امتحان به اندازه تصورم سخت و چالش برانگیز بودش.
به قدری هیجان داشتم که یه عالمه اشتباه پیش پا افتاده داشتم و خب استاد هم متوجه شدش و فقط خندید بهشون. البته موقع ارزیابی به شدت جدی و ترسناک بودش.
به طور کلی قابل قبول بود اما نیازمند خیلی تلاش بیشتر بودش و هست.
اما بگم که امروز اخرین روزمون بود و بی نهایت غمبار بود.
خیلی این استاد و کارورزیش رو دوست داشتم، خیلی زیاد به حدی که همین الان دلم برای این دو هفته سخت و طاقت فرسا تنگ شده.
احتمالا دیگه استاد رو نمیبینم.
و بگم که چطور یه نفر میتونه این حد تاثیر گذار و با جذبه و دوست داشتنی باشه، اگه اسلام دست و پامو نبسته بود حتما بغلش میکردم.
اینکه من بخوام یکی رو بغل کنم نهایت دوست داشتنمه :)
انگار امروز یه تیکه از خودم رو تو اون هوای بارونی و با عطر بهار توی بیمارستان جا گذاشتم. خیلی حس ناراحتی و دلتنگی دارم.
دیگه از جذابیت های این ترم فقط ccu عزیزم باقی مونده و تمام.
خب خداروشکر به خیر گذشت این امتحان.
شاید عجیب باشه ولی منم به عنوان بیمار احساس میکنم یه تکه از وجودم رو تو شبهای بیمارستان رجایی تهران خصوصاً اونشبایی که بارون میبارید و نشد بفهمم نشانهی چی میتونه باشه جا گذاشتم ...