گاوگیجه ی درونی

۲۲۵

هفته شلوغ، بدون همراهی و لذت بخشی رو داشتم اما همیشه که همه چی خوش پیش نمیره.
و آخر هفته؛
اول اینکه روز پنج شنبه بابت اینکه از ناهار سلف جا موندم یه عالمه بغض کردم و تو اتوبوس گریه ام گرفت، خیلی عجیب بودش.

دوم اینکه گفتن ccu نیروی طرحی نمیگیره :(((

مگر اینکه پارتی داشته باشی :/

 

سوم اینکه یه دانشگاه یه اردو ترتیب داده بود، معمولا این اردو ها ظرفیتشون خیلی زود پر میشه.
تو گروهمون گفتم که بچه ها بیاید بریم، یکی از بچه ها گفت اون روز ازمون ارشد داره و نمیتونه و بعدش هم گفت یعنی میخواید بدون من برید؟ خواستم بگم بله، تو اردو بعد باهم میریم که یکی از بچه ها گفتش نه بابا بدون تو که نمیریم
و من اینجور بودم ://
بعد گفتم به جهنم، حتما زهرا میاد.
و بعد به زهرا پیام دادم و اونم گفتش که خیلی دوست داره همراهیم کنه اما ازمون ارشد داره.
به مامان گفتم که کسی نیست که باهاش برم و گفت اشکال نداره برو اونجا دوست پیدا میکنی.
و گفتم که خب مشکل اینه که همه با دوستای خودشون میان.

 

 

 

 

فکر میکنم گفتن اینا خیلی خجالت آور باشه اما خب من این احساسات رو دارم دیگه.
گاهی با خودم میگم کاش میشد یه سایتی، شبکه اجتماعیی، چیزی میبود که یه همراه پیدا میکردی که یه روزه مثلا باهاش بری بیرون که تنها نباشی و بعد هم حداحافظ. در همین حد.

۳۰ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۱:۵۷ ۵ نظر ۰

چرا من باید کوتاه بیام؟

متاسفانه آقایی که دیروز درباره اش گفتم شب قبل به رحمت خدا رفتن، براشون یه فاتحه بخون.

 


طبق اتفاقات دردناکی که ترم قبل برام رخ داد یاد گرفتم که بیشتر به خودم تکیه کنم و کردم و اوضاع واقعا بهتر شد، هر چند هنوزم باهاشون مشکل دارم و اذیت میشم.


قضیه اینه که نمیدونم چرا همگروهی هام فکر میکنن من خیلی خوش قلبم و اونا میتونن راحت خواسته هاشون رو بگن و من قبول کنم و انتظار اینکه اونا هم برای من کاری بکنن رو نداشته باشم و میتونن یه سری چیزا ساده اما مهم رو از من پنهان کنن و من هم ناراحت نشم.

برای اینکه بگم قضیه چقدر بچگانه است میخوام یه مثال بزنم، تو دبیرستان که بودیم یه عده از بچه ها کتاب های کمک درسی شون رو با روزنامه جلد میکردن که کسی نبینه اونا چی میخونن تا بتونن بدون رقیب امتحان رو خوب بدن.
اتفاق امروز هم دقیقا همین بود.

اول با خودم گفتم فلان کارو براشون نمیکنم (هر چند که کار خیلی ساده ای بودش) چون میخوام به خودم احترام بذارم. اما بعدش انجامش دادم چون نمیخواستم ccu ای که کل ترم ۸ رو منتظرش بودم به خاطر این موضوع برای خودم سخت کنم و ترجیح میدم که برابر زیاده خواهیشون فقط برای این دو هفته با ملایمت برخورد کنم و هم اینکه ما یکم دیگه فارغ التحصیل میشیم و ارزشش رو نداره که این موقع از سال سختگیری کنم و رابطه مون رو هر چند معیوب خراب کنم، بعد هر کس میره شهر خودش و دیگه همو نمی‌بینیم و فکر هم میکنم که هیچ کدوممون شوق و تمایلی برای ارتباط داشتن بعد فارغ التحصیلی نداشته باشیم، شاید در حد سلام علیک فقط.

۲۷ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۲:۲۲ ۴ نظر ۰

دومین cpr موفق

ابتدا شیفت امروز یکی از بیمارا حالش بد شد و cpr.

ادامه مطلب...
۲۶ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۷:۲۶ ۵ نظر ۰

۲۲۲

این هفته ccu هستیم و این بخش رو به همون اندازه که تصور میکردم دوست دارم و با خودم میگم اگه برای طرحم اینجا نیفتم، چی کار کنم؟

خیلی افسرده میشم

 

و از استادمون همینقدر بگم که امروز به فهیمه گفتم استاد میم یه نمونه از آینده ایده آل مد نظر منه؛ دکتری داره، استادیاره (فکر کنم اینطوره)، با سواده، حوصله داره، سه تا بچه داره و جوون مونده.

 


فعلا این تمام چیزیه که من دنبالشم.

 

امشب حالم خیلی خوبه و لیست آهنگای تصادفی ام هم حسابی همراهیم میکنه، خدایا شکرت.

۲۵ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۲:۰۰ ۱ نظر ۰

۲۲۱

پادکست جاییه که میتونم چیزای جدید پیدا کنم، شاید یه راه حل برای مشکلم.
خیلی مطالب خوبی داشت؛ چگونه برنامه ریزی کنیم، چگونه برای همه چی وقت داشته باشیم، ترفند های عالی زمان سنجی و غیره.
اما من دنبال چیزی میگشتم که بهم بگم "چگونه وقت خود را پر کنیم"
و هیچی نبود.
واقعا برام سواله که چجوری ادما انقدر سرشون شلوغه.

۱۵ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۱:۱۸ ۰ نظر ۰

۲۱۸

این مدت اتفاقای کوچیک غیر منتظره زیادی رخ دادن.

مهمترین شون این بود که برای اعتکاف حرم ثبت نام کردم. از اونجایی که تا حالا اعتکاف نرفته ام حدس میزدم شانس ام برای قرعه کشی خیلی بالا باشه. اما اسمم در نیومد.

و اخرین شانس ام برای اعتکاف دانشجویی رو از دست دادم.

 

فردا باید برم کتابخونه و کتابهایی که امانت گرفتم اما حوصله خوندنشون رو نداشتم رو تحویل بدم. دوست دارم یه کتاب جالب بگیرم اما نمیدونم چی و البته که کتابخونه خیلی از کتابهای مورد نظر منو نداره.

 

این هفته مرکز بهداشت رفتیم و به نظرم خیلی جالب نبود. عیب از مرکز بهداشت نیست، من بی حوصله شدم.

درباره مرکز بهداشت بگم که:

 اگه دانش آموز دبستانی دارید برای فلوراید تراپی رایگان ببریدش مرکز بهداشت حیفه از این فرصت استفاده نکنن. این مرکز بهداشتی که ما میریم رایگان انجام میدن.

 

 

۰۶ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۲:۴۸ ۳ نظر ۰

برهنه

خیلی وقت بود که چیزی ننوشتم

 

من خیلی مهمونی دوست دارم.
مهمونی دادن، مهمونی رفتن.
اما تنها کاری که دوست دارم تو مهمونی انجام بدم اینه که برم یه گوشه و فقط بنویسم.
این که خیلی تو جمع نباشم.


همیشه دنبال پیدا کردن یه سری موضوعم که توی گفتگو ها ازشون استفاده کنم.
و تقریبا همیشه هم تو گفتگو ها موفق بودم.
اما
وسط گفتگو که میشه این حس بهم دست میده که، " آیا قیافه من شبیه یه جوکه؟"
وسط گفتگو این حس بهم دست میده که صدام تیز شده و تنها صدای گفتگویه و یه جورایی انگار که صدام برهنه است.

۰۳ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۳:۰۵ ۴ نظر ۰

۲۲۰

ریحانه عادت داره بلند بلند درساش رو بخونه و حفظ کنه و الان فصل امتحاناتشه و من تو این خونه دارم دیوانه میشم، دیوانه.
و فقط یه هفته تا شروع بخش مورد علاقه من یعنی ccu عزیزم باقی مونده و تصمیم گرفتم بعد دو ماه دوری از کتابا و تمرینا دوباره شروع کنم به مطالعه.
با یه نوار قلب ساده شروع کردم و متاسفانه هیچی یادم نمیومد، هیچی.
اون همه زحمت کشیده بودم و حالا هیچی.
سر و صدای ریحون یه طرف و این فراموشی و مجبور به دوباره خوندن ها یه طرف. دلم میخواد گریه کنم.

۰۱ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۲:۵۸ ۰ نظر ۰

۱۴ سالگی با تاخیر

حال دردناکی بود. اولین حسم نسبت به زندگی در سال جدید این بود که "من دیگر این زندگی را نمی‌خواهم."
منی که تازه داشتم به پستی و بلندی های این زندگی آشنا می‌شدم، تازه داشت قلق این شتر وحشی دستم می‌آمد. تازه داشت از آن خوشم می‌آمد میگفتم "دیگر نمیخواهمش"
با گریه میگفتم که نمیخواهمش.
 

۴ فروردین ۱۴۰۱

 

 

شبی که اینجوری از زندگی سیر شده بودم، با مامان بحثم شد.
من هر موقع سر هر موضوعی که باشه با مامانم بحث میکنم تهش گریه میکنم و نمیدونم به چه علت
 

 

 

مو هامو چتری زدم و واکنش مامان به اندازه ای که انتظار داشتم بد بودش اما باز هم ناراحت شدم.
گفتش که: هر چی که بزرگتر ها میگن که گوش نمیدی...
و من با یه بغض عمیق اما با خنده گفتم که بعله دیگه زندگی اینجوریه که نه اختیار موهاتو داری که اون مدلی که دوست داری بزنیشون و نه میتونی یه میخ به دیوار اتاقت بکوبی و ....
مامان هم گفتش که میخ به بابات مربوط میشه نه من :)

و شب یه عالمه گریه کردم.
چون عمیقا عمیقا عمیقا ناراحت بودم.

 

 

چتری زدن موهام با علم به اینکه بهم نمیاد یه گام در اعلان حق استقلالم بود.
دختری که تا چند سال پیش سرش به درس و مشق گرم بود و جز کتاب خوندن کاری نداشت این روز ها داره بدقلقی هایی میکنه که باید توی ۱۴ سالگی انجامشون می‌داد.

 

۰۷ فروردين ۰۱ ، ۲۲:۳۰ ۶ نظر ۰

۱۴۰۰ چطور گذشت؟

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۹ اسفند ۰۰ ، ۱۶:۲۹