گاوگیجه ی درونی

طرح

طرحم رو ثبت نام کردم برخلاف تصورم هیج جایی برای ثبت اولویت بخش و بیمارستان نداشت و گویا کاملا قضیه شانسیه و منم که خدای شانس ام. برام دعا کنید یه جای خوب بیفتم چون همینجوریش دو سال کار سخت انتظارم رو میکشه اگه بخواد این دو سال توی یه جایی باشه که اصلا دوستش ندارم دیگه حکم مرگ رو داره. لطفا فاز روانشاسی های زرد رو برندارید و بگید "که ادم باید از شغلش لذت ببره و اگه دوستش نداری اصلا از اول نباید واردش میشدی و حالا هم دیر نیست و میتونی بیای بیرون" که همون یه بار که اینو شنیدم گوشم پر شده و کوفت و زهر مار که بیا بیرون مگه زندگی کشکه که من راحت بگم بیام بیرون و بعدش شبا کجا بخوابم پول زندگی رو از کجا بیارم.  

۱۰ شهریور ۰۱ ، ۱۰:۵۸ ۰ نظر ۰

مشهدی ها فقط بربری میخورند

در طول سفر لحظه ای که حس کردم مشهدی هستم وقتی بود که تو صف نونوایی لواش تهرونی واستاده بودم و پرسیدم این دور و برا نونوایی بربری یا سنگک نیستش، با این نون ها که آدم سیر نمیشه. خانومه (!) خندید و با ته لهجه شمالیش گفت مشهدی هستی نه؟ با حرکت سر تایید کردم و آدرس نونوایی که تقریبا نیم چهاراه پایینتر بود رو گرفتم و رفتم نونوایی بربری که کاملا بربری نبودش ما به این نونا تو شهرمون نون بخارپز میگیم. علی ای حال نونش بزرگ بود و من مطمئن از اینکه سیرمون میکنه برگشتم محل استقرارمون.

 

یه چیز دیگه هم اینکه اینجا خانوما خیلی توی مشاغلی که حتی با روح لطیفشون سازگار نیست کمک میکنند مثلا نوی و سوپری و حتی یه جا دیدم توی کارواش.

 

یه ماجرا دیگه هم اینکه تو استان های شمالی چند جایی توقف کردیم که بریم قضای حاجت ازمون پول گرفتن. پول زور ها، در حالیکه به وضوح روی تابلو نوشته بود مجتمع خدمات رفاهی عمومی. یه جای دیگه هم برای اینکه توی پارک بشینیم و صبحونه بخوریم پول زور دادیم البته سرش دعوا هم کردیم اما خب شواهد حاکی از این  که بود طرف واقعا یه هزینه ای به شهرداری میده که انقدر قلدرانه و محکم و بی تردید داره ازمون پول میگیره ( به گفته خودش ماهی صد میلیون به شهرداری اجاره میده بابت پارک). تو راه برگشت بودیم و من سرماخوردگی بدی گرفته بودم از اون سرماخوردگی ها که مسلمان نبیند و کافر نشنود. گلوم به شدت درد میکرد و نمیتونستم به راحتی آب دهنم رو قورت بدم، صحبت کردن که بماند یکمی هم لرز داشتم و سردیم کرده بود و خیلی محتاج دستشویی بودم. بابا اولین جایی که دستشویی داشت توقف کرد و من رفتم سرویس بهداشتی که دیدم بعله اینجا هم پولیه. یه پسر بچه تقریبا ۷ ساله با یه کارتخوان نشسته بود دم در و هزینه ورودی میگرفت. حالم بد بود و اصلا نمیتونستم تا ماشین برگردم و پول بردارم. اونجا با وجود گلو دردم شروع کردم دعوا کردن که اقا اینجا عمومیه رو چه حسابی پول میگیری و این حرفا. مشغول دعوا بودم در حالیکه بدنم میلرزید و صدام به سختی در میومد (چقدر دلم به حال این لحظه ام میسوزه) خلاصه چند تا خانم دیگه هم پشتم واستادن و قضیه ختم به خیر شد.

۱۰ شهریور ۰۱ ، ۱۰:۳۶ ۵ نظر ۲

Little Women

دفعه اول نبود میدیدمش اما به اندازه دفعه اول از دیدنش لذت بردم.

چون خیلی خیلی شبیه وضعیت الان من بودش.

علی الخصوص اونجا که جو میگه:

من حس میکنم... حس میکنم که...

زنا..

همونطور که قلب دارن، ذهن و روح هم دارن

همینطور جاه طلبی و زیبایی هم دارن

حالم بهم میخوره از مردمی که میگن زن ها فقط واسه دوست داشته شدن خلق شدن

خیلی حالم از این بهم میخوره

ولی من...

ولی من خیلی تنهام...

داستان فیلم در ادامه اون انیمیشن زنان کوچکه و این مدل نیست که چون داستان اون انیمیشن رو از حفظی، دیدن فیلم جدابیت نداشته باشه.

شخصیت جو رو خیلی دوست داشتم نه فقط به خاطر اینکه شخص اول فیلم بود و ماجرا حول اون میچرخید، برای این خیلی دوستش دارم چون نمونه دقیق یه بچه بزرگتره که همیشه همه کار برای خانواده میکنه اما پاداش ها و اتفاقای خوب برا بچه کوچیکه میفته. (اسپویل!!)مثلا اون صحنه که عمه مارچ قرار شد بره اروپا و یه نفر همراهیش کنه، جو چقدر خوشحال شد چون قبلا عمه مارچ بهش قولش رو داده بود و به بقیه گفت میدونستم اون همه کتاب خوندن برای عمه مارچ بیفایده نبوده اما بعدش مشخص شد امی قراره بره و یهویی ذوق و شوق جو خاموش شد. چقدر دلم برای این بچه سوخت. حتی بیشتر از اون صحنه ای که میخواست به لوری بگه که خیلی دوستش داره و نمیخواسته درخواستش رو رد کنه اما لوری زود تر حرف میزنه و میگه که با امی نامزد کرده. اخخخ قلبم.

 

بازیگراش هم که تو پوسترش مشخصه و نذار بگم که همینکه سرشا رونان بازی میکنه کافیه.

خلاصه اگه از فیلم های سبک کلاسیک و اونایی که توش خانم ها لباسای دامن دار چین چین میپوشن و فیلم های احساسی و اقتباسی خوشتون میاد این فیلم بی نظیره. 

 

 

پ. نون: این پوستره رو با هزار و دو سختی پیدا کردم و درستش کردم :))

۲۷ مرداد ۰۱ ، ۱۷:۰۶ ۱۱ نظر ۰

تابستون جذاب من

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۳ مرداد ۰۱ ، ۲۲:۲۷

اما قلبم سیاه پوش نیست

 

 

محرم شده و تمام کوچه مون با پرچم های سیاه عزادار شده اند.

امروز از کنار خونه ای که توش روضه به پا بود رد شدم و هیچ حسی سراغم نیومد.

تلوزیون مراسم حرم رو پخش میکنه و هیچ حسی ندارم.

چایی تکیه رو میخورم و هیچ حسی بهم دست نمیده.

من نگران این آدمم.

۰۸ مرداد ۰۱ ، ۲۲:۰۴ ۱ نظر ۵

تصمیم برای زن - زندگی - تامین امنیت مالی

نه میخوایم ازدواج کنیم؛ نه میتونیم بیشتر از این با خانواده بمونیم، نه پول مستقل شدن رو داریم و نه روی پول گرفتن ازشون، نه توانایی مهاجرت داریم نه...

نمیدونیم از کیه

 

قبل هر تصمیمی برای دو راهی زندگیم من به پول نیاز داشتم، نیاز مالی نداشتم، هیچ چیزی نبود که بخوام بابتش دست به جیب بشم، تنها لازم بود حس کنم که توانایی پرداخت هزینه خواسته هام و جبران اشتباهاتم در هر لجظه ای رو دارم.

 

تقریبا دو هفته پیش برای یه خانه سالمندان درخواست کار دادم و اونا هم گفتن یه روز رو آموزشی برم و رفتم.

تقریبا میشه گفت از بهترین خانه های سالمندان شهرمونه. اما حتی در بهترین حالت هم غم انگیز بود. دیدن مامان بزرگ هایی که نمیدونن تو نوه شون نستی و گرم وصمیمی باهات حرف میزنن غم انگیز بود. دیدنشون توی سالن اجتماعشون در حالیکه هیچ کاری نداشتن و فقط دور هم نشسته بودن تا زمان بگذره غم انگیز بود و فهمیدن اینکه هر روز همین برنامه رو دارن غم انگیز تر.

یکی از پدربزرگ ها منو با یکی از پرسنل قدیمی که گویا شباهت ظاهری زیادی باهم داشتیم اشتباه گرفته بود و داشت گرم و صمیمی سلام علیک میکرد، منم به روی خودم نیاوردم و انگار که مدت زیادیه میشناسمش احوال پرسی کردم تا اینکه یکی از مراقب ها اومد گفت که حاج اقا این خانوم جدید اومده و شما تا حالا ندیدیش. حاج اقا یه نگاه عمیقی بهم کرد و گفت ولی خیلی شبیهش هستیا و خندید و برام از جوونی و زن و بچه هاش گفت. گفت که چقدر زندگی خوبی در کنار خانواده اش داشته.

با خودم فکر میکردم که؛ بیای ازدواج کنی و بچه دار بشی و بزرگشون کنی وقتی هم که پیر شدی و بهشون نیازمند شدی بیان بذارنت خانه سالمندان. گرچه میدونم مراقبت از بعضی سالمندان سخته و لازمه که به یه مرکز تخصصی تر سپرده بشن اما خب باز هم از مسیولیت بچه در قبال دوران سالمندی والدین کم نمیکنه. تو همین فکر ها بودم که یکی از پسر های همین مامان بزرگ ها اومده بود برای پیگیری وضع مادرش و دعوا برای اینکه چرا مادرش پاش تاول زده و حتما کم کاری مراقب ها بوده. که خب نبوده بود و اون تاول ها فقط به خاطر آفتاب بوده و یه موضوع طبیعی بوده. 

اون پسر اومده بود چون مادرش براش مهم بود. چون دوستش داشت. چون مادرش به کمک و حمایتش نیاز داشته.

پیر شدن و سالمندی و از دست دادن توانایی ها یه امر طبیعیه و برا همه اتفاق میفته چه بچه داشته باشی و چه عمر رو تنها سپری کرده باشی. اما مشخصه که داشتن یه نفر تو اون دوران خیلی دلگرم کننده است، هر چند فقط با یه تماس باهات در ارتباط باشه. اگرچه وظیفه بچه ها نیست که از پدر و مادر پیرشون نگهداری کنن و این کارشون  فقط از روی احترام و علاقه است. 

به اون عارفه که برا فردا ها تصمیم میگیره میگم که من دلم بچه میخواد، یکی رو میخواد که بعد ها دلم به وجودش،به حضورش گرم باشه. بهش میگم که عارفه ازدواج کن هر چند تو رو بابت اینکه نتونستی آینده ایده الت رو بسازی ناراحت کنه. بهش میگم عارفه شنیدن اینکه بگن یه قدم بزرگ برداشتی و متفاوت از اونچه جامعه و خانواده ات بهت تحمیل کردن عمل کردی لذت بخشه اما داشتن همسر و بچه با دوام تره.

هر لجظه اتفاق هایی میفته که بیشتر منو سر دوراهی نگه میداره و سرگردون تر میکنه.

 

 

پ.نون: دو هفته از اون روز آموزشی من میگذره و ماه جدید هم شروع شده و اونا دیگه تماس نگرفتن و من دوباره باید دنبال یه راه برای تامین امنیت مالیم بگردم. فکر میکردم وقتی فارغ التحصیل بشم دیگه راحت تر میتونم کار پیدا کنم اما زهی خیال باطل.

پ.نون(2): خانم ward بخش میگفت اگه امتحانم رو خوب نمیدادم هرگز نمیومدم بگم که سه ماه براش درس خوندم. همیشه همینجوریه مردم زمانی میان از تلاش هاشون میگن که نتیجه داده باشه چون اگه قبل از به ثمر رسیدن تلاش هاشون بیان از سختی ها بگن و بعدا موفق نشن خیلی خجالت اور میشه.

اما من میگمشون چون به قول اقای شعبانعلی وبلاگ نویسی شکلی از اندیشیدن عریانه و دغدغه اول آدم اینه که چجور بنویسم که مغزم آروم بشه و بتونم خوب بخوابم... 

۰۲ مرداد ۰۱ ، ۲۲:۱۴ ۴ نظر ۸

دو راهی

ادامه مطلب...
۲۲ تیر ۰۱ ، ۱۸:۱۳ ۶

OSCE

این پست فقط شرح وقایع آزمون فاینالیه که خیلی بابتش نگران بودم.

ادامه مطلب...
۱۵ تیر ۰۱ ، ۱۲:۳۷ ۳ نظر ۱

میترسم که دوباره بترسم.

حالت گوساله ای را داشت که ناگهان شعور پیدا کرده و فهمیده باشد که مادرش گاو است واز خودش بیزار شده باشد.

خداحافظ گاری کوپر

 

از اون روزی که یکی از نرس های ccu بهم گفت اینجا بمونی تهش میشی مثل ما، یه برنامه خوب و درست برای آینده ات بریز، از اون روزه که خواب درست حسابی ندارم. صبح ها ساعت سه و نیم بیدار میشم و دیگه خوابم نمیبره. دائم تو فکرم که چی کار باید بکنم.

تو همین بحبوحه آزمون فاینال یه سریال جدید شروع کردم که اسمش سلول های یومی هست. یه قسمتی از سریال اینجوری پیش میره که دختره که سی و خورده ای سالشه تصمیم میگیره به آرزوی دوران کودکیش که نویسنده شدنه جامه عمل بپوشونه و از کارش استعفا میده. یه شب با یکی از دوست های قدیمیش میره شام و اونجا دوستش سرزنشش میکنه که چرا همیچین کاری کرده. چرا اون شغل خوب رو رها کرده و فکر کرده میتونه تو این سن یه حرفه جدید دست و پا کنه و باهاش زندگیش رو بگدرونه. بهش میگفت تو دیگه یه دختر جوون پر شور نیستی که بتونی کار جدیدی رو شروع کنی و یا اینکه کارفرما ها با رغبت بخوان تو کاری استخدامت کنن باید از این خواب خوش که هر موقع که بخوای میتونی یه تغییر بزرگ تو زندگیت ایجاد کنی و بعدش هم بتونی از پس عواقبش بر بیای بیدار شی.

خیلی حرف هاش درست و عاقلانه بود.

چرا اینو تعریف کردم؛ برا اینکه چند شب پیش تو خونه بحث کار و حرفه و آینده ستاره درخشان خونه خواهر کوچیکم شد. من تو جمع گفتم که دیگه گذشته اون زمان که میگفتن شغل دولتی رسمی خوبه حداقل مطمئنی یه آب باریکه ای داری و مامان در واکنش به حرف های من گفت عارفه خوبه که انقدر مطمئن و امیدوار حرف میزنی اما جامعه براش این چیزا مهم نیست. میدونم که دوست داری با لذت کار کنی و هر جایی و هر وقتی کار نکنی اما حرفه تو پذیرای این حرف ها نیست و باید امنیت شغلی آینده ات رو هم در نظر بگیری.

 

رفتم و مقدار جزیی در باره اینجا کار کردن و یا یه کشور دیگه کار کردن تحقیق کردم و از خودم بیزار شدم. از اینکه اگه من قصدم اینجا نموندن بود میتونستم همون روز اول برم و همون موقع هم میدونستم اینو ولی ترسیدم. ترسیدم از گفتنش و از تجربه کردنش و الان هم میترسم که دوباره بترسم. دقیق یادم نمیاد که چه فعل و انفعالاتی اون موقع در من رخ داد اما مطمئنا یه چیز مهم بوده که منو از این تصمیم باز داشته و نگرانم که دوباره تو همون مسیر بیفتم، نگرانم که انتخاب اشتباهی کنم چون وقتی به اشتباه بودنش پی ببرم دیگه یه دختر جوون پرشور و انگیزه نیستم که بتونم برگردم و دوباره شروع کنم.

۱۱ تیر ۰۱ ، ۰۹:۱۳ ۳ نظر ۰

آخرین روز

آدم صبح که از خواب پا میشه چقدر با خودش فکر میکنه که امروز اخرین روزه؟
هیچی

 

اما امروز به طرز غیر منتظره ای اخرین روز بود.
اخرین روزی که با کوله به پشت و روپوش به دست از در بیمارستان رد شدم.
اخرین روزی که میتونستم به بیمار بگم "برو از پرستارت بپرس"
آخرین روزی که اجازه داشتم برم تی تایم بدون اینکه نگران انسان روی تخت باشم
آخرین روزی که ...

 

 

احساس سبکی و شادی و نگرانی میکنم.
خوشحالم که تمومش کردم و نگرانم که بعدش باید چی کار کنم.
حس میکنم بار بزرگی از روی دوشم برداشتن و بعدش بهم گفتن برو به سلامت.

 

امروز یه عالمه حس های مختلف رو تجربه کردم.

که مهمتر از همع این بودکه امروز ترسیدم. چون فهمیدم که دیگه واقعا به جز خودم کسی نیست که کمکم کنه و باید به تنهایی با واقعیت زندگی رو به رو بشم.

باید تنها کار کنم. پول در بیارم. در برابر حرف ها وایستم و امیدوار کنم خودمو.

 

 

پ.نون: آخر هفته ی بعد آزمون فاینال رو میدم و بعدش باید برم دغدغه های جدید جور کنم.

۰۸ تیر ۰۱ ، ۲۱:۳۷ ۱ نظر ۰