ای داد که کارتش رو بده و من برم عابر بانک و مبلغ رو منتقل کنم به کارت خودم.

گفتم: میتونید با گوشیتون  کارت به کارت کنید؟

گفت: تلفن همراهش نرم افزار نداره.

گفتم: باشه مشکلی نیست.

چند لحظه سکوت کرد.

و بعد جوری که انگار در جستجوی کارتشه کشو ها و گاو صندوق قفل شده اش رو زیر و رو کرد.

گفت: در گاو صندوق قفله و کلیدش دست برادرمه و کارت و پول نقد ندارم. میتونید عصر بیاید.

و من اون لحظه قیافم اینجور بودم که اوه مای گاد من عصر وقت ندارم.

گفتم از همسایه هاتون میتونید بگیرید و بعدا بهشون بدید؟

مکث کرد و گفت می تونم عصر ساعتای ۲ براتون کارت به کارت کنم

پیشنهادش رو قبول کردم چون چاره دیگه ای نداشتم. شماره کارتم رو گرفت.

کارت مغازه و رسیدم رو ازش جهت احتیاط ازش گرفتم.

از مغازه اومدیم بیرون و من از اینکه نتونستم برای خرید  یه روسری یه تصمیم قطعی بگیرم ناراحت بودم. 

ساعتای ۶ یه عالمه راه رفتم تا به خودپرداز برسم چون بانک لعنتی پیامک های تراکنش هام رو قطع کرده بود و حدس بزن تو صورت حسابم چی دیده ام؟ بله هیچ مبلغی واریز نشده بود. همونجا به شماره روی کارت تبلیغاتی مغازه شون زنگ زدم. یکیش که خاموش بود و اون یکی هم جواب نمیداد.

چند مرتبه دیگه هم امتحانش کردم اما هیچ خبری نبود.

 

 

و الان ساعت ۱۱ هستش :/ 

 

تف تو این شانس که دقیقا زمان هایی که نیازمند اتفاقاتی هستم که اعتماد به نفسم رو بالا ببرن، حوادثی رخ میدن که گند بزنن تو احوالم.

 

 

۳۰ دی ۰۰ ، ۲۳:۱۰ ۵ نظر ۰

روسری

براتون نگفته بودم که بالاخره اولین حقوقم رو گرفتم. اولین دستمزد زحمت هام بعد از ۴ ماه :/

پول همیشه چیزی بوده که وقتی بهش شدیدا نیاز داشتم نبوده و وقتی که در قناعت (البته قناعت نه، یه چیز دیگه ) بودم مقدار غیر قابل تصوری پول تو بساط داشتم.

امروز رفتم تا اولین خریدم رو بکنم. البته اولین خریدم همون روز دریافت حقوق بود که انار خریدم، امروز اولین روز صرف پولم در بازار بود.

رفته بودم تا برای مامان یه روسری بخرم و در اولین مغازه کاملا مصمم یه مدل رو انتخاب کردم و پولش رو دادم بدون هیچ تردیدی.

توی مغازه دوم یه روسری تقریبا قشنگ دیدم (برا این تقریبا میگم چون قشنگ تر از بقیه روسری های هم رده موجود در بازار بود) اما از اون جنسا بود که یکم گرم به نظر میان البته ریحون گفت که این جنس خیلی گرم نیستش چون من لباس زیاد پوشیدم اینطور فکر میکنم، این تنها نظر ریحون درباره روسری بود. حقیقتا خیلی دلسرد کننده است که تنها همراه بازار تون، تنها کسی که میتونه باهاتون بیاد خرید شوق نظر دادن نداشته باشه. خب چی کار میشه کرد دیگه، مدلش اینجوریه :/ 

 

ترکیب رنگ روسری رو دوست داشتم؛ سبز، کرمی، صورتی با منگوله هایی از همین سه رنگ، واقعا بهترین مدل روسری طیف سبز رنگی بود که توی بازار دیدم. البته قیمتش هم خیلی زیبا بود. اگرچه خود فروشنده میگفت همین جنس رو توی فلان بازار به خدا تومن میفروشن.

با یکم دودلی درباره گرم بودنش کارت رو کشیدم و اومدیم بیرون. یه آن با خودم گفتم عارفه انگار قراره پشیمون بشی. خیلی آدم منفی نگری نیستم اما گاهی این حس هام درست از آب درمیان. تو اون لحظه بهترین کار این بود که چشمامو ببندم و از بازار بزنیم بیرون اما به اندازه کافی از بازارگردی هیجان زده بودم که به خودم اصرار کنم فقط ویترین ها رو نگاه کنیم. ۵ دقیقه از کسر پول از حسابم نگذشته بود که یه روسری سبز با گل های بابونه سفید چند مغازه اون ور تر چشمام رو گرفتن، خیلی چشم نواز بودن.

یه روسری با طیف سبز خوشگل و قیمت کمتر.

خریدمش.

و حالا دو تا روسری سبز خریده بودم. باید چی کار میکردم؟ 

رفتم تا روسری اولی رو پس بدم، خدا میدونه چقدر توی راهرو با حودم کلنجار رفتم که چی بگم تا هم فروشنده ناراحت نشه و هم قبول کنه که پس بگیره و پولم رو بده.

چون کمتر از ۱۰ دقیقه جنس دستم بود و حتی چسب بسته اش رو باز نکرده بودم قبول کرد که پس بگیره، البته با اکراه. فروشنده از اون ادمای با‌انصاف به نظر نمیومد و حتی از اون فروشنده های بی‌انصاف هم به نظر نمیومد. بیشتر شبیه راوی یه بازی ویدیویی بودش، بی تفاوت.

برای برگردوندن مبلغ اول گفتش اگه از روسری دیگه ای خوشتون میاد عوضش کنید. بنده خدا نمیدونست که من روسری که دوست دارم رو خریدم و دیگه به روسری نیاز ندارم.

گفتم نه. البته نه انقدر خشک. یه چند تا جمله دیگه هم گذاشتم تنگش.

گفت: پول نقد نداره. پیشنهاد داد غیر عاقلانه ای داد که کارتش رو بده و من برم عابر بانک و مبلغ رو منتقل کنم به کارت خودم.

گفتم: میتونید با گوشیتون  کارت به کارت کنید؟

گفت: تلفن همراهش نرم افزار نداره.

گفتم: باشه مشکلی نیست.

چند لحظه سکوت کرد.

و بعد جوری که انگار در جستجوی کارتشه کشو ها و گاو صندوق قفل شده اش رو زیر و رو کرد.

گفت: در گاو صندوق قفله و کلیدش دست برادرمه و کارت و پول نقد ندارم. میتونید عصر بیاید.

و من اون لحظه قیافم اینجور بودم که اوه مای گاد من عصر وقت ندارم.

گفتم از همسایه هاتون میتونید بگیرید و بعدا بهشون بدید؟

مکث کرد و گفت می تونم عصر ساعتای ۲ براتون کارت به کارت کنم

پیشنهادش رو قبول کردم چون چاره دیگه ای نداشتم. شماره کارتم رو گرفت.

کارت مغازه و رسیدم رو ازش جهت احتیاط ازش گرفتم.

از مغازه اومدیم بیرون و من از اینکه نتونستم برای خرید  یه روسری یه تصمیم قطعی بگیرم ناراحت بودم. 

ساعتای ۶ یه عالمه راه رفتم تا به خودپرداز برسم چون بانک لعنتی پیامک های تراکنش هام رو قطع کرده بود و حدس بزن تو صورت حسابم چی دیده ام؟ بله هیچ مبلغی واریز نشده بود. همونجا به شماره روی کارت تبلیغاتی مغازه شون زنگ زدم. یکیش که خاموش بود و اون یکی هم جواب نمیداد.

چند مرتبه دیگه هم امتحانش کردم اما هیچ خبری نبود.

 

 

و الان ساعت ۱۱ هستش :/ 

 

تف تو این شانس که دقیقا زمان هایی که نیازمند اتفاقاتی هستم که اعتماد به نفسم رو بالا ببرن، حوادثی رخ میدن که گند بزنن تو احوالم.

 

 

۰۵ دی ۰۰ ، ۱۴:۲۳ ۴ نظر ۰

King Richard

یه فیلم بیوگرافی خوب. البته به نظرم همه فیلم های بیوگرافی خوبن.

داستان تلاش های بدون توقف یه پدر که تصمیم داره دختر هاش قهرمان تنیس بشن. 

۰۳ دی ۰۰ ، ۱۴:۲۳ ۲ نظر ۰

قرمه سبزی یا سیب زمینی (رمز چهار تا یک)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۲ دی ۰۰ ، ۱۸:۱۷

The End of the F***ing semester*

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۸ آذر ۰۰ ، ۲۰:۳۳
عارفه صاد

فقر احمق میکند

پول نداشتن برای بچه هایی که هنوز نتونستن از چادر خانواده بیرون بیان چیز طبیعیه، چون همیشه یه چیزی مانع درخواست پول از خانواده میشه.
حدودا سه ماه از اخرین روزی که سر کار بودم میگذره ولی هنوز هیچ حقوقی نگرفتم و دستم به هیچ جا بند نیست و یه عالمه هم برنامه دارم. یه عالمه برنامه با پولی که ندارم.
اینکه پول نداشته باشی کاملا دست و پای ادمو میبنده.

یه کتابی هم هستش در این باره به نام "فقر احمق می کند". میخواستم کتابه  رو بخرم دیدم خیلی گرونه و این ابتدای احمق شدن من بود. یه مقداریش رو توی طاقچه خوندم، اما خیلی چشمام اذیت شد و دیگه نخوندمش، گذاشتمش برای وقتی که پولدار تر شدم!
یه کتاب از کتابخونه امانت گرفتم که انگار بگی نسخه مصداقی همون کتاب "فقر احمق میکند" هستش. اسم کتابه شازده حمامه.
خاطرات آقای حسین پاپلی یزدی از اوضاع اجتماعی شهر یزد توی دهه ۱۳۳۰_۱۳۴۰.
جلد یک اش که اقای یزدی دوران کودکیشون رو روایت میکنه بی نهایت دردناکه.
بی پولی، بیگاری، بیوه شدن زن ها، نون نداشتن، بیماری و  ....
امشب داشتم یکی از خاطرات کتاب رو میخوندم که به بی رحمانه ترین جمله اش رسیدم،

بقیه بچه هایم در فقر قوطه ورند....

 

 

 

خوندن این کتاب رو پیشنهاد میکنم :))

پ.نون: میخواستم چند تا از خاطرات کتاب رو اینجا بذارم اما دیدم خیلی میشه و بهتره که خودتون برید کتاب رو بخونید.

۲۷ آذر ۰۰ ، ۲۲:۴۶ ۶ نظر ۰

ماجرای اصغر حمال

داشتم کتاب شازده حمام رو میخوندم، به ماجرای جالب اصغر حمال رسیدم.
آقای یزدی برای کنکور و دانشگاه میاد مشهد که یکی از حمالهای قدیمی گاراژ رو در حال گدایی کردن میبینه. جویای قضیه میشه و این اصغر اقا هم شرح ماجرا میکنه که هر سال با زن و بچه هاش از یزد میومده مشهد زیارت و طی این مدت که مشهد بوده خرجش رو از طریق فروش بادبزن درمیاورده. یه روز بعد فروش خسته یه گوشه میشینه و سر روی زانوش میزاره و چرت میزنه بعد که سر بلند میکنه میبینه جلوش پول گذاشتن یه چند دقیقه دیگه هم به همون حالت میمونه میبینه مبلغ خوبی پول جمع شده.
اصغر اقا خرسند از شغل جدیدش به زن و بچه هاش میگه که مشهد یه کار پیدا کرده و همینجا ساکن میشن.
اصغر از طریق گدایی پول درست حسابی در میاره و حتی پولهاشو نزول هم میداده.
خلاصه خیلی کار و بار بر وفق مرادش بوده.

از اینجا به بعد من هر احظه منتظر بودم این اصغر حمال با خشم و غضب الهی مواجه بشه.
آقای یزدی برای ادامه تحصیلش به پاریس میره و دیگه از اصغر حمال بی خبر میمونه.
وقتی برمیگرده از کارکنای گاراژ یزد راجب اصغر حمال میپرسه و میفهمه که بابت نزول دادن هاش بد خواه پیدا کرده و فعلا رفته تهران.

یه روز آقای یزدی برای تهیه ارز سفرش میره به صرافی های تهران که توی یه مغازه اصغر حمالو پسرش که پشت گیشه نشسته رو میبینه و وارد میشه و احوال پرسی و اینا.
اصغر حمال تعریف میکنه که حسابی کار و بارش گرفته و دختر عروس کرده و پسر داماد کرده و خونه شیک و قشنگی گرفته و الان هم چند شعبه هم توی خارج توی دبی، لندن، مونیخ ، پاریس، لس آنجلس، شیکاگو داره !!!!
بار دیگه ای که اقای یزدی به صرافی حاج اصغر میره میبینه که طبقه بالای مغازه اش رو خریده و الان در کنار صرافی معاملات دیگه هم میکنه. به منشی اش میگه که میخواد اصغر اقا رو ببینه و منشی هم میگه که ایا وقت قبلی داره یا نه :////
 

 

راستی اگه حاج اصغر گدایی پیشه نکرده بود در سن ۷۶ سالگی سالم و سرحال توی دفتر صرافیش روزانه صد ها هزار دلار را جا به جا میکرد؟ و در چند تا کشور نمایندگی داشت؟ یا او هم مثل محمودحمال،حسن مقدس و عباس حمال  در سن ۵۰_۶۰ سالگی مرده بود؟

۲۰ آذر ۰۰ ، ۲۲:۴۸ ۷ نظر ۰