گاوگیجه ی درونی

How is exam?

امتحان به اندازه تصورم سخت و چالش برانگیز بودش.
به قدری هیجان داشتم که یه عالمه اشتباه پیش پا افتاده داشتم و خب استاد هم متوجه شدش و فقط خندید بهشون. البته موقع ارزیابی به شدت جدی و ترسناک بودش.
به طور کلی قابل قبول بود اما نیازمند خیلی تلاش بیشتر بودش و هست.

 

 

اما بگم که امروز اخرین روزمون بود و بی نهایت غم‌بار بود.
خیلی این استاد و کارورزیش رو دوست داشتم، خیلی زیاد به حدی که همین الان دلم برای این دو هفته سخت و طاقت فرسا تنگ شده.

احتمالا دیگه استاد رو نمیبینم.


و بگم که چطور یه نفر میتونه این حد تاثیر گذار و با جذبه و دوست داشتنی باشه، اگه اسلام دست و پامو نبسته بود حتما بغلش میکردم.
اینکه من بخوام یکی رو بغل کنم نهایت دوست داشتنمه :)

 

 

انگار امروز یه تیکه از خودم رو تو اون هوای بارونی و با عطر بهار توی بیمارستان جا گذاشتم. خیلی حس ناراحتی و دلتنگی دارم.

 

دیگه از جذابیت های این ترم فقط ccu عزیزم باقی مونده و تمام.

۲۴ اسفند ۰۰ ، ۲۲:۲۱ ۴ نظر ۰

هفته اخر سال با استاد مورد علاقه ات چطور میگذره؟

توجه: این پست حاوی میزان غیر مجاز غر زدن میباشد، ترجیحا همین الان دکمه back رو بزنید و خارج بشید.

 

 

 

هفته دوم کاراموزی با استاد مورد علاقه ام رو میگذرونم و دیگه تحمل سخت گیری هاش رو ندارم.

به میزان زیادی حس کافی نبودن، نیازمند تلاش خیلی بیشتر و لایق نبودن رو به ادم القا میکنه و نتیجه چی میشه؟

استاد انتظار داره که من بگم خدای من یه عالمه چیز وجود داره که یاد ندارم و اگه یاد بگیرمشون فوق العاده میشه. اما اتفاقی که میفته اینه که من با خودم میگم لعنتی هیچ وقت نمیتونم همه اینا رو یاد بگیرم پس به جهنم.

خودش هم قبول داره که برای اینکه به این سطح برسی باید حداقل 8 سال تجربه بالینی با تاکید بر متون و شیوه های علمی داشته باشی اما دقیقا از من انتظار داره که الان اون 8 سال رو داشته باشم.

 

 

فردا پست تست داریم و من عین جن زده ها از خواب بیدار شدم و با خودم فکر کردم خب حالا دقیقا چیو بخونم تا برای فردا اماده باشم و جواب هیچی بودش. هیچ چیزی وجود نداره که منو برای امتحان فردا اماده کنه و باید اضافه کنم که هیچ سطح امادگی ایی وجود نداره، هر چقدر هم که بلد باشی استاد یه چیزی میپرسه که ندونیش.

قابل ذکره که استاد دیروز یه مرتبه تهدید کرده کرده که امتحانش خیلی سخت خواهد بود و اگر اماده نباشیم این واحد رو میفتیم.

 

 

 

 

الان که اینا رو نوشتم حس کردم یه دختر 13 ساله غرغرو و بهانه گیرم و این خیلی زشته، اما خب مجبورم باهاش کنار بیام دیگه.

 

۲۳ اسفند ۰۰ ، ۱۸:۰۸ ۲ نظر ۰

به شدت حرفه ای

امروز یکی از اون صحنه های فیلم پرستاران جلوی چشمم رخ داد. به همون مهارت و سرعت و همکاری و به شدت حرفه ای بودش. یا حداقل گفت که حرفه ای ترین عملیات احیایی بوده که تا به امروز دیدم.
اون حجم از مدیریت تیم و تصمیم گیری در لحظه به قدری باشکوه بود که هنوز تو شوکم درباره اش.
با همه کمبود های تجهیزات، با همه دستپاچگی های اعضا، تیم رو فوق العاده مدیریت کرد، انگار که اون نقص ها دیده نمیشدن.
و پزشک تنها لطفی که کرد این بود که محل لوله انتوبه رو تایید کرد. البته بی انصافی نکنم که هر کسی که میبود با دیدن این همه مهارت ترجیح میداد مسئولیت رو واگذار کنه و عقب وایسته.

 

و عارفه عزیزم، ذوق امروزت از اینکه این طور ماهر باشی رو فراموش نکن و یادت باشه چندین سال تلاش لازمه تا اینطور خبره بشی.
نا‌ امید نشو
جا نزن
درس بخون
و به کار ببرش.

 

 

 

پ.نون: چه طور ممکنه یه آدم انقدر خوب باشه...

۱۸ اسفند ۰۰ ، ۲۲:۱۹ ۳ نظر ۰

یکم فروتن تر باش

فکر کنم به عمرم سوتی به این بزرگی ندادم
این دو هفته با یکی از استاد های مورد علاقه ام کاراموزی داریم.
و امروز من کنار یکی از تخت ها واستاده بودن و حواسم به مانیتور بود که استاد اومد و گفت نتیجه ABG (گاز های خون شریانی) اون بیمار که پیشنهاد دادی براش بگیرن چی شد؟ گفتم استاد چند دقیقه قبل نگاه کردم هنوز جوابش نیومده بود.

موضوع از این قرار بود که چون اول شیفت برای یه بیمار یه پیشنهاد خیلی خوب دادم، خیلی مورد توجه استاد قرار گرفتم.
و بعد گفت خانم صاد شما سر کلاس خیلی دانشجو فعالی بودی و خیلی هم زرنگ هستی، مطمئنم دانشجو نمونه هستی. اینطور نیست؟
بعد من با اعتماد به نفس (که کاش اون لحظه نداشتم) گفتم بله.
استاد پرسید نسبت به بچه های کلاستون وضعت چطوره؟
گفتم قابل قبوله
پرسیدن رتبه چندی؟
و منم گفتم رتبه فلان
من تا این لحظه تمام ذهنم رفته بود سمت این که خب حتما میخواد بدونه وضعیت درسی بچه ها چطوره و نهایتا بگه باریکلا خانم فلانی و بعد از فارغ التحصیلی چه برنامه ای داری و قس علی هذا.
اما....
اما استاد وضعیت درسیم رو نپرسیده بود که بعدش بخواد تشویقم کنه بلکه میخواست بگه اونقدر باهوش نیستی که پیگیر جواب آزمایش باشی و ببینی نتیجه کارت چی شده.

 

من در انتها گفتگو مون کلا در افق محو شده بودم.
دختررررر یکم فروتن تر باش، گند زدی.

۱۵ اسفند ۰۰ ، ۲۱:۵۳ ۳ نظر ۰

۲۰۹

خب افتادم تو سربالایی.
دیگه به مرحله ای رسیدم که بدنم یاریم نمیکنه.
به شدت گرسنه ام اما اندک میلی به خوردن ندارم.
حالت تهوع دارم.
بی حالم.
بی انگیزه ام
میل به نیستی دارم.
و مهمتر از همه  PMS
امروز صبح که از خواب بیدار شدم با بی میلی به اتدازه دو لقمه صبحانه خوردم و بعد مامان پرسید که آیا میرم باشگاه؟ و گفتم که مدتش تموم شده وباید تمدید کنم اما  این یه ماه که اثری ندیدم و دیگه نمیرم مامان هم گفتش که که اینطور. (اینجا حس کردم که چه خوب که مامان به نظر خودم احترام میزاره و دیگه بحث نمیکنه.)
مامان رفت بیرون و من تن خسته و نحیفم رو روی تخت انداختم و به چک کردن تلفن همراهم مشغولش کردم.
بعد همه توانم رو جمع کردم که ببرمش باشگاه اونم به زور و خلاف میلش، اما میتونم بگم به بدی که فکر میکرده نبوده.
و من امروز خودمو متقاعد کردم که حداقل یکم دیگه ادامه بدم و شاید اثر کرد اگرچه همه وجودم میخواد بس کنم.
عارفه عزیزم ازت ممنونم.

۰۹ اسفند ۰۰ ، ۱۶:۵۶ ۵ نظر ۰

۲۰۸

امروز هم روز زوج بود.
تو کلاسمون یه خانوم خیلی مزخرف وجود داره از اونا که فکر میکنن اجازه دارن تو هر چیزی دخالت کنن، از اونا که انگاری خیلی خوشمزه و فان ان، از اونا که درباره هر چیزی اظهار فضل میکنن :/
و من به شدت ازش بدم میاد، انقدر که اصلا دوست ندارم جواب تیکه هایی که میندازه رو بدم، یعنی از ادمای اینجوری به شدت متنفرم، متنفرم و متنفرم.
بشر به تو چه که من چرا اینجوریم، سرت تو کار خودت باشه.
خب چرا منی که خیلی همه چی رو ساده میگرفتم و رد میشدم امروز اینجوری داغ کردم؟
چون همین خانوم که اسمشو میزارم ه سه چشم اومد استپ منو انداخت ردیف عقب و خودش استپشو جای من گذاشت و گفت خب تو که نیازی نداری و فلان و بیسار . میدونم چیزی به عنوان جای من و جای فلانی وجود نداره ولی کارش به غایت زشت و دور از ادب بود و من اون لحظه چی کار کردم؟
Nothing
چرا هیچی نگفتم نمیدونم، در حالیکه مامانم میگه اگه به تیکه انداختن باشه خیلی حرف های نیش داری میزنی.

هفته بعد احتمالا مجبورم روزهای فرد برم و این خوشمزه خانومو نمیبینم و بسیار اعصابم ارومه.
نمیدونم الان دارم به طرز احمقانه ای از برخورد باهاش دوری میکنم یا اینکه خیلی هوشمندانه دارم احترام خودمو نگه میدارم.

 

مامان میگه که: عارفه یکم اجتماعی تر باش، خیلی با ادمایی که در ارتباطی اما یکم دوری ازشون رسمی برخورد میکنی. اما من فکر میکنم که کار درستی میکنم هر چند شاید برابر اندازه ای که من با احترام رفتار میکنم مورد احترام قرار نمیگیرم اما بی خطر ترین روشه برای رو ندادن بهشون.

۰۴ اسفند ۰۰ ، ۱۱:۳۱ ۲ نظر ۰

امروز یکی از خانومای باشگاه اومد گفت واااای تو چرا میای باشگاه !!! و قص علی هذا

بعدش تعریف کرد که خودش هم وقتی همسن من بوده خیلی وزنش کم بوده و از وقتی که ازدواج کرده وزنش زیاد شده و حالا هم به شرش گرفتار شده و توصیه اش به من هم این بود که فعلا تا میتونم از خوردن لذت ببرم :|||

۰۲ اسفند ۰۰ ، ۱۳:۰۷ ۰ نظر ۰

۲۰۶

امروز هم یه روز زوج هیجان انگیز دیگه بود و رفتم باشگاه و رفتم رو ترازو و **** دوباره همون عدد مسخره. انگار هر چقدر تلاش کنم باز هم به همین برمیگردم. عصبانی و مایوس بودم چون همه کار کرده بودم و این مضخرف ترین تلاش عمرم بود که ذره ای اثر نداشت.

ریحون هفته پیش میگفت که " عارفه، تو شاید وزنت اونی که بخوای بشه اما هیکلت اصلا اونی که مد نظرته نمیشه، اصلا تغییری نخواهی کرد."

و حالا حتی همون نظر شومش هم به واقعیت نپیوسته و وزنم هیچ تغییری نکرده.

 

۰۲ اسفند ۰۰ ، ۱۳:۰۵ ۰

Amadeus

The man...

The music...

The madness...

The murder...

The motion picture...

 

امروز بالاخره فیلم amadeus رو تموم کردم. خیلی طولانی و البته زیبا بودش.

داستان زندگی ولفگانگ آمادئوس موتسارت هست به روایت آهنگساز دربار سالییری.
نحوه روایت فیلم و آهنگ ها و صحنه‌ها و همه چیزش عالی بود و به نظر من تنها ضعفی که بهش وارده اینه که توی ارائه بخشی از شخصیت موتسارت اغراق میکنه.
با همه اینها فوق العاده بودش و توصیه میکنم ببینین.

 

به زیبایی شیوه رفتار یه ادم عادی در مقابل یه استعداد بی نظیر رو به تصویر کشیده بود.

 

از نظر من انگار داشتم صدای خدا رو می‌شنیدم

چرا خدا یک بچه وقیح رو انتخاب کرده که ساز اون باشه؟
از حالا به بعد ما باهم دشمنیم.
من و تو
چون ساز موسیقی ات را یک پسر خودپسند، شهوت پرست، قبیح و کودک مانند قرار دادی...
و برای پاداش به من فقط قدرت تشخیص این ظهور انسانی رو دادی
چون تو ناعادل، نامنصف و نامهربان هستی...

۲۴ بهمن ۰۰ ، ۲۲:۱۱ ۰ نظر ۰

۲۰۴

امروز کلاس با یه ربع تاخیر برگزار شد و احتمالا به خاطر بارون بوده.

و من یه ربع با خانم هایی با حداقل ۸ سال اختلاف سنی سر کردم در اصل باید بگم تو جو شون بودم، درسته که اونا منو نمیخورن اما وقتی بیکار تو جمعشون باشی خیلی چیز بیخود، مسخره و حوصله سر بریه چون هییچ موضوع مشترکی وجود نداره. یه ربع من کاری نداشتم و رفتم تا خودمو وزن کنم و وزنه رو دور شوخی افتاده بود چون رو هیچ عددی ثابت نمیشد، پیشرفت چشمگیری نداشتم اما همینکه اون عدد شرم آور قبلی رو نمیدیدم خیلی خوشحال کننده بود برام.
و تنها یه عدد تمام انگیزه من شدش برای تمرین امروز.

۲۳ بهمن ۰۰ ، ۲۲:۱۳ ۰