متاسفانه آقایی که دیروز درباره اش گفتم شب قبل به رحمت خدا رفتن، براشون یه فاتحه بخون.
طبق اتفاقات دردناکی که ترم قبل برام رخ داد یاد گرفتم که بیشتر به خودم تکیه کنم و کردم و اوضاع واقعا بهتر شد، هر چند هنوزم باهاشون مشکل دارم و اذیت میشم.
قضیه اینه که نمیدونم چرا همگروهی هام فکر میکنن من خیلی خوش قلبم و اونا میتونن راحت خواسته هاشون رو بگن و من قبول کنم و انتظار اینکه اونا هم برای من کاری بکنن رو نداشته باشم و میتونن یه سری چیزا ساده اما مهم رو از من پنهان کنن و من هم ناراحت نشم.
برای اینکه بگم قضیه چقدر بچگانه است میخوام یه مثال بزنم، تو دبیرستان که بودیم یه عده از بچه ها کتاب های کمک درسی شون رو با روزنامه جلد میکردن که کسی نبینه اونا چی میخونن تا بتونن بدون رقیب امتحان رو خوب بدن.
اتفاق امروز هم دقیقا همین بود.
اول با خودم گفتم فلان کارو براشون نمیکنم (هر چند که کار خیلی ساده ای بودش) چون میخوام به خودم احترام بذارم. اما بعدش انجامش دادم چون نمیخواستم ccu ای که کل ترم ۸ رو منتظرش بودم به خاطر این موضوع برای خودم سخت کنم و ترجیح میدم که برابر زیاده خواهیشون فقط برای این دو هفته با ملایمت برخورد کنم و هم اینکه ما یکم دیگه فارغ التحصیل میشیم و ارزشش رو نداره که این موقع از سال سختگیری کنم و رابطه مون رو هر چند معیوب خراب کنم، بعد هر کس میره شهر خودش و دیگه همو نمیبینیم و فکر هم میکنم که هیچ کدوممون شوق و تمایلی برای ارتباط داشتن بعد فارغ التحصیلی نداشته باشیم، شاید در حد سلام علیک فقط.
خدا رحمتشون کنه :(