گاوگیجه ی درونی

۲۲۲

این هفته ccu هستیم و این بخش رو به همون اندازه که تصور میکردم دوست دارم و با خودم میگم اگه برای طرحم اینجا نیفتم، چی کار کنم؟

خیلی افسرده میشم

 

و از استادمون همینقدر بگم که امروز به فهیمه گفتم استاد میم یه نمونه از آینده ایده آل مد نظر منه؛ دکتری داره، استادیاره (فکر کنم اینطوره)، با سواده، حوصله داره، سه تا بچه داره و جوون مونده.

 


فعلا این تمام چیزیه که من دنبالشم.

 

امشب حالم خیلی خوبه و لیست آهنگای تصادفی ام هم حسابی همراهیم میکنه، خدایا شکرت.

۲۵ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۲:۰۰ ۱ نظر ۰

۲۲۱

پادکست جاییه که میتونم چیزای جدید پیدا کنم، شاید یه راه حل برای مشکلم.
خیلی مطالب خوبی داشت؛ چگونه برنامه ریزی کنیم، چگونه برای همه چی وقت داشته باشیم، ترفند های عالی زمان سنجی و غیره.
اما من دنبال چیزی میگشتم که بهم بگم "چگونه وقت خود را پر کنیم"
و هیچی نبود.
واقعا برام سواله که چجوری ادما انقدر سرشون شلوغه.

۱۵ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۱:۱۸ ۰ نظر ۰

۲۱۸

این مدت اتفاقای کوچیک غیر منتظره زیادی رخ دادن.

مهمترین شون این بود که برای اعتکاف حرم ثبت نام کردم. از اونجایی که تا حالا اعتکاف نرفته ام حدس میزدم شانس ام برای قرعه کشی خیلی بالا باشه. اما اسمم در نیومد.

و اخرین شانس ام برای اعتکاف دانشجویی رو از دست دادم.

 

فردا باید برم کتابخونه و کتابهایی که امانت گرفتم اما حوصله خوندنشون رو نداشتم رو تحویل بدم. دوست دارم یه کتاب جالب بگیرم اما نمیدونم چی و البته که کتابخونه خیلی از کتابهای مورد نظر منو نداره.

 

این هفته مرکز بهداشت رفتیم و به نظرم خیلی جالب نبود. عیب از مرکز بهداشت نیست، من بی حوصله شدم.

درباره مرکز بهداشت بگم که:

 اگه دانش آموز دبستانی دارید برای فلوراید تراپی رایگان ببریدش مرکز بهداشت حیفه از این فرصت استفاده نکنن. این مرکز بهداشتی که ما میریم رایگان انجام میدن.

 

 

۰۶ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۲:۴۸ ۳ نظر ۰

برهنه

خیلی وقت بود که چیزی ننوشتم

 

من خیلی مهمونی دوست دارم.
مهمونی دادن، مهمونی رفتن.
اما تنها کاری که دوست دارم تو مهمونی انجام بدم اینه که برم یه گوشه و فقط بنویسم.
این که خیلی تو جمع نباشم.


همیشه دنبال پیدا کردن یه سری موضوعم که توی گفتگو ها ازشون استفاده کنم.
و تقریبا همیشه هم تو گفتگو ها موفق بودم.
اما
وسط گفتگو که میشه این حس بهم دست میده که، " آیا قیافه من شبیه یه جوکه؟"
وسط گفتگو این حس بهم دست میده که صدام تیز شده و تنها صدای گفتگویه و یه جورایی انگار که صدام برهنه است.

۰۳ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۳:۰۵ ۴ نظر ۰

۲۲۰

ریحانه عادت داره بلند بلند درساش رو بخونه و حفظ کنه و الان فصل امتحاناتشه و من تو این خونه دارم دیوانه میشم، دیوانه.
و فقط یه هفته تا شروع بخش مورد علاقه من یعنی ccu عزیزم باقی مونده و تصمیم گرفتم بعد دو ماه دوری از کتابا و تمرینا دوباره شروع کنم به مطالعه.
با یه نوار قلب ساده شروع کردم و متاسفانه هیچی یادم نمیومد، هیچی.
اون همه زحمت کشیده بودم و حالا هیچی.
سر و صدای ریحون یه طرف و این فراموشی و مجبور به دوباره خوندن ها یه طرف. دلم میخواد گریه کنم.

۰۱ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۲:۵۸ ۰ نظر ۰

۱۴ سالگی با تاخیر

حال دردناکی بود. اولین حسم نسبت به زندگی در سال جدید این بود که "من دیگر این زندگی را نمی‌خواهم."
منی که تازه داشتم به پستی و بلندی های این زندگی آشنا می‌شدم، تازه داشت قلق این شتر وحشی دستم می‌آمد. تازه داشت از آن خوشم می‌آمد میگفتم "دیگر نمیخواهمش"
با گریه میگفتم که نمیخواهمش.
 

۴ فروردین ۱۴۰۱

 

 

شبی که اینجوری از زندگی سیر شده بودم، با مامان بحثم شد.
من هر موقع سر هر موضوعی که باشه با مامانم بحث میکنم تهش گریه میکنم و نمیدونم به چه علت
 

 

 

مو هامو چتری زدم و واکنش مامان به اندازه ای که انتظار داشتم بد بودش اما باز هم ناراحت شدم.
گفتش که: هر چی که بزرگتر ها میگن که گوش نمیدی...
و من با یه بغض عمیق اما با خنده گفتم که بعله دیگه زندگی اینجوریه که نه اختیار موهاتو داری که اون مدلی که دوست داری بزنیشون و نه میتونی یه میخ به دیوار اتاقت بکوبی و ....
مامان هم گفتش که میخ به بابات مربوط میشه نه من :)

و شب یه عالمه گریه کردم.
چون عمیقا عمیقا عمیقا ناراحت بودم.

 

 

چتری زدن موهام با علم به اینکه بهم نمیاد یه گام در اعلان حق استقلالم بود.
دختری که تا چند سال پیش سرش به درس و مشق گرم بود و جز کتاب خوندن کاری نداشت این روز ها داره بدقلقی هایی میکنه که باید توی ۱۴ سالگی انجامشون می‌داد.

 

۰۷ فروردين ۰۱ ، ۲۲:۳۰ ۶ نظر ۰

۱۴۰۰ چطور گذشت؟

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۹ اسفند ۰۰ ، ۱۶:۲۹

How is exam?

امتحان به اندازه تصورم سخت و چالش برانگیز بودش.
به قدری هیجان داشتم که یه عالمه اشتباه پیش پا افتاده داشتم و خب استاد هم متوجه شدش و فقط خندید بهشون. البته موقع ارزیابی به شدت جدی و ترسناک بودش.
به طور کلی قابل قبول بود اما نیازمند خیلی تلاش بیشتر بودش و هست.

 

 

اما بگم که امروز اخرین روزمون بود و بی نهایت غم‌بار بود.
خیلی این استاد و کارورزیش رو دوست داشتم، خیلی زیاد به حدی که همین الان دلم برای این دو هفته سخت و طاقت فرسا تنگ شده.

احتمالا دیگه استاد رو نمیبینم.


و بگم که چطور یه نفر میتونه این حد تاثیر گذار و با جذبه و دوست داشتنی باشه، اگه اسلام دست و پامو نبسته بود حتما بغلش میکردم.
اینکه من بخوام یکی رو بغل کنم نهایت دوست داشتنمه :)

 

 

انگار امروز یه تیکه از خودم رو تو اون هوای بارونی و با عطر بهار توی بیمارستان جا گذاشتم. خیلی حس ناراحتی و دلتنگی دارم.

 

دیگه از جذابیت های این ترم فقط ccu عزیزم باقی مونده و تمام.

۲۴ اسفند ۰۰ ، ۲۲:۲۱ ۴ نظر ۰

هفته اخر سال با استاد مورد علاقه ات چطور میگذره؟

توجه: این پست حاوی میزان غیر مجاز غر زدن میباشد، ترجیحا همین الان دکمه back رو بزنید و خارج بشید.

 

 

 

هفته دوم کاراموزی با استاد مورد علاقه ام رو میگذرونم و دیگه تحمل سخت گیری هاش رو ندارم.

به میزان زیادی حس کافی نبودن، نیازمند تلاش خیلی بیشتر و لایق نبودن رو به ادم القا میکنه و نتیجه چی میشه؟

استاد انتظار داره که من بگم خدای من یه عالمه چیز وجود داره که یاد ندارم و اگه یاد بگیرمشون فوق العاده میشه. اما اتفاقی که میفته اینه که من با خودم میگم لعنتی هیچ وقت نمیتونم همه اینا رو یاد بگیرم پس به جهنم.

خودش هم قبول داره که برای اینکه به این سطح برسی باید حداقل 8 سال تجربه بالینی با تاکید بر متون و شیوه های علمی داشته باشی اما دقیقا از من انتظار داره که الان اون 8 سال رو داشته باشم.

 

 

فردا پست تست داریم و من عین جن زده ها از خواب بیدار شدم و با خودم فکر کردم خب حالا دقیقا چیو بخونم تا برای فردا اماده باشم و جواب هیچی بودش. هیچ چیزی وجود نداره که منو برای امتحان فردا اماده کنه و باید اضافه کنم که هیچ سطح امادگی ایی وجود نداره، هر چقدر هم که بلد باشی استاد یه چیزی میپرسه که ندونیش.

قابل ذکره که استاد دیروز یه مرتبه تهدید کرده کرده که امتحانش خیلی سخت خواهد بود و اگر اماده نباشیم این واحد رو میفتیم.

 

 

 

 

الان که اینا رو نوشتم حس کردم یه دختر 13 ساله غرغرو و بهانه گیرم و این خیلی زشته، اما خب مجبورم باهاش کنار بیام دیگه.

 

۲۳ اسفند ۰۰ ، ۱۸:۰۸ ۲ نظر ۰

به شدت حرفه ای

امروز یکی از اون صحنه های فیلم پرستاران جلوی چشمم رخ داد. به همون مهارت و سرعت و همکاری و به شدت حرفه ای بودش. یا حداقل گفت که حرفه ای ترین عملیات احیایی بوده که تا به امروز دیدم.
اون حجم از مدیریت تیم و تصمیم گیری در لحظه به قدری باشکوه بود که هنوز تو شوکم درباره اش.
با همه کمبود های تجهیزات، با همه دستپاچگی های اعضا، تیم رو فوق العاده مدیریت کرد، انگار که اون نقص ها دیده نمیشدن.
و پزشک تنها لطفی که کرد این بود که محل لوله انتوبه رو تایید کرد. البته بی انصافی نکنم که هر کسی که میبود با دیدن این همه مهارت ترجیح میداد مسئولیت رو واگذار کنه و عقب وایسته.

 

و عارفه عزیزم، ذوق امروزت از اینکه این طور ماهر باشی رو فراموش نکن و یادت باشه چندین سال تلاش لازمه تا اینطور خبره بشی.
نا‌ امید نشو
جا نزن
درس بخون
و به کار ببرش.

 

 

 

پ.نون: چه طور ممکنه یه آدم انقدر خوب باشه...

۱۸ اسفند ۰۰ ، ۲۲:۱۹ ۳ نظر ۰