گاوگیجه ی درونی

به افتخار این بازیکن

بعضی روز ها هستن با اینکه به برنامه ای که شب قبلش ریخته بودم نمیرسم اما در انتهای روز حس رضایتمندی میکنم. با خودم میگم "وای عارفه امروز چقدر فوق العاده بودی". شاید اون روز کار خاصی نکرده باشم و فقط یه کلاس رفته باشم. بعضی روز ها فقط به خاطر اینکه جرات کردم و فلان حرف رو زدم احساس شادی میکنم. بعضی روز ها واقعا شق القمر میکنم و بعضی روز ها فقط سعی میکنم زنده بمونم. چیزی که مهمه اینه که توی مشغله ها و درگیری های روانی و محدودیت زمانیم چه کار هایی کردم.

توی تلگرام یک کانال روزمره نویسی رو دنبال میکنم به اسم گلبو. گلبو گاهی مینویسه "به افتخار این بازیکن که امروز فلان کار رو کرده "

 

و من میخوام از این به بعد اگه این روز ها رو تجربه کردم بنویسم "به افتخار این بازیکن که ... " و نگهشون دارم برای روز هایی که احساس ناکافی بودن میکنم. برای روز هایی که فکر میکنم زندگی با من سر ناسازگاری داره و ما باهم آبمون تو یه جو نمیره و باید راهمو جدا کنم.

میخوام نگهشون دارم برای زندگی.

 

 

چراغ اول: به افتخار این بازیکن که امروز کلاس طولانی و خسته کننده و تکرار مکررات طرح رو شرکت کرد و با وجود خستگیش نگفت "همین یه امروز" و رفت باشگاه و ورزش کرد و برا خودش تخم مرغ و سیب زمینی اماده کرد و غر نزد.

۲۶ مهر ۰۱ ، ۱۸:۵۲ ۴ نظر ۷

سپاس و شکر خدا را که بند ها بگشاد

قبل خوندن پست لطف کنید برای آرامش روح پدر جناب چرنوبیلیسم فاتحه ای قرائت کنید.

 

 


 

یهویی همه چی خیلی خوب پیش رفت.

مهر شروع شده بود و من برای اولین بار اغاز مهر رو بیکار و بی هدف توی خونه نشسته بودم. خیلی جو خونه برام سنگین بود که احتمالا دلیل اصلیش خودم بودم. در حدی اذیتم میکرد که تقریبا هر روز رو به یه بهانه ای از خونه بیرون میزدم  و اغلب صبح ها برای اوقات پرکنی با برنامه سولولرن پایتون یاد میگرفتم و بگم که چقدر چالش برانگیز و صعب الیادگیری والبته شیرین بودش.این جمله در حدی اذیتم میکرد یه جوریه که انگار خیلی خیلی در عذاب بودم که خب اینجوری نبود و فقط "دوست نداشتم تو اون فضا باشم" بودش.

فکر کنم شنبه روزی بود که یهویی تصمیم گرفتم برم باشگاه ثبت نام کنم. اون روز انگار که برای اولین بار بود میرفتم باشگاه و تقریبا مضطرب بودم اما  feel the fear and do it anyway گویان رفتم و ثبت نام کردم و خدا رو شکر کسی نپرسید که تو که قرار بود سه هفته ای بری مسافرت و برگردی چی شد چرا نیومدی و این حرفا.

تازه خونه برگشته بودم و هنوز لباسام رو کامل عوض نکرده بودم که زندایی زنگ زد و گفت کلاس خیاطی خانوم فلانی پس فردا جلسه اولشه چون میدونستم خیلی علاقه داری گفتم بهت اطلاع بدم.

و ساعتی بعدش پیام اومد که برو کلاس توجیهی طرح رو ثبت نام کن که تو لیست قرار بگیری.

 

و بپرسم که چطور ممکنه سه تا از مهمترین مسائلت تو یه روز گره شون وا بشه. حدس میزنم دعای خیر یه نفری بوده. چون برای تک تک اینا من مدت ها درگیر بودم. برای طرح دو بار رفتم اداره طرح هر بار بهم گفتم صبر کنم. برای خیاطی دیر اقدام کرده بودم و دوره تابستون رو از دست داده بودم و معلوم نبود که خانومه دیگه بخواد هنرجو بگیره یا نه. و باشگاه هم که فقط هر روز عقب مینداختمش بنا به دلایلی.

 

 

سپاس و شکر خدا را که بندها بگشاد

میان به شکر چو بستیم بند ما بگشاد

به جان رسید فلک از دعا و ناله من

فلک دهان خود اندر ره دعا بگشاد

 

 

 

 

۲۱ مهر ۰۱ ، ۱۹:۴۰ ۲ نظر ۶

آغتشاشگر یا سرکوبگر

این چند وقت بارها شده که میخواستم درباره جو جامعه و سرکوبگر و معترص و اغتشاشگر، نظرم رو اینجا بگم. اما هربار دست به قلم شدم نتونستم انچه توی ذهنم بود رو به خوبی منتقل کنم.

که امروز به این شعر خیام بر خوردم؛

قومی متفکرند اندر ره دین

قومی به گمان فتاده در راه یقین

می ترسم از انکه بانگ آید روزی

کای بیخبران راه نه آنست و نه این

رباعیات حکیم عمر خیام

 

۱۲ مهر ۰۱ ، ۱۸:۴۶ ۳ نظر ۱۵

روابط ما با والدین مان

روابط ما با والدین مان معمولا پیچیده است. وقتی کودک هستیم ممکن است آنها را به عنوان بت تصور کنیم، اما هر چه بزرگتر می شویم آنها را هم مانند خودمان به عنوان انسان هایی ناقص می بینیم. در نتیجه هر دو والدین خود را برای نقص های اجتناب ناپذیرشان که اغلب اینطور هستند، قضاوت می کنیم و می بخشیم.

از هیچ تا همه چیز

هاوارد شولتز

 

گاهی تصمیم میگیرم که فلان خاطره از کودکیم رو برای مادر و پدرم بازگو کنم و بگم که اونقدرا هم که اونها فکر میکنن من زندگی آروم و دلخواه و بدون فشار روانی نداشتم. 

گاهی بیشتر دوست دارم فریاد بزنم دست از سرم بردارید و بذارید خودم تصمیم بگیرم که چی دوست دارم. این زندگی دوم یا جایگزین شما نیست که مدام تصمیم میگیرید و منو لای منگنه میذارید که "این بهترین کار ممکنه عارفه".

اما متاسفانه من هنوز موقع حرف زدن با مامان وبابام گریه ام میگیره و حرفم رو قورت میدم.

 تقریبا میشه گفت هر روز ان چنان فشار روانی رو توی خونه حس میکنم که تنها تصمیمی که به ذهنم میرسه اینه که برم از اینجا. گاهی انقدر اوضاع بی ریخت میشه که با وجود سختی های زندگی توی یه شهر دور و به تنهایی میگم باید این کارو میکردم.

اما هیچ کاری نمیتونم بکنم. نمیتونم اونا رو بابت انتخاب های گذشته شون سرزنششون کنم چون جای اون ها نبودم و نیستم. شاید اگر من هم تو شرایط اونها میبودم دقیقا همین تصمیم ها رو میگرفتم.

زمان هایی توی زندگیم وجود داشته که حس کردم بهترین والدینم به اندازه کافی خوب نبوده. اما چطور میتونم بگم که اونها والدین خوبی نبودن. فقط اینکه کاش میشد رابطه متفاوتی باهاشون داشته باشم.

۰۹ مهر ۰۱ ، ۱۲:۳۲ ۹

من فلان و غریبه خوش صحبت

امروز صبح با همه ی بی حوصلگیم خودم رو از روی تخت جمع کردم، لباس تنش کردم و بردمش سازمان مرکزی که بابت این طرح کوفتی چند تا سوال دقیق بپرسه.

اولین بار بود که میرفتم و خدا رو شکر راحت پیداش کردم و سرویس ها هم بودن.

رفته بودم که چند تا سوال دقیق بپرسم اما نمیدونم چرا به جواب های نادقیق شون قانع شدم و اومدم بیرون.

یکم از این بابت از دست خودم ناراحت بودم.

با همین حس ناراحتی و اندکی احمق بودن توی ایستگاه سرویس ها کنار یه ماشین که راننده نداشت منتظر واستادم. منتظر واستادم و منتظر واستادم اما هیچ کی نیومد. تا جلوی ساختمون رفتم شاید که یه ایستگاه دیگه هم باشه و من ندیده باشمش( اخه ایستگاهی که من توش منتظر مونده بودم پشت ساختمون بود و رفت امد کم بود) توی مسیر دور زدنم از پشت ساختمون به جلوش یه اقایی دیدم و ازش پرسیدم که ایستگاه سرویس ها کجاست و اقاهه هم گفت پشت ساختمونه و منم گفتم ممنون و دیگه نگفتم که اونجا هیچ راننده ای نبود و اصلا سرویس اونجا میاد یا نه. تو مسیر برگشت به ایستگاه پشت ساختمون یکی از من ها منو سرزنش کرد که چرا خب نپرسیدی اینو. دوباره برگشتم توی ایستگاه و منتظر واستادم. تک و تنها توی افتاب کنار سرویس بدون راننده واستادم، همون من چند دقییقه قبل، بهم گفت خیلی اسکلی. معمولا من و این من زیاد باهم حرف میزنیم.

درباره اینکه واقعا الان کارمون بیهوده و اسکلانه است یا اینکه منطقیه. اینکه ایا مورد سو استفاده قرار گرفتم یا اینکه خیلی از روش کار عرف فاصله دارم یا نه؟

خیلی ازش خوشم نمیاد اما انگار اون خیلی از من خوشش میاد و دوست داره حال و احوالم رو تغییر بده.

نمیدونم دقیقا اسمش رو چی بذارم.

 

 

بعد یه ده دقیقه منتظر واستادن و خسته شدن و ناراحت از سرزنش شدن هام، اقای راننده اومد و گفتم میخوام برم فلان جا. اقای راننده که پیر و مهربون به نظر میومد گفت طبق جدول زمان بندی که پشت سرم چسبوندن سرویس ساعت نه و ربع ( یعنی 10 دقیقه دیگه) همینجا وایمیسته بهتره با اون برم.

باز صبر کردم و صبر کردم. ساعت نه و  ربع شده بود اما سرویس نیومده بود و دوباره پرسیدم جدی همینجا نگه میداره؟ پیرمرد گفت اره اما نمیدونه سرویس امروز چرا دیر کرده.

بالاخره سرویس اومد و من تنها مسافرش بودم.

اقای خوش برخوردی بود و پرحرف. البته نه اونقدری که اذیتم کنه اما من برای کمتر از اینها اماده بودم، یعنی اینکه تا حالا تا این حد توی صحبت با یه ادم غریبه نبودم.

 

راننده خوش حرف ازم پرسید که چی کار میکنم و ایا دوستش دارم؟ انگار که منتظر این سوال باشم بدون مکث گفتم نه دوستش ندارم اما مجبور بودم. اقای راننده هم انگار که انتظار این جواب رو داشته باشه گفتش چی دوست داشتی؟ منم نه گذاشتم نه برداشتم گفتم دوست داشتم ریاضی و یا فیزیک بخونم!!

اخه زنننن؛ ریاضی یا فیزیک! اینو از کجات دراوردی.

گفتش اگه هنوز دوستش داری برو دنبالش. اگه نشد خیلی اصرار نکن و خیلی هم ناراحت نشو. بابت چیزی که الان داری خوشحال باش.

 

 

 

پ. نون: یه جاهایی از گفتگومون حس کردم که داره یه جوری میشه گفتگو اما به حساب این گذاشتم که من تا حالا با غریبه ها صحبت نکردم و زیادی حساس شدم.

۲۹ شهریور ۰۱ ، ۲۲:۲۴ ۱ نظر ۳

EVERY THING IS F*CKED

کل روز رو مثل آدم های یبس بودم. گرفته، مشوش و عصبانی.

تا اینکه الان با خودم گفتم لعنتی باید برم خالیش کنم. 

باید این مغز لعنتی رو خالی کنم.

حیف که خالی کردن مغز مثل خالی کردن روده ها روی سنگ توالت نیست و سختتره چون دقیقا نمیدونی کی وقتشه، هیچ علامتی وجود نداره. فقط یهویی میگی اه خدای من الان وقتشه چون دیگه نمیتونم تحملش کنم.

اما خالی کردنش مثل زاییدن میمونه، چون در واقع آبستن یه عالمه فکر هستی که خودت اون تو کاشتی شون نه یه عالمه فکر که خورده باشی شون.

 

عمیقا ناراحتم از رفتار های دوگانه والدینم توی دهه سوم زندگیم انگار که با پا پس میزنن و با دست پیش میکشن.

پدر نازنینم وقتی میای میگی که " عارفه بابا؛ نبینم غمگین باشی. برابر همه دنیا هم که باشه من پشتتم" دیگه من نمیتونم فریاد بزنم و بگم ازتون بدم میاد و حاضر نیستم یه ثانیه دیگه اینجا بمونم و برابر تصمیماتی که به جای من میگیرید و بهم با محبت تحمیل میکنید مثه یه کره اسب گیچ رفتار کنم. به محض اینکه بتونم این خونه رو ترک میکنم.

دیگه نمیتونم در رو محکم بکوبم و برم.

 

یا مثلا وقتی که مامان درباره خواستگار 14 سال بزرگتر از خودم ازم نظر میپرسه نمیدونم باید خوشحال بشم از اینکه ازم پرسیده یا اینکه ناراحت بشم از اینکه چیز به این واضحی رو داره از من میپرسه.

۲۸ شهریور ۰۱ ، ۲۰:۱۵ ۰ نظر ۰

حکمت خدا

بابا بزرگ باغداره و الان هم فصل برداشت میوه شون هست.

بابابزرگ تعریف میکرد؛

چند روز پیش اومده بودم شهر دنبال ماشین که میوه ها رو از روستا بیاریم میدون بار و بفروشیم. از صبح هر ماشینی که پیدا کردم قبول نمیکرد بیاد بار ببره. حتی اون راننده هایی که میشناختمشون و باهم آشنا بودیم هم نبودن. میوه ها توی باغ از درخت چیده شده و اماده بودن و اگه دیر میشد میوه ها تازگیشون رو از دست میدادن. به بعضی راننده ها حتی قیمت بالاتر از عرف رو هم پیشنهاد دادم اما نشد که نشد .

گفتم خدایا چه حکمتیه! میوه ها اونجا رو زمین، ماشین پیدا نمیکنم.

راه افتادم به روستا. توی شهرستان یه ماشین بار دیدم. رفتم به راننده اش گفتم حاجی بار هم میبری میدون؟ پیرمرد راننده گفت اخ حاج اقا همین الان داشتم درمیموندم که چی کار کنم، زنم زنگ زده که بیا مرد مهمون میخواد بیاد یه میوه ای چیزی بخر منم که امروز هیچ باری بهم نخورده و پول ندارم برم میوه بخرم ببرم خونه.

با خودم گفتم عجب؛ از صبح هیچ ماشینی پیدا نکردم و اینجا که اصلا فکرش رو نمیکردم ماشین پیدا کردم. خدایا حکمتت رو شکر. این بار ما روزی همین راننده است.

برای راننده ماجرا رو تعریف کردم و گفتم حاجی خدا خیلی دوستت داره، حتما بعد نمازت یه سجده شکر برو :)

 

 

راننده هم سریع و با خنده گفت حاجی من نماز نمیخونم اصلا :|

 

 

۲۷ شهریور ۰۱ ، ۱۹:۲۸ ۳ نظر ۳

امان از pms

بابت این موهبت تغییرات هورمونی، من 5 روز از هر ماه رو از دست میدم چون اعصاب هیچ فعالیت و  هیچ شخص و احدی رو ندارم.

pms قبلی بود که داشتم یه لباس میدوختم و مامان اومد و کلی گفت که اینجاش رو اینجوری کن و اونجاش رو اونجوری بدوز. به نظرم بدترین همراهی ها برای زمانی هست که فرد یه اطلاعات ناقصی داره و خیلی اصرار داره که اطلاعاتش درسته و میخواد کمک کنه، البته اون ها هم قصدشون خیره فقط میخوان کمک کنن. خلاصه اون لحظه خیلی خودم رو کنترل کردم و فقط گفتم که مامان میخوام طبق دستور این کتاب برم و ببیم چی میشه تهش. مامان هم از اون نگاه های "خیلی خب حالا یه کتاب گرفته واسه ما خیاط شده" ای کردش و رفت از اتاق بیرون. بعدش اشکی بود که من میریختم. کوک میزدم و اشک میریختم. دستمال هم دور و برم نبود و نمیخواستم از اتاق بیرون برم که دستمال بیارم، بال لباس تنم اشک ها و دماغم رو پاک میکردم و به خودم میگفتم این فقط یه pms هستش عارفه، خیلی زود تموم میشه.

تو این دوران فقط کافیه که یه نفر یه انتقادی بکنه که من بهم بریزم و خودم و اون ادم رو با خاک یکسان کنم.

 

۲۲ شهریور ۰۱ ، ۱۸:۵۶ ۰ نظر ۰

بدون سانسور بگم راحت نیستم.

از بزرگترین اشتباه هایی که کردم این بوده که ادرس اینجا رو به چند تا از دوستام دادم و حالا اصلا اینجا احساس راحتی نمیکنم چون دائما مورد پرسش قرار میگیرم که "وای عارفه فلان قضیه چی شدش و چی کار کردی؟". اینکه احوال پرس ام هستن خیلی برام قابل احترامه اما باعث میشه که حس کنم دارن تجاوز میکنن. 

کاش میتونستم رو در رو بهشون بگم که ممنونم از اینکه احوالاتم براتون مهمه اما اینکه اینجا مینویسم برای اینه که دوست دارم قسمت هایی از شخصیت و افکار و خاطرات روزمره ام رو از دنیای واقعی دور نگه دارم و اینجا کاملا مستقل از بیرون و برخورد هاییه که باهم داریم. احساس بهتری خواهم کرد اگر مرتب درباره چیزهایی که اینجا میگم توی فضای مجازی و یا واقعی نپرسید و فقط محدود به همینجا باشه.

 

بهترین کار اینه که تنها کسایی که از نزدیک نمیشناسنت اینجا باشن چون باعث میشه حداقل یک جا واقعا خودت باشی، بدون سانسور.

 

اینجا مثل کلوز فرند اینستاگرام میمونه؛ اونایی عضو میتونن باشن که خیلی توی باقی مسائل کنجکاوی نکنن و نخوان غوز رو به شقیقه ربط بدن.

۲۱ شهریور ۰۱ ، ۲۳:۱۴ ۷ نظر ۵

فرزندخوانده نا خلف من

سرما خوردگیم بهتر شد اما به سینوزیت بدی مبتلا شدم و امان از سردرد و درد دندونش.

خونه گرفتار شدم و به خاطر سرفه های تقریبا زیادم نمیتونم باشگاه برم.

تو خونه حوصله ام سر میره. 

گرچه حتی وقتی که باشگاه میرفتم هم حوصله ام سر میرفت.

 

عروس دایی پیشنهاد داد که میتونه خیاطی رو تا جایی که خودش تو آموزشگاه یاد گرفته بهم یاد بده و منم خوشحال و خرسند از این فرصت.

جالبه بگم که عروس دایی مو به مو مطالب رو برام توضیح میداد و کمک میکرد که الگو بکشم اما تهش الگو درست در نیومد و نه تنها عروس دایی بلکه دختر خاله خیاطش هم نفهمید مشکل از کجاست. عروس دایی گففت طبق گفته استاد این متد الگو کشی مو لا درزش نمیره پس بیا همین روی پارچه پیاده کنیم. مطمئن بودم که یه جای کار مشکل داره و امکان نداره این الگو روی پارچه درست بشه و معجزه کنه اما من خیاط نبودم و نمیتونستم مخالفت قاطعی بکنم و به ناچار قبول کردم. فوقع ما وقع. پارچه هم خراب شد و تا الان که تقریبا ۳ هفته از آغاز پروژه میگذره دیگه بهش سر نزدم چون اعصابم رو خرد میکرد.

موفقیت ها در دل صبر و تداوم کار خوابیدن (!) پس تسلیم نشدم و دو تا کتاب خیاطی از کتاب خونه امانت گرفتم، هر کدومشون یه متد خاص رو آموزش میدن و من با هیچ کدومشون نتونستم یه لباس ساده بدوزم. هر روز کاغذ و خط کش و جعبه نخ سوزن وسط اتاق پهن میشه و همزمان با اقامه اذان جمع میشه اما هیچی.

هیچی دوخته نمیشه، هیچ الگویی درست در نمیاد.

گاهی وقتا هم اعصابم ازش خرد میشه و همه وسایل رو وسط اتاق رها میکنم و میرم که میرم.

خیاطی برام مثل یه فرزند خونده نوجوون میمونه که خیلی دوستش دارم و یه حسی بهم میگه که در آینده یه کاره ای میشه و منم براش تلاش میکنم و محیط رو در حد توانم فراهم میکنم اما خیلی چموشه و اصلا منو درک نمیکنه و آبمون تو یه جوب نمیره.

باید بگم با وجود علاقه ام به خیاطی انگار هیچ استعدادی درش ندارم.

 

 

 

 

پ.نون:نگو که خب برو یه آموزشگاه درست و حسابی یاد بگیر؛ عروس  دایی میگه که تو آموزشگاه بیشتر برای مدرک دادن میرن و خودش خیلی راضی نبود.

۱۴ شهریور ۰۱ ، ۲۱:۳۲ ۳ نظر ۰