و تمام شد.
امروز روز اخر بود و من باز هم یادم شد از سر در ccu برای homescreen ام عکس بگیرم.
یه حس فقدان دارم اما نه به شدت پایان بخش ICU اما خب ازار دهنده است.
برای پایان ارزشیابی، بخشی رو خودمون نمره دادیم به خودمون و من اول میخواستم نمره کامل بدم بعد دیدم زهرا یه چیزایی رو کم داده و منم با خودم گفتم بذار یه کوچولو کم کنم و نشون ندم که " وای طرف چقدرم مطمئن به نفسه".
استادهم دقیقا همون نمره رو گذاشت برامون و معیار های دیگه رو هم نمره داد و من خیلی خوب شدم به جز همون نمره ای که خودم از خودم کم کرده بودم استاد بقیه رو کامل دادن.


تصمیم داشتیم موقع خداحافظی تو بخش با روپوش عکس بگیریم که نشد و ادامه کارمون رو توی اتاق اساتید انجام دادیم و عکس هم نگرفتیم به جاش بغل کردیم :)
گفتنش یکم یه جوریه که بغل کردیم اما خب خداحافظی به یاد موندنی شدش. شاید رخ دادن اینها و حکایتشون بچگانه به نظر بیاد و حتی بعد ها بگم، چقدر لوس بودم اما این چیزی بود که رخ دادش و اون لحظه، شادی زیادی تو قلبم حس کردم. خصوصا وقتی که در آغوش استاد بودم و گفتش خیلی خیلی خوب بودی. گفتن و شنیدن این جور چیز ها ممکنه برای یه عده چیز مسخره ای باشه و واقعا هم نمیدونم ایا بقیه هم از شنیدنش لذت ببرن یا حس شرم کنن اما شاید برای یه عده الهام بخش و انگیزه باشه (!)، اگر تو موقعیتی بودید که میتونستید از کسی تعریف کنید حتما این کار رو بکنید.

 

 

پ.نون: دیگه کاملا میتونم اینجا چیز میزا رو تعریف کنم و حس "زشته گفتنش" ، "بقیه فکر میکنن خیلی بچگانه است" و "حوصله سر بره و بقیه لفت میدن" رو ندارم.