گاوگیجه ی درونی

تصمیم برای زن - زندگی - تامین امنیت مالی

نه میخوایم ازدواج کنیم؛ نه میتونیم بیشتر از این با خانواده بمونیم، نه پول مستقل شدن رو داریم و نه روی پول گرفتن ازشون، نه توانایی مهاجرت داریم نه...

نمیدونیم از کیه

 

قبل هر تصمیمی برای دو راهی زندگیم من به پول نیاز داشتم، نیاز مالی نداشتم، هیچ چیزی نبود که بخوام بابتش دست به جیب بشم، تنها لازم بود حس کنم که توانایی پرداخت هزینه خواسته هام و جبران اشتباهاتم در هر لجظه ای رو دارم.

 

تقریبا دو هفته پیش برای یه خانه سالمندان درخواست کار دادم و اونا هم گفتن یه روز رو آموزشی برم و رفتم.

تقریبا میشه گفت از بهترین خانه های سالمندان شهرمونه. اما حتی در بهترین حالت هم غم انگیز بود. دیدن مامان بزرگ هایی که نمیدونن تو نوه شون نستی و گرم وصمیمی باهات حرف میزنن غم انگیز بود. دیدنشون توی سالن اجتماعشون در حالیکه هیچ کاری نداشتن و فقط دور هم نشسته بودن تا زمان بگذره غم انگیز بود و فهمیدن اینکه هر روز همین برنامه رو دارن غم انگیز تر.

یکی از پدربزرگ ها منو با یکی از پرسنل قدیمی که گویا شباهت ظاهری زیادی باهم داشتیم اشتباه گرفته بود و داشت گرم و صمیمی سلام علیک میکرد، منم به روی خودم نیاوردم و انگار که مدت زیادیه میشناسمش احوال پرسی کردم تا اینکه یکی از مراقب ها اومد گفت که حاج اقا این خانوم جدید اومده و شما تا حالا ندیدیش. حاج اقا یه نگاه عمیقی بهم کرد و گفت ولی خیلی شبیهش هستیا و خندید و برام از جوونی و زن و بچه هاش گفت. گفت که چقدر زندگی خوبی در کنار خانواده اش داشته.

با خودم فکر میکردم که؛ بیای ازدواج کنی و بچه دار بشی و بزرگشون کنی وقتی هم که پیر شدی و بهشون نیازمند شدی بیان بذارنت خانه سالمندان. گرچه میدونم مراقبت از بعضی سالمندان سخته و لازمه که به یه مرکز تخصصی تر سپرده بشن اما خب باز هم از مسیولیت بچه در قبال دوران سالمندی والدین کم نمیکنه. تو همین فکر ها بودم که یکی از پسر های همین مامان بزرگ ها اومده بود برای پیگیری وضع مادرش و دعوا برای اینکه چرا مادرش پاش تاول زده و حتما کم کاری مراقب ها بوده. که خب نبوده بود و اون تاول ها فقط به خاطر آفتاب بوده و یه موضوع طبیعی بوده. 

اون پسر اومده بود چون مادرش براش مهم بود. چون دوستش داشت. چون مادرش به کمک و حمایتش نیاز داشته.

پیر شدن و سالمندی و از دست دادن توانایی ها یه امر طبیعیه و برا همه اتفاق میفته چه بچه داشته باشی و چه عمر رو تنها سپری کرده باشی. اما مشخصه که داشتن یه نفر تو اون دوران خیلی دلگرم کننده است، هر چند فقط با یه تماس باهات در ارتباط باشه. اگرچه وظیفه بچه ها نیست که از پدر و مادر پیرشون نگهداری کنن و این کارشون  فقط از روی احترام و علاقه است. 

به اون عارفه که برا فردا ها تصمیم میگیره میگم که من دلم بچه میخواد، یکی رو میخواد که بعد ها دلم به وجودش،به حضورش گرم باشه. بهش میگم که عارفه ازدواج کن هر چند تو رو بابت اینکه نتونستی آینده ایده الت رو بسازی ناراحت کنه. بهش میگم عارفه شنیدن اینکه بگن یه قدم بزرگ برداشتی و متفاوت از اونچه جامعه و خانواده ات بهت تحمیل کردن عمل کردی لذت بخشه اما داشتن همسر و بچه با دوام تره.

هر لجظه اتفاق هایی میفته که بیشتر منو سر دوراهی نگه میداره و سرگردون تر میکنه.

 

 

پ.نون: دو هفته از اون روز آموزشی من میگذره و ماه جدید هم شروع شده و اونا دیگه تماس نگرفتن و من دوباره باید دنبال یه راه برای تامین امنیت مالیم بگردم. فکر میکردم وقتی فارغ التحصیل بشم دیگه راحت تر میتونم کار پیدا کنم اما زهی خیال باطل.

پ.نون(2): خانم ward بخش میگفت اگه امتحانم رو خوب نمیدادم هرگز نمیومدم بگم که سه ماه براش درس خوندم. همیشه همینجوریه مردم زمانی میان از تلاش هاشون میگن که نتیجه داده باشه چون اگه قبل از به ثمر رسیدن تلاش هاشون بیان از سختی ها بگن و بعدا موفق نشن خیلی خجالت اور میشه.

اما من میگمشون چون به قول اقای شعبانعلی وبلاگ نویسی شکلی از اندیشیدن عریانه و دغدغه اول آدم اینه که چجور بنویسم که مغزم آروم بشه و بتونم خوب بخوابم... 

۰۲ مرداد ۰۱ ، ۲۲:۱۴ ۴ نظر ۸

دو راهی

ادامه مطلب...
۲۲ تیر ۰۱ ، ۱۸:۱۳ ۶

OSCE

این پست فقط شرح وقایع آزمون فاینالیه که خیلی بابتش نگران بودم.

ادامه مطلب...
۱۵ تیر ۰۱ ، ۱۲:۳۷ ۳ نظر ۱

میترسم که دوباره بترسم.

حالت گوساله ای را داشت که ناگهان شعور پیدا کرده و فهمیده باشد که مادرش گاو است واز خودش بیزار شده باشد.

خداحافظ گاری کوپر

 

از اون روزی که یکی از نرس های ccu بهم گفت اینجا بمونی تهش میشی مثل ما، یه برنامه خوب و درست برای آینده ات بریز، از اون روزه که خواب درست حسابی ندارم. صبح ها ساعت سه و نیم بیدار میشم و دیگه خوابم نمیبره. دائم تو فکرم که چی کار باید بکنم.

تو همین بحبوحه آزمون فاینال یه سریال جدید شروع کردم که اسمش سلول های یومی هست. یه قسمتی از سریال اینجوری پیش میره که دختره که سی و خورده ای سالشه تصمیم میگیره به آرزوی دوران کودکیش که نویسنده شدنه جامه عمل بپوشونه و از کارش استعفا میده. یه شب با یکی از دوست های قدیمیش میره شام و اونجا دوستش سرزنشش میکنه که چرا همیچین کاری کرده. چرا اون شغل خوب رو رها کرده و فکر کرده میتونه تو این سن یه حرفه جدید دست و پا کنه و باهاش زندگیش رو بگدرونه. بهش میگفت تو دیگه یه دختر جوون پر شور نیستی که بتونی کار جدیدی رو شروع کنی و یا اینکه کارفرما ها با رغبت بخوان تو کاری استخدامت کنن باید از این خواب خوش که هر موقع که بخوای میتونی یه تغییر بزرگ تو زندگیت ایجاد کنی و بعدش هم بتونی از پس عواقبش بر بیای بیدار شی.

خیلی حرف هاش درست و عاقلانه بود.

چرا اینو تعریف کردم؛ برا اینکه چند شب پیش تو خونه بحث کار و حرفه و آینده ستاره درخشان خونه خواهر کوچیکم شد. من تو جمع گفتم که دیگه گذشته اون زمان که میگفتن شغل دولتی رسمی خوبه حداقل مطمئنی یه آب باریکه ای داری و مامان در واکنش به حرف های من گفت عارفه خوبه که انقدر مطمئن و امیدوار حرف میزنی اما جامعه براش این چیزا مهم نیست. میدونم که دوست داری با لذت کار کنی و هر جایی و هر وقتی کار نکنی اما حرفه تو پذیرای این حرف ها نیست و باید امنیت شغلی آینده ات رو هم در نظر بگیری.

 

رفتم و مقدار جزیی در باره اینجا کار کردن و یا یه کشور دیگه کار کردن تحقیق کردم و از خودم بیزار شدم. از اینکه اگه من قصدم اینجا نموندن بود میتونستم همون روز اول برم و همون موقع هم میدونستم اینو ولی ترسیدم. ترسیدم از گفتنش و از تجربه کردنش و الان هم میترسم که دوباره بترسم. دقیق یادم نمیاد که چه فعل و انفعالاتی اون موقع در من رخ داد اما مطمئنا یه چیز مهم بوده که منو از این تصمیم باز داشته و نگرانم که دوباره تو همون مسیر بیفتم، نگرانم که انتخاب اشتباهی کنم چون وقتی به اشتباه بودنش پی ببرم دیگه یه دختر جوون پرشور و انگیزه نیستم که بتونم برگردم و دوباره شروع کنم.

۱۱ تیر ۰۱ ، ۰۹:۱۳ ۳ نظر ۰

آخرین روز

آدم صبح که از خواب پا میشه چقدر با خودش فکر میکنه که امروز اخرین روزه؟
هیچی

 

اما امروز به طرز غیر منتظره ای اخرین روز بود.
اخرین روزی که با کوله به پشت و روپوش به دست از در بیمارستان رد شدم.
اخرین روزی که میتونستم به بیمار بگم "برو از پرستارت بپرس"
آخرین روزی که اجازه داشتم برم تی تایم بدون اینکه نگران انسان روی تخت باشم
آخرین روزی که ...

 

 

احساس سبکی و شادی و نگرانی میکنم.
خوشحالم که تمومش کردم و نگرانم که بعدش باید چی کار کنم.
حس میکنم بار بزرگی از روی دوشم برداشتن و بعدش بهم گفتن برو به سلامت.

 

امروز یه عالمه حس های مختلف رو تجربه کردم.

که مهمتر از همع این بودکه امروز ترسیدم. چون فهمیدم که دیگه واقعا به جز خودم کسی نیست که کمکم کنه و باید به تنهایی با واقعیت زندگی رو به رو بشم.

باید تنها کار کنم. پول در بیارم. در برابر حرف ها وایستم و امیدوار کنم خودمو.

 

 

پ.نون: آخر هفته ی بعد آزمون فاینال رو میدم و بعدش باید برم دغدغه های جدید جور کنم.

۰۸ تیر ۰۱ ، ۲۱:۳۷ ۱ نظر ۰

۲۳۳

مرور شرایط پیش رو

 

میخواستم بیام درباره یه ماجرایی با یکی از استادامون که با ریش تیغ میزنه اینجا بگم که ننوشتم و ننوشتم تا از داغی ماجرا گذشت و دیگه از تاریخ گفتنش رد شد. گرچه همون موقع هم دو به شک بودم که بیام بگم یا نه چون طرف خیلی شناسه و ممکنه غیبت بشه و اینا.

 

کمتر از سه هفته تا آزمون فاینال (ما بهش میگیم آسکی) مونده و من تازه شروع به خوندن کردم، استرس دارم ولی درباره اش امیدوارم.

 

دو هفته ی پیش رو به شدت شلوغ و پر کاره. صبح ها بیمارستان، عصرش کلاس آمادگی فاینال و باشگاه و درس خوندن برا ازمون. بعضی روزها تایم باشگاه با کلاس هام تداخل داره و برا خودم هم جالبه که باشگاه رو در اولویت قرار میدم. به طور کلی handle کردن این وضعیت برام دشوار و البته لذت بخشه.

 

 

پ.نون:آزمون آسکی یه آزمون جالب و کارامده.یه آزمون کیس محوره، اینجوره که درس هایی که در طول دوره کارشناسی خوندیم رو باید به صورت عملی و کاربردی امتحان بدیم.
مثلا وارد اتاق میشی و میبینی که یه بیمار رو تخت خوابیده بعد یه سناریو داری که این بیمار درد شدید قفسه سینه داره، علایم حیاتیش فلانه و نوار قلبش اینه. چه اقداماتی براش انجام میدی.
بعد باید تو با توجه به اطلاعاتی که دادن و تفسیر نوار قلب و فکر کردن به اینکه این بیمار چه مشکلی داره و اولین اقدام مورد نیازش چیه بگی فلان میکنی و اگه پروسیجری هم باشه باید بری انجامش بدی.
به نظر من آزمون جالبیه چون همزمان دروس تئوری و فنون بالینی دوره تحصیل و تفکر نقادانه و سرعت عملت رو میسنجه.
اما مشکلی که داره اینه که ما تو این ۴ سال هیچ وقت اینطوری بهمون آموزش ندادن. تعداد دفعاتی که ما طی فرایند کار کردیم و اساتید انجام دادن به تعداد انگشت های دست بوده. حالا این تغییر عملکرد برامون نا آشنا و سخته.

۳۰ خرداد ۰۱ ، ۱۹:۴۲ ۲ نظر ۴

۲۳۲

تو باشگاه با یه دختره آشنا شدم که تقریبا همسن منه و دقیقا مشکل من رو داشته و الان دیگه خیلی خوش هیکل و جذاب شده و خلاصه به استاندارد خوبی رسیده.
داشت برام میگفت که چی کارا میکرده و اینا.

ادامه مطلب...
۲۵ خرداد ۰۱ ، ۲۱:۵۹ ۵ نظر ۶

۲۳۱

چند وقته همش میخوام بنویسم، اما اصلا نوشته ها خوب در نمیان، اصلا قابل درک نیستن، انگار من ننوشتمشون.
حرفام همه تو گلوم مونده و قلمبه شده.

۲۰ خرداد ۰۱ ، ۲۲:۳۶ ۰ نظر ۰

۲۲۹

بهش گفتم خوب بزرگ شو
و گفت اما من دیگه بزرگ شدم و گفتم که اما نه خوب
و خواستم ادامه بدم که فکر میکنی پدر و مادر ها چون بچه هاشونو خیلی دوست دارن با مراقبت و مهربانی بزرگشون میکنن؟

نه برای اینه که بعدا وقتی پیر شدن تنها نباشن و یکی مراقبشون باشن، برای این که بگن تو این دنیا یه کاری انجام دادن، برای اینه که بعدا بگن دخترم فلان کرده، دخترم دکتره، دخترم مهندس شرکت فلانه، دخترم کوفت و زهر ماره. حتی پدر و مادر ها هم آگاهانه و یا ناآگاهانه بچه هاشونو بر اساس ترازوی امکانات و انتظارات بزرگ میکنن.

۱۴ خرداد ۰۱ ، ۱۹:۱۹ ۰ نظر ۰

۲۲۸

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۵ خرداد ۰۱ ، ۲۲:۰۵