حال دردناکی بود. اولین حسم نسبت به زندگی در سال جدید این بود که "من دیگر این زندگی را نمیخواهم."
منی که تازه داشتم به پستی و بلندی های این زندگی آشنا میشدم، تازه داشت قلق این شتر وحشی دستم میآمد. تازه داشت از آن خوشم میآمد میگفتم "دیگر نمیخواهمش"
با گریه میگفتم که نمیخواهمش.
۴ فروردین ۱۴۰۱
شبی که اینجوری از زندگی سیر شده بودم، با مامان بحثم شد.
من هر موقع سر هر موضوعی که باشه با مامانم بحث میکنم تهش گریه میکنم و نمیدونم به چه علت
مو هامو چتری زدم و واکنش مامان به اندازه ای که انتظار داشتم بد بودش اما باز هم ناراحت شدم.
گفتش که: هر چی که بزرگتر ها میگن که گوش نمیدی...
و من با یه بغض عمیق اما با خنده گفتم که بعله دیگه زندگی اینجوریه که نه اختیار موهاتو داری که اون مدلی که دوست داری بزنیشون و نه میتونی یه میخ به دیوار اتاقت بکوبی و ....
مامان هم گفتش که میخ به بابات مربوط میشه نه من :)
و شب یه عالمه گریه کردم.
چون عمیقا عمیقا عمیقا ناراحت بودم.
چتری زدن موهام با علم به اینکه بهم نمیاد یه گام در اعلان حق استقلالم بود.
دختری که تا چند سال پیش سرش به درس و مشق گرم بود و جز کتاب خوندن کاری نداشت این روز ها داره بدقلقی هایی میکنه که باید توی ۱۴ سالگی انجامشون میداد.
نمی دونم کمکی می کنه یا نه ولی عمیقا می فهممش. ادامه بدید، شاید مسخره به نظر بیاد که یه آدم که خودش ناامیده بگه ولی ادامه بدید.