گاوگیجه ی درونی

خوراک کدو تنبل با مرغ

بسیار بسیار عصبانی ( البته نمیدونم به یه سطح پایینتر عصبانیت چی میگن؛من دقیقا در شدید ترین حالت همونم) هستم.

چون وقتی داشتم مرغ ریز میکردم به بابا گفتم کدو بخره و بابا گفت کدو تنبل؟ و من در جواب گفتم نه بابا جان، ما کی کدو تنبل خوردیم؛ کدو سبز.

 

بابا با کدو تنبل برگشته خونه.

میگم چرا اخه کدو تنبل؟

میگه خودت گفتی.

میگم من کی گفتم؟

میگه من پرسیدم کدو تنبل؟ و دیگه نشنیدم چیزی گفته باشی.....

گفتم شما باخودت فکر نکردی کدو تنبل رو کی با مرغ میخوره؟؟؟؟

 

 

حالا مجبوریم جزو اولین هایی باشیم که کدوتنبل رو با مرغ میخورن.

و علاوه بر اون تا یه هفته باید وعده های عذاب آور کدو تنبل رو تحمل کنم :))

۱۸ آبان ۰۰ ، ۱۹:۴۴ ۵ نظر ۰

۱۷۲

این سه هفته ای که اجبارا سرم خلوت بود؛ تونستم یه روتین روزانه رو برنامه ریزی کنم و بهش پایبند بمونم و برای اولین بار حس کردم که؛ تکرار، قاعده داشتن و شسته و رفته بودن حس خوبی داره.

۱۷ آبان ۰۰ ، ۱۷:۳۷ ۴ نظر ۰

خالی شدن

مثه دفعه های قبل که منتظر یه چیزی بودم و وقتی بهش میرسیدم انگار تماما خالی میشدم، این‌بار هم خالی خالی شدم.
فرقی نمیکنه اون مقصد چقدر دور و رسیدنش سخت باشه یا طول بکشه و یا اینکه نزدیک و دم دستی باشه؛ بعد همشون تهی شدنه.
اگه اونقدر هدفمند باشید خواهید دونست که بعدش باید چه چیزی رو هدف جدید قرار بدید اما اگه مثل من همیشه برای زندگیتون دودل هستید، توی اینجور مواقع مثل یه مرغ سر کنده میشید و دنبال یه چیزی میگردید که نمیدونید چیه.

 

 

گاهی با خودم میگم کاش اونقدر شجاعت داشتم که یکی از همین مسیر ها رو قطعی انتخاب کنم و مصمم و بدون اینکه دربارش به شک بیفتم مسیر رو تا ته ته تهش ادامه بدم.



۰۱ آبان ۰۰ ، ۲۲:۳۶ ۰

وقتی کوچیکتر بودم از آرزوهام بود که یه عالمه هواپیما سوار شم.

 

چقدر دیگه باید بزرگ بشم؟؟؟

۲۹ مهر ۰۰ ، ۲۰:۰۷ ۰

رفاقت مختار و کیانی

چند وقت پیش آقای آیاسار یه پستی درباره دوستی منتشر کرده بودن
و من اونجا برای رابطه دوستی صمیمی مثال دوستی مختار و کیان رو زدم که چه رابطه پایداریه و حتی با بحث هایی که بین هم دارن و دوری ها و اختلاف نظرهاشون از شدت این رفاقت کاسته نمیشه.
اونجا نشد، نخواستم و یا هر حسی که اون لحظه داشتم؛ نگفتم که من هم از این روابط پایدار دوستی دارم.
رابطه من و زهرا

امروز بعد گذشت ۵ روز از اخرین مکالمه مون زهرا گفتش باید منو ببینه و راجع به موضوعی باهام حرف بزنه. ساعت قرار مون نامشخص بود و زهرا قرار بود خبر بده اما خبر دادنش خیلی دیر شد و من فکر کردم حتما قضیه برای امروز کنسله که زهرا خبر داد حدود ۱ساعت دیگه همدیگه رو توی حرم ببینیم. من گفتم خیلی دیر میشه چون احتمالا مهمون بیاد برامون و مامان دست تنهاست.
زهرا بعد چند دقیقه مکث گفتش خب ۴۵ دقیقه دیگه خوبه؟ اخه ممکنه دیگه فرصت پیش نیاد همو ببینیم. قبول کردم و فورا حاضر شدم.
ته دلم نگران بود.
چون لحنش یه جوری بود انگار که قراره یه مسافرت دور بره و شاید تا مدتها نبینمش.
از لحظه حاضر شدنم تا رسیدنم به زهرا دائما نگران این دوستی بودم. دوستی که شاید دیگه نتونم مثلش رو بسازم.
دائم فکر میکردم اگه واقعا زهرا بگه میخواد به یه کشور دیگه مهاجرت کنه و کاراش جور شده من اینجا تنها چیکار کنم. یه حس غریبی داشتم.
چون تقریبا عمر روابط دوستیی که داشتم محدود به همون مدتی بوده که با طرف جسما در ارتباط بودم، مثلا دوره دانشگاه یا دبیرستان. یه جورایی بوده انگار که بیشتر به جای رابطه دوستی رابطه رفع نیاز بوده اگرچه همین رابطه دوستی هم یه جوررفع نیازه.
تقریبا شاید بشه گفت رابطه به خاطر بده بستون.
تو دوستی تو به خاطر صمیمیتی که با طرف مقابل داری اگه جایی به کمکت نیاز باشه و یا نه حتی نیاز بلکه کاری در توانت باشه انجامش میدی. اما این رابطه های بده بستونی اینجوریه که خب من برات فلان کارو میکنم طرف مقابل هم فلان کارو، در کنار این یه محبت هایی هم رد و بدل میشه.
دیگه بلد نیستم بهتر توصیفش کنم.

 

خلاصه امروز تماما "جنون از دست دادن رفاقت عمیقم" رو داشتم.

۲۷ مهر ۰۰ ، ۱۹:۲۲ ۶ نظر ۰

جزوه نویسی توی کلاسور خوشگل

مامان برام یه کلاسور خیلی خوشگل خریده بود. میگفت یه کیف کوچیک روی دوشت و کلاسور توی دستت.
به جز هفته اول دیگه از اون کلاسور استفاده نکردم.
چون ادم خوشگل جزوه نوشتن نبودم.
پاک نویس کن یا ویس بگیر و تمیز و مرتب بنویس.
وقت زیادی رو میگرفت. 

 


از مهمترین چیز ها توی دانشگاه اینه که
۱. سرکلاس یادداشت برداری کنید
۲. سبک نوشتنتون رو پیدا کنید.

 

► حتما سرکلاس یادداشت برداری کنید. چه بخواید  کتاب رفرنس اون درس رو بخرید. چه قصد داشته باشید از روی جزوه فلانی پرینت بگیرید (که توصیه نمیشه) چه با خودتون بگید ویس میگیرم بعدا مینویسم.(شتر در خواب بیند پنبه دانه)

تمیز بودن و یا خوانا بودنش هم اصلا مهم نیست. فقط اینکه دست و مغز تون همزمان درگیر درس باشن مهمه.
نیاز نیست وقتی سرکلاس یادداشت برمیدارید تک تک کلمات استاد رو بنویسید. کلیدواژه ها رو بنویسید و از فلش ها و نماد ها استفاده کنید. 
کلید واژه هایی انتخاب کنید که بعدا بتونید بفهمید منظورتون چی بوده.


برای من اینجور بود که جزوه هامو روی کاغذ کاهی مینوشتم؛ چرا؟
اول اینکه ارزون بودش.
باید سرعت زیادی مینوشتم تا از استاد عقب نمونم و خب مطمئنا چیز خوش خط و تمیزی از اب در نمیومد.
و اینکه بعدا اگه به هر دلیلی خواستم بندازمش دور ناراحت نمیشدم که وای برگه اچار سفید رو حیف کردم
اگه تو اون موقعیت (سرکلاس) یه برگه اچار سفید جلوم میبود میگفتم حیفه و دیگه کلا نمینوشتم. 
دوم اینکه چون ارزون بود.
وقتی روی یه برگه ارزون مینوشتم این جنبه که نوشته های من به این برگه ارزش دادن بیشتر دیده میشد.

 

► دو ترم اخر یه روش خیلی جالب رو در پیش گرفتم.

    شیوه یادداشت برداری کرنل 

 

برای من فوق العاده کاربردی بودش. درسایی که به این شیوه جزوه نوشته بودم بالاترین نمره هام توی اون ترم بودن.

خب چجوری به شیوه کرنل بنویسیم؟؟

اصل کار رو اینجا توضیح دادن.

اما من اینجور مینوشتم که توی اون فضای 6اینچی اون چه که سرکلاس درس داده شده بود رو مینوشتم.

و توی اون فضای 2.5 اینچی کلیدواژه های مهم، اعداد مهم، نکته خاص و یا مطالب مرتبط رو مینوشتم.

اون قسمت 2 اینچی پایین هم که برای خلاصه کردن بودش رو من حذف کردم چون درسای ما یه جوری بودن که اگه قصد خلاصه نوشتن میکردی باید همه مطلب رو مینوشتی. (این قسمت خلاصه نویسی فقط برای خلاصه کردن همون صفحه است.)

 

► ماژیک فسفری های رنگی رنگی

شاید شما هم توی اینستاگرام با کلیپ هایی مواجه شدید که یه دانش آموز کتاباشو میزاره روی میز و یه عالمه خودکار و ماژیک و برچسب های خوشگل موشگل میاره و شروع میکنه به درس خوندن و همزمان یه نفر یه متن انگیزشی هم میخونه که چمیدونم از هدفت دست بر ندار و تلاش کن و فلان وفلان.

تجربه من نشون داده که بهتره جزوه هاتون ساده باشن.

از خودکارای رنگی جورواجور و هایلایتر های شونصد رنگ و استیکر و بقیه زیور الات پرهیز کنید.

بهتره فقط از یه رنگ استفاده کنید. اینجوری جزوه تون خیلی حواسپرت کن نمیشه و سرعتتون هم بیشتر میشه.

تیپ شما رو نمیدونم اما من یادمه که یک دفعه یه جزوه رو خیلی زیبا و رنگی و تمیز نوشته بودم، هر موقع که اون جزوه رو باز میکردم حذ میکردم و تمام مدت درس خوندن در حال قربون صدقه رفتن بودم ://

 

► بستن پرونده 

جلسه اول هر درس همون موقعی که اساتید میان خودشونو معرفی میکنن یه چارتی بهتون میدن که توش تعداد جلسات و اینکه هر جلسه چه چیزی رو درس میدن مشخصه. شاید خیلی چیز چرتی به نظر بیاد اما یه سری کاربرد داره.

بعد اینکه دستم به سرکلاس جزوه نوشتن عادت کرد میومدم جزوه هامو جلسه به جلسه مینوشتم. یعنی اینجور که پرونده جزوه جلسه اول رو میبستم و بعد میرفتم سراغ جلسه بعد.

اما روش بهتر اینه که مبحث به مبحث بنویسید. که خب اینکه چه مبحثی رو کی قراره داشته باشید توی همون برگه جلسه معارفه نوشته شده.

 

منظورم از اینکه میگم پرونده جزوه اون جلسه یا مبحث رو میبستم اینه که بعد اینکه اون مبحث تموم میشد یه فلش بک میزدم و همه رو یه مرور سریع میکردم و برای بعضی درسها هم اینکارو روی کاغذ انجام میدادم.

 

 

پ.نون: برای جزوه نوشتن همینا یادم میومد. اگه شما روشی داشتید که خیلی بهتون کمک میکرد توی کامنت ها بگید.

پ.نون: چقدر شلوغ پلوغ شدش ://

با تشکر

۲۲ مهر ۰۰ ، ۱۵:۱۸ ۲ نظر ۰

ادمین کانال جدیدالورود ها

خیلی دوست دارم بیام اینجا چیز میز تعریف کنم اما خب هیچ اتفاق جدید قابل تعریف هیجان انگیزی رخ نمیده.

 

در طول این دوره بیکاری تصمیم گرفتم ادمین کانال جدید الورود های دانشکده مون بشم. یه تصمیم کاملا بدون فکر و انتحاری و خلاف تصورم بودش.


از سری سوال هایی که میپرسن اینه که
کلاسا کی شروع میشن؟
از کجا مطمئن بشم ثبت نامم تایید و تکمیل شده؟
من ورودی بهمن هستم یعنی تا اون موقع بیکار بشینم؟
ورودی بهمن ام برای معافیت نظام وظیفه چه کنم؟

 

و خلاف تصورم چون فکر میکردم جدا از این سوالا، درباره چجوری درس خوندن میان میپرسن.
خودم بعدا دریافتم که خیلی ساده لوحانه فکر میکردم.
پس برای پر کردن کاسه نیاز "به اشتراک گذاشتن تجربه ها" تجربیات دست و پا شکسته امو اینجا میزارم.

 

پ.نون: آقای آبی درباره این کاسه ها و ظرفیت ها و تقابل اختلاف ظرفیت ها مطلب خیلی خوب و نواورانه ای داخل وبلاگشون گذاشتن. خلاصه اوصیکم به شدت.

۲۰ مهر ۰۰ ، ۱۷:۲۶ ۱ نظر ۰

This beautiful fantastic

This beautiful fantastic

۲۰ مهر ۰۰ ، ۱۵:۴۱ ۱ نظر ۰

۱۶۴

گفته بودم شدیدا دوست دارم یه جایی پذیرفته بشم، اما زنگ نزدن و بعد ناراحت شدم و بعد زنگ زدن و خیلی خوشحال بودم رو که یادتونه
خب من روز رحلت رسول رفتم اونجا و به شدددت عالی بودش. من همیشه یه ترسی داشتم که جاهای جدید میرم، یه وقت منو بخورن. همیشه برای جا های جدید اشتیاق و ترس زیادی دارم و ترکیب این دو تا یه چیز عجیب و غریبه. اما اونجا از همکارای قدیمی مامان رو دیدم. خیلی خانم گلی بود و هوامو داشت.
خلاصه که روز فوق العاده ای بودش.
قرار بود روز شهادت امام رضا هم برم. اما خب زنگ زدن و گفتن کنسله و ان شاالله دفعات بعد در خدمتمون باشن.
اگرچه یه روز بود فقط اما فوق العاده عالی بودش. خیلی پرسنل خوبی داشتن. مسئول شون گفت که میتونی وقتی فارغ التحصیل شدی بیای اینحا افتخاری کار کنی خیلی برکت داره...

۱۶ مهر ۰۰ ، ۱۰:۵۳ ۲ نظر ۰

۱۶۳

منتظر تماسشون بودم.
تمام روز رو. اما زنگ نزدن حتی بعد اینکه توی نا امیدی ایت‌الکرسی خوندم و صلوات فرستادم.
داشتم خودمو قانع میکردم که حالا شاید قسمت نبوده، حکمتی بوده و این حرفا، اما باز ته دلم میگفت مگه میشه کار به این خیری نشه. خدایا مگه قرار نبود تو کار خیر این دست اون دست نکنیم؟ پس چرا معطلم نگه داشتی؟

یه سره داشتم تو خونه غر میزدم که دیدم اینجور نمیشه باید خودمو سرگرم کنم تا از یاد ببرمش.
رفتم کتابخونه. داشتم پشت میز کتاب میخوندم که تلفنم زنگ خورد و گفت: سلام من فلانی هستم و از فلان‌جا تماس میگیرم و....


 

 

خدایا شکرت، شکرت، شکرت.

۱۲ مهر ۰۰ ، ۲۲:۱۶ ۲ نظر ۰