گاوگیجه ی درونی

اهای روسری آبی

براتون نگفته بودم که بالاخره اولین حقوقم رو گرفتم. اولین دستمزد زحمت هام بعد از ۴ ماه :/

پول همیشه چیزی بوده که وقتی بهش شدیدا نیاز داشتم نبوده و وقتی که در قناعت (البته قناعت نه، یه چیز دیگه ) بودم مقدار غیر قابل تصوری پول تو بساط داشتم.

امروز رفتم تا اولین خریدم رو بکنم. البته اولین خریدم همون روز دریافت حقوق بود که انار خریدم، امروز اولین روز صرف پولم در بازار بود.

رفته بودم تا برای مامان یه روسری بخرم و در اولین مغازه کاملا مصمم یه مدل رو انتخاب کردم و پولش رو دادم بدون هیچ تردیدی.

توی مغازه دوم یه روسری تقریبا قشنگ دیدم (برا این تقریبا میگم چون قشنگ تر از بقیه روسری های هم رده موجود در بازار بود) اما از اون جنسا بود که یکم گرم به نظر میان البته ریحون گفت که این جنس خیلی گرم نیستش چون من لباس زیاد پوشیدم اینطور فکر میکنم، این تنها نظر ریحون درباره روسری بود. حقیقتا خیلی دلسرد کننده است که تنها همراه بازار تون، تنها کسی که میتونه باهاتون بیاد خرید شوق نظر دادن نداشته باشه. خب چی کار میشه کرد دیگه، مدلش اینجوریه :/ 

 

ترکیب رنگ روسری رو دوست داشتم؛ سبز، کرمی، صورتی با منگوله هایی از همین سه رنگ، واقعا بهترین مدل روسری طیف سبز رنگی بود که توی بازار دیدم. البته قیمتش هم خیلی زیبا بود. اگرچه خود فروشنده میگفت همین جنس رو توی فلان بازار به خدا تومن میفروشن.

با یکم دودلی درباره گرم بودنش کارت رو کشیدم و اومدیم بیرون. یه آن با خودم گفتم عارفه انگار قراره پشیمون بشی. خیلی آدم منفی نگری نیستم اما گاهی این حس هام درست از آب درمیان.

تو اون لحظه بهترین کار این بود که چشمامو ببندم و از بازار بزنیم بیرون اما به اندازه کافی از بازارگردی هیجان زده بودم که به خودم اصرار کنم فقط ویترین ها رو نگاه کنیم.

۵ دقیقه از کسر پول از حسابم نگذشته بود که یه روسری سبز با گل های بابونه سفید چند مغازه اون ور تر چشمام رو گرفتن، خیلی چشم نواز بودن.

یه روسری با طیف سبز خوشگل و قیمت کمتر.

خریدمش.

و حالا دو تا روسری سبز خریده بودم. باید چی کار میکردم؟ 

رفتم تا روسری اولی رو پس بدم، خدا میدونه چقدر توی راهرو با حودم کلنجار رفتم که چی بگم تا هم فروشنده ناراحت نشه و هم قبول کنه که پس بگیره و پولم رو بده.

چون کمتر از ۱۰ دقیقه جنس دستم بود و حتی چسب بسته اش رو باز نکرده بودم قبول کرد که پس بگیره، البته با اکراه. فروشنده از اون ادمای با‌انصاف به نظر نمیومد و حتی از اون فروشنده های بی‌انصاف هم به نظر نمیومد. بیشتر شبیه راوی یه بازی ویدیویی بودش، بی تفاوت.

برای برگردوندن مبلغ اول گفتش اگه از روسری دیگه ای خوشتون میاد عوضش کنید. بنده خدا نمیدونست که من روسری که دوست دارم رو خریدم و دیگه به روسری نیاز ندارم.

گفتم نه. البته نه انقدر خشک. یه چند تا جمله دیگه هم گذاشتم تنگش.

گفت: پول نقد نداره. پیشنهاد داد غیر عاقلانه ای داد که کارتش رو بده و من برم عابر بانک و مبلغ رو منتقل کنم به کارت خودم.

گفتم: میتونید با گوشیتون  کارت به کارت کنید؟

گفت: تلفن همراهش نرم افزار نداره.

گفتم: باشه مشکلی نیست.

چند لحظه سکوت کرد.

و بعد جوری که انگار در جستجوی کارتشه کشو ها و گاو صندوق قفل شده اش رو زیر و رو کرد.

گفت: در گاو صندوق قفله و کلیدش دست برادرمه و کارت و پول نقد ندارم. میتونید عصر بیاید.

و من اون لحظه قیافم اینجور بودم که اوه مای گاد من عصر وقت ندارم.

گفتم از همسایه هاتون میتونید بگیرید و بعدا بهشون بدید؟

مکث کرد و گفت می تونم عصر ساعتای ۲ براتون کارت به کارت کنم

پیشنهادش رو قبول کردم چون چاره دیگه ای نداشتم. شماره کارتم رو گرفت.

کارت مغازه و رسیدم رو ازش جهت احتیاط ازش گرفتم.

از مغازه اومدیم بیرون و من از اینکه نتونستم برای خرید  یه روسری یه تصمیم قطعی بگیرم ناراحت بودم. 

ساعتای ۶ یه عالمه راه رفتم تا به خودپرداز برسم چون بانک لعنتی پیامک های تراکنش هام رو قطع کرده بود و حدس بزن تو صورت حسابم چی دیده ام؟ بله هیچ مبلغی واریز نشده بود. همونجا به شماره روی کارت تبلیغاتی مغازه شون زنگ زدم. یکیش که خاموش بود و اون یکی هم جواب نمیداد.

چند مرتبه دیگه هم امتحانش کردم اما هیچ خبری نبود.

 

 

و الان ساعت ۱۱ هستش :/ 

 

تف تو این شانس که دقیقا زمان هایی که نیازمند اتفاقاتی هستم که اعتماد به نفسم رو بالا ببرن، حوادثی رخ میدن که گند بزنن تو احوالم.

 

 

۳۰ دی ۰۰ ، ۲۳:۱۰ ۵ نظر ۰

روسری

براتون نگفته بودم که بالاخره اولین حقوقم رو گرفتم. اولین دستمزد زحمت هام بعد از ۴ ماه :/

پول همیشه چیزی بوده که وقتی بهش شدیدا نیاز داشتم نبوده و وقتی که در قناعت (البته قناعت نه، یه چیز دیگه ) بودم مقدار غیر قابل تصوری پول تو بساط داشتم.

امروز رفتم تا اولین خریدم رو بکنم. البته اولین خریدم همون روز دریافت حقوق بود که انار خریدم، امروز اولین روز صرف پولم در بازار بود.

رفته بودم تا برای مامان یه روسری بخرم و در اولین مغازه کاملا مصمم یه مدل رو انتخاب کردم و پولش رو دادم بدون هیچ تردیدی.

توی مغازه دوم یه روسری تقریبا قشنگ دیدم (برا این تقریبا میگم چون قشنگ تر از بقیه روسری های هم رده موجود در بازار بود) اما از اون جنسا بود که یکم گرم به نظر میان البته ریحون گفت که این جنس خیلی گرم نیستش چون من لباس زیاد پوشیدم اینطور فکر میکنم، این تنها نظر ریحون درباره روسری بود. حقیقتا خیلی دلسرد کننده است که تنها همراه بازار تون، تنها کسی که میتونه باهاتون بیاد خرید شوق نظر دادن نداشته باشه. خب چی کار میشه کرد دیگه، مدلش اینجوریه :/ 

 

ترکیب رنگ روسری رو دوست داشتم؛ سبز، کرمی، صورتی با منگوله هایی از همین سه رنگ، واقعا بهترین مدل روسری طیف سبز رنگی بود که توی بازار دیدم. البته قیمتش هم خیلی زیبا بود. اگرچه خود فروشنده میگفت همین جنس رو توی فلان بازار به خدا تومن میفروشن.

با یکم دودلی درباره گرم بودنش کارت رو کشیدم و اومدیم بیرون. یه آن با خودم گفتم عارفه انگار قراره پشیمون بشی. خیلی آدم منفی نگری نیستم اما گاهی این حس هام درست از آب درمیان. تو اون لحظه بهترین کار این بود که چشمامو ببندم و از بازار بزنیم بیرون اما به اندازه کافی از بازارگردی هیجان زده بودم که به خودم اصرار کنم فقط ویترین ها رو نگاه کنیم. ۵ دقیقه از کسر پول از حسابم نگذشته بود که یه روسری سبز با گل های بابونه سفید چند مغازه اون ور تر چشمام رو گرفتن، خیلی چشم نواز بودن.

یه روسری با طیف سبز خوشگل و قیمت کمتر.

خریدمش.

و حالا دو تا روسری سبز خریده بودم. باید چی کار میکردم؟ 

رفتم تا روسری اولی رو پس بدم، خدا میدونه چقدر توی راهرو با حودم کلنجار رفتم که چی بگم تا هم فروشنده ناراحت نشه و هم قبول کنه که پس بگیره و پولم رو بده.

چون کمتر از ۱۰ دقیقه جنس دستم بود و حتی چسب بسته اش رو باز نکرده بودم قبول کرد که پس بگیره، البته با اکراه. فروشنده از اون ادمای با‌انصاف به نظر نمیومد و حتی از اون فروشنده های بی‌انصاف هم به نظر نمیومد. بیشتر شبیه راوی یه بازی ویدیویی بودش، بی تفاوت.

برای برگردوندن مبلغ اول گفتش اگه از روسری دیگه ای خوشتون میاد عوضش کنید. بنده خدا نمیدونست که من روسری که دوست دارم رو خریدم و دیگه به روسری نیاز ندارم.

گفتم نه. البته نه انقدر خشک. یه چند تا جمله دیگه هم گذاشتم تنگش.

گفت: پول نقد نداره. پیشنهاد داد غیر عاقلانه ای داد که کارتش رو بده و من برم عابر بانک و مبلغ رو منتقل کنم به کارت خودم.

گفتم: میتونید با گوشیتون  کارت به کارت کنید؟

گفت: تلفن همراهش نرم افزار نداره.

گفتم: باشه مشکلی نیست.

چند لحظه سکوت کرد.

و بعد جوری که انگار در جستجوی کارتشه کشو ها و گاو صندوق قفل شده اش رو زیر و رو کرد.

گفت: در گاو صندوق قفله و کلیدش دست برادرمه و کارت و پول نقد ندارم. میتونید عصر بیاید.

و من اون لحظه قیافم اینجور بودم که اوه مای گاد من عصر وقت ندارم.

گفتم از همسایه هاتون میتونید بگیرید و بعدا بهشون بدید؟

مکث کرد و گفت می تونم عصر ساعتای ۲ براتون کارت به کارت کنم

پیشنهادش رو قبول کردم چون چاره دیگه ای نداشتم. شماره کارتم رو گرفت.

کارت مغازه و رسیدم رو ازش جهت احتیاط ازش گرفتم.

از مغازه اومدیم بیرون و من از اینکه نتونستم برای خرید  یه روسری یه تصمیم قطعی بگیرم ناراحت بودم. 

ساعتای ۶ یه عالمه راه رفتم تا به خودپرداز برسم چون بانک لعنتی پیامک های تراکنش هام رو قطع کرده بود و حدس بزن تو صورت حسابم چی دیده ام؟ بله هیچ مبلغی واریز نشده بود. همونجا به شماره روی کارت تبلیغاتی مغازه شون زنگ زدم. یکیش که خاموش بود و اون یکی هم جواب نمیداد.

چند مرتبه دیگه هم امتحانش کردم اما هیچ خبری نبود.

 

 

و الان ساعت ۱۱ هستش :/ 

 

تف تو این شانس که دقیقا زمان هایی که نیازمند اتفاقاتی هستم که اعتماد به نفسم رو بالا ببرن، حوادثی رخ میدن که گند بزنن تو احوالم.

 

 

۰۵ دی ۰۰ ، ۱۴:۲۳ ۴ نظر ۰

King Richard

یه فیلم بیوگرافی خوب. البته به نظرم همه فیلم های بیوگرافی خوبن.

داستان تلاش های بدون توقف یه پدر که تصمیم داره دختر هاش قهرمان تنیس بشن. 

۰۳ دی ۰۰ ، ۱۴:۲۳ ۲ نظر ۰

قرمه سبزی یا سیب زمینی (رمز چهار تا یک)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۲ دی ۰۰ ، ۱۸:۱۷

The End of the F***ing semester*

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۸ آذر ۰۰ ، ۲۰:۳۳
عارفه صاد

فقر احمق میکند

پول نداشتن برای بچه هایی که هنوز نتونستن از چادر خانواده بیرون بیان چیز طبیعیه، چون همیشه یه چیزی مانع درخواست پول از خانواده میشه.
حدودا سه ماه از اخرین روزی که سر کار بودم میگذره ولی هنوز هیچ حقوقی نگرفتم و دستم به هیچ جا بند نیست و یه عالمه هم برنامه دارم. یه عالمه برنامه با پولی که ندارم.
اینکه پول نداشته باشی کاملا دست و پای ادمو میبنده.

یه کتابی هم هستش در این باره به نام "فقر احمق می کند". میخواستم کتابه  رو بخرم دیدم خیلی گرونه و این ابتدای احمق شدن من بود. یه مقداریش رو توی طاقچه خوندم، اما خیلی چشمام اذیت شد و دیگه نخوندمش، گذاشتمش برای وقتی که پولدار تر شدم!
یه کتاب از کتابخونه امانت گرفتم که انگار بگی نسخه مصداقی همون کتاب "فقر احمق میکند" هستش. اسم کتابه شازده حمامه.
خاطرات آقای حسین پاپلی یزدی از اوضاع اجتماعی شهر یزد توی دهه ۱۳۳۰_۱۳۴۰.
جلد یک اش که اقای یزدی دوران کودکیشون رو روایت میکنه بی نهایت دردناکه.
بی پولی، بیگاری، بیوه شدن زن ها، نون نداشتن، بیماری و  ....
امشب داشتم یکی از خاطرات کتاب رو میخوندم که به بی رحمانه ترین جمله اش رسیدم،

بقیه بچه هایم در فقر قوطه ورند....

 

 

 

خوندن این کتاب رو پیشنهاد میکنم :))

پ.نون: میخواستم چند تا از خاطرات کتاب رو اینجا بذارم اما دیدم خیلی میشه و بهتره که خودتون برید کتاب رو بخونید.

۲۷ آذر ۰۰ ، ۲۲:۴۶ ۶ نظر ۰

ماجرای اصغر حمال

داشتم کتاب شازده حمام رو میخوندم، به ماجرای جالب اصغر حمال رسیدم.
آقای یزدی برای کنکور و دانشگاه میاد مشهد که یکی از حمالهای قدیمی گاراژ رو در حال گدایی کردن میبینه. جویای قضیه میشه و این اصغر اقا هم شرح ماجرا میکنه که هر سال با زن و بچه هاش از یزد میومده مشهد زیارت و طی این مدت که مشهد بوده خرجش رو از طریق فروش بادبزن درمیاورده. یه روز بعد فروش خسته یه گوشه میشینه و سر روی زانوش میزاره و چرت میزنه بعد که سر بلند میکنه میبینه جلوش پول گذاشتن یه چند دقیقه دیگه هم به همون حالت میمونه میبینه مبلغ خوبی پول جمع شده.
اصغر اقا خرسند از شغل جدیدش به زن و بچه هاش میگه که مشهد یه کار پیدا کرده و همینجا ساکن میشن.
اصغر از طریق گدایی پول درست حسابی در میاره و حتی پولهاشو نزول هم میداده.
خلاصه خیلی کار و بار بر وفق مرادش بوده.

از اینجا به بعد من هر احظه منتظر بودم این اصغر حمال با خشم و غضب الهی مواجه بشه.
آقای یزدی برای ادامه تحصیلش به پاریس میره و دیگه از اصغر حمال بی خبر میمونه.
وقتی برمیگرده از کارکنای گاراژ یزد راجب اصغر حمال میپرسه و میفهمه که بابت نزول دادن هاش بد خواه پیدا کرده و فعلا رفته تهران.

یه روز آقای یزدی برای تهیه ارز سفرش میره به صرافی های تهران که توی یه مغازه اصغر حمالو پسرش که پشت گیشه نشسته رو میبینه و وارد میشه و احوال پرسی و اینا.
اصغر حمال تعریف میکنه که حسابی کار و بارش گرفته و دختر عروس کرده و پسر داماد کرده و خونه شیک و قشنگی گرفته و الان هم چند شعبه هم توی خارج توی دبی، لندن، مونیخ ، پاریس، لس آنجلس، شیکاگو داره !!!!
بار دیگه ای که اقای یزدی به صرافی حاج اصغر میره میبینه که طبقه بالای مغازه اش رو خریده و الان در کنار صرافی معاملات دیگه هم میکنه. به منشی اش میگه که میخواد اصغر اقا رو ببینه و منشی هم میگه که ایا وقت قبلی داره یا نه :////
 

 

راستی اگه حاج اصغر گدایی پیشه نکرده بود در سن ۷۶ سالگی سالم و سرحال توی دفتر صرافیش روزانه صد ها هزار دلار را جا به جا میکرد؟ و در چند تا کشور نمایندگی داشت؟ یا او هم مثل محمودحمال،حسن مقدس و عباس حمال  در سن ۵۰_۶۰ سالگی مرده بود؟

۲۰ آذر ۰۰ ، ۲۲:۴۸ ۷ نظر ۰

۱۹۰

مود این روز های من توی این دو تا آهنگ خلاصه میشه :/

علی الخصوص دومیه

 

 

 

۱۹ آذر ۰۰ ، ۲۱:۲۶ ۱ نظر ۰

اولافور الیاسون

امروز به طور اتفاقی موقع کانال گردی ها روی شبکه مستند موندم.
یه برنامه کسل کننده اما مسحور کننده بودش. (به خاطر این برای من کسل کننده بودش چون منتظر بودم زودتر تموم بشه چون کلا رابطه خوبی با هنر ندارم)
مستند انتزاعی، هنر طراحی : معرفی اولافور الیاسون.
اونچه من فهمیدم این بود که اقای الیاسون یه هنرمند دانمارکیه که معماری رو با چیزای انتزاعی ترکیب میکنه و خیلی پروژه های خلاقانه ای داشته.
مثلا پروژه آب و هوا که فوق العاده و غیر قابل توصیفه و خیلی دوست دارم که اون فضا رو تجربه کنم.
پروژه مراقبت از یخ که اومده یخ های یخچال ها رو که جدا شده بوده رو داخل یه محوطه ای توی شهر دور تا دور گذاشته که منو یاد اون سنگ های استون هنج میندازه. البته بعد چند روز یخ اب شدن و ناپدید شدن و رسالتش هم همین بود که گرمایش زمین و ذوب شدن یخ ها رو نشون بده.
توی یه پروژه ایش هم اومده بود رنگ روشنایی روز در کشور های مختلف رو گذاشته بود !!!

آقای الیاسون درباره هنر این تعریف رو داشت که

هنر یعنی توانایی جهان برای بررسی و داشتن یه رابطه حساس و عمیق با خودش.


میگفتش:

وقتی به آلمان نقل مکان کردم فکر کردم دارم به جهانی قدم میزارم که توش میتونم مثل بقیه یه هنرمند بشم ولی سطح هنر اونجا به قدری عالی بود که با خودم گفتم من هرگز موفق نمیشم ولی بعدش تصمیم گرفتم اگه میخوام حرفی بزنم بهتره که حرف خودم باشه.


و به نظر من این بشر کارهاش خیلی فوق العاده بودن.

 

۱۷ آذر ۰۰ ، ۲۱:۲۶ ۱ نظر ۰

نی‌نی داغ دیده

اینجا یه عالمه بچه هست.
بچه اینجاش سوخته، اونجاش سوخته.
از نوزاد چهار ماهه تا پسرای شیطون کلاس دومی.
تقریبا تا سن ۸ ساله اینجا هستن و انگار بعد این سن بچه ها یکمی عاقلتر میشن و میفهمن که با خیلی از چیزا نمیشه شوخی کرد.
بچه های زیر ۵ سال اغلب به خاطر سهل انگاری والدین دچار سوختگی میشن و بیشتر علت سوختگی شون هم آب جوشه.
مثلا مامانه داشته شیشه شیر بچه رو توی قابلمه آب جوش ضد عفونی میکرده (قابلمه رو زمین بوده که واقعا نمیدونم چرا) مامانه لحظه ای حواسش پرت میشه و بچه چهاردست و پا کنان میفته توی قابلمه....

یه یچه ۷ ساله اینجاس که پشت زانوش سوخته چون از روی آتیش پریده :/

سینی چایی، سینی چایی رو که دیگه نگم براتون.
خلاصه خیلی مراقب بچه ها باشید.
توی اشپزخونه یه محدوده ای رو تعیین کنید تا به اجاق گاز نزدیک نشن. یه مورد بوده که قابلمه روی شعله حاشیه قرار داشته و بچه میاد دست دراز میکنه و قابلمه برمیگرده.
هر چیز داغی که میزارید زمین فوق العاده مراقب باشید.
موقع حموم کردن بچه ها هم آب رو خیلی داغ نکنید.

 

آب ۶۰ درجه طی ۵ ثانیه باعث بروز سوختگی شدید میشه و آب ۷۱ درجه بلافاصله باعث سوختگی شدید میشه.

۱۳ آذر ۰۰ ، ۲۲:۳۳ ۲ نظر ۰