هفته شلوغ، بدون همراهی و لذت بخشی رو داشتم اما همیشه که همه چی خوش پیش نمیره.
و آخر هفته؛
اول اینکه روز پنج شنبه بابت اینکه از ناهار سلف جا موندم یه عالمه بغض کردم و تو اتوبوس گریه ام گرفت، خیلی عجیب بودش.

دوم اینکه گفتن ccu نیروی طرحی نمیگیره :(((

مگر اینکه پارتی داشته باشی :/

 

سوم اینکه یه دانشگاه یه اردو ترتیب داده بود، معمولا این اردو ها ظرفیتشون خیلی زود پر میشه.
تو گروهمون گفتم که بچه ها بیاید بریم، یکی از بچه ها گفت اون روز ازمون ارشد داره و نمیتونه و بعدش هم گفت یعنی میخواید بدون من برید؟ خواستم بگم بله، تو اردو بعد باهم میریم که یکی از بچه ها گفتش نه بابا بدون تو که نمیریم
و من اینجور بودم ://
بعد گفتم به جهنم، حتما زهرا میاد.
و بعد به زهرا پیام دادم و اونم گفتش که خیلی دوست داره همراهیم کنه اما ازمون ارشد داره.
به مامان گفتم که کسی نیست که باهاش برم و گفت اشکال نداره برو اونجا دوست پیدا میکنی.
و گفتم که خب مشکل اینه که همه با دوستای خودشون میان.

 

 

 

 

فکر میکنم گفتن اینا خیلی خجالت آور باشه اما خب من این احساسات رو دارم دیگه.
گاهی با خودم میگم کاش میشد یه سایتی، شبکه اجتماعیی، چیزی میبود که یه همراه پیدا میکردی که یه روزه مثلا باهاش بری بیرون که تنها نباشی و بعد هم حداحافظ. در همین حد.