گاوگیجه ی درونی

ابلاغیه طرحم

برنامه داشتم امشب بیام یکم درباره خیاطی بگم و مستفیض بشید که پیام ابلاغیه طرحم رو دیدم و یهویی حجم زیادی از تشویش رو حس کردم.

این پست فقط یه تخلیه ذهنیه.

ادامه مطلب...
۰۴ آبان ۰۱ ، ۱۹:۲۷ ۱ نظر ۴

از هیچ تا همه چیز

داشتم صفحه وبلاگ رو بالا پایین میکردم که دیدم یه قسمت برای کتاب جدا فهرست درست کردم. یادم اومدم چند وقت پیش یه کتاب فوق العاده خوندم و قصد داشتم بیام معرفی کنم که حالا هر چی شد و نشد.

 

من معمولا که بشه 90 درصد مواقع؛ از کتابخونه کتاب امانت میگیرم و کم پیش میاد خودم کتاب بخرم.

تو کتابخونه هم که مثه رستوران نیست هر چی دلت خواست سفارش بدی و تحویل بگیری، بالاخره ممکنه یه سری کتاب ها رو نداشته باشن و یه سری دست بقیه اعضا امانت باشن و اینا. برای همین توی قفسه ها میگردم تا که یه کتاب خوب پیدا کنم.

توی قفسه کتاب های داستان و رمان خیلی پیدا کردن کتاب خوب که کشش داشته باشه سخته اما میتونم قطع به یقین بگم کتاب های داستانی و بیوگرافی که توی قفسه های غیر داستانی باشن بهترین و جذاب ترین کتاب ها برام هستن.

رفته بودم دنبال کتاب خیاطی که یه کتاب توی قفسه کناریش که درباره همسرداری و زندگی موفق بودش توجهم رو جلب کرد.

اسم کتاب از هیچ تا همه چیز بود.
کتاب درباره اینه که چجوری استارباکس راه افتاد و زندگی موسسش هاوارد شولتز و  چالش هایی که استارباکس در ادامه راهش داشت و اینکه چجوری حلش کردن و این هاست.

چند فصل اول کتاب درباره هاوارد و زندگی شخصیش و این که چجوری ایده استارباکس به ذهنش افتاد و چجور عملیش کرد هستش که خب برای من جذاب بودن.

و فصل های بعدی درباره چالش هاییه که داشتن. که بگم چقدر اموزنده بود. نحوه نگاهشون به مشکلات و اینکه چقدر برای حلش مسر بودن و همه مشکل شرکت رو مشکل خودشون میدونستن. حتی دیدشون به چالش های موجود در جامعه هم همینطور بود و به این فکر بودن که خب کمپانی ما چه کاری میتونه بکنه.

 

دلم میخواست چند تا جمله از کتاب رو اینجا بذارم تا بیشتر ترغیب بشید به خوندنش اما خب زیبایی و اثر جملات کتاب در خوندن اون ماجرا و چالش خودش رو نشون میده و اینکه همینجوری اینجا بنویسمش لطفی نداره :)

۰۱ آبان ۰۱ ، ۱۷:۰۲ ۱ نظر ۵

sololearn

چند وقتی از تابستون رو که خیلی بیکار شده بودم تصمیم گرفتم یکم برنامه نویسی یاد بگیرم. اومدم دو تا اپلیکیشن نصب کردم یکیش همین sololearn و اون یکی Mimo. هر دو تا اپ برنامه نویسی رو یاد میدن. توی Mimo زبان برنامه نویسی پایتون و جاوا اسکریپت و HTML یاد میده و برنامه sololearn تنوع زبان های برنامه نویسیش بیشتره. 

من میخواستم پایتون پایه یاد بگیرم برای همین فقط از تجربه ام درباره همین مورد مینویسم.

 

 

برنامه Mimo خیلی اموزشش ساده و راحت بود اما به نسبت طولانی تر هم بود انگار که ریز ترین نکات پایه رو گفته بود کاملا راحت متوجهش میشدم و بعضی جا ها حس میکردم که منو خنگ فرض کرده چند بار میخواد این موضوعو تکرار کنه. تمرین هاش هم خیلی ساده بود و یه جوری بود انگار که خودش داره حل میکنه و ازت فقط میخواد که براش تایپ کنی. خلاصه اگه ادم صبوری نباشد یه مقدار براتون خسته کننده است.

و برنامه sololearn  فضای برنامه جامع تر و باز تر از برنامه میمو بودش و در رقابت بودی با افراد هم سطحت. اموزشش یکمی سخت بود یکی دو درس اول رو خوب توضیح میداد اما درس های بعدی نمیومد از ب بسم الله توضیح بده و فرض رو بر این میذاشت که خب تو این ها رو از درس و تمرین های قبلی کاملا بلدی، بعضی چیز ها رو هم باید خودت کشف میکردی و کسی برات توضیح نمیداد. دوره اش کوتاه تر بود و سریع تر چند تا کد اولیه و پایه رو یاد میگرفتی و میتونستی باهاشون تمرین ها رو انجام بدی که همین یه مقدار انگیزه بخش بود. تمرین هاش چالش بر انگیز تر بودن و بعضی جا ها واقعا لازم بود حسابی فکر کنی و بار ها کد بزنی و اشتباه بشه تا به نتیجه برسی. یه مشکلی که این برنامه داشت این بود که همه تمرین ها قفل بودن و برای باز کردنشون باید الماس جمع میکردی و میدادی. الماس هاش پولی نبود بلکه بر اساس مدت زمان اموزش و مداوم اموزش دیدن الماس بهت میداد. باز هم سخت بود الماس جمع کردن به طوری که تنها میتونستی از هر پنج شش درس یه درس رو تمرینش رو باز کنی. البته اگه اکانت پرمیوم میداشتی تمرین ها باز میبود. این برنامه یه خوبیه دیگه داشت این بود که در پایان هر فصلش یه پروژه داشت وباید انجامش میدادی. پروژه هاش دیگه الماسی نبودن :)) 

یه مزیت دیگه ای که داشت این بود که توی درس ها گوشه سمت راست یه گزینه کامنت بود که بچه ها اونجا اگه مشکلی داشتن یا توضیح اضافه تری میخواستن مینوشتن و بقیه کاربر ها هم جواب میدادن. همینطور برنامه یه صفحه داشت که مشکلاتت رو کامنت میکردی و یا یه کدی رو مینوشتی و ذخیره میکردی و با بقیه به اشتراک میزاشتی.

 

خلاصه اگه شما هم تا حالا به ذهنتون خطور کرده که یکمی برنامه نویسی یاد بگیرید یا همینکه یه کوچولو باهاش اشنا باشید که از کاروان تکنولوژی عقب نمونید؛ توصیه میکنم از این دو تا برنامه استفاده کنید.

برای دانلودشون سایت فارسروید رو پیشنهاد میدم اما بهتر هست که از سایت خودشون دوره ها رو بگذرونید و اپلیکیشن رو بیخیال بشید. 

 

 

پ.نون: من همین دو تا برنامه رو امتحان کرده بودم اگه دوستان شیوه دیگه ای رو تجربه کردن که موثر بوده معرفی کنن.

 

۲۹ مهر ۰۱ ، ۰۷:۳۸ ۴ نظر ۷

به افتخار این بازیکن

بعضی روز ها هستن با اینکه به برنامه ای که شب قبلش ریخته بودم نمیرسم اما در انتهای روز حس رضایتمندی میکنم. با خودم میگم "وای عارفه امروز چقدر فوق العاده بودی". شاید اون روز کار خاصی نکرده باشم و فقط یه کلاس رفته باشم. بعضی روز ها فقط به خاطر اینکه جرات کردم و فلان حرف رو زدم احساس شادی میکنم. بعضی روز ها واقعا شق القمر میکنم و بعضی روز ها فقط سعی میکنم زنده بمونم. چیزی که مهمه اینه که توی مشغله ها و درگیری های روانی و محدودیت زمانیم چه کار هایی کردم.

توی تلگرام یک کانال روزمره نویسی رو دنبال میکنم به اسم گلبو. گلبو گاهی مینویسه "به افتخار این بازیکن که امروز فلان کار رو کرده "

 

و من میخوام از این به بعد اگه این روز ها رو تجربه کردم بنویسم "به افتخار این بازیکن که ... " و نگهشون دارم برای روز هایی که احساس ناکافی بودن میکنم. برای روز هایی که فکر میکنم زندگی با من سر ناسازگاری داره و ما باهم آبمون تو یه جو نمیره و باید راهمو جدا کنم.

میخوام نگهشون دارم برای زندگی.

 

 

چراغ اول: به افتخار این بازیکن که امروز کلاس طولانی و خسته کننده و تکرار مکررات طرح رو شرکت کرد و با وجود خستگیش نگفت "همین یه امروز" و رفت باشگاه و ورزش کرد و برا خودش تخم مرغ و سیب زمینی اماده کرد و غر نزد.

۲۶ مهر ۰۱ ، ۱۸:۵۲ ۴ نظر ۷

سپاس و شکر خدا را که بند ها بگشاد

قبل خوندن پست لطف کنید برای آرامش روح پدر جناب چرنوبیلیسم فاتحه ای قرائت کنید.

 

 


 

یهویی همه چی خیلی خوب پیش رفت.

مهر شروع شده بود و من برای اولین بار اغاز مهر رو بیکار و بی هدف توی خونه نشسته بودم. خیلی جو خونه برام سنگین بود که احتمالا دلیل اصلیش خودم بودم. در حدی اذیتم میکرد که تقریبا هر روز رو به یه بهانه ای از خونه بیرون میزدم  و اغلب صبح ها برای اوقات پرکنی با برنامه سولولرن پایتون یاد میگرفتم و بگم که چقدر چالش برانگیز و صعب الیادگیری والبته شیرین بودش.این جمله در حدی اذیتم میکرد یه جوریه که انگار خیلی خیلی در عذاب بودم که خب اینجوری نبود و فقط "دوست نداشتم تو اون فضا باشم" بودش.

فکر کنم شنبه روزی بود که یهویی تصمیم گرفتم برم باشگاه ثبت نام کنم. اون روز انگار که برای اولین بار بود میرفتم باشگاه و تقریبا مضطرب بودم اما  feel the fear and do it anyway گویان رفتم و ثبت نام کردم و خدا رو شکر کسی نپرسید که تو که قرار بود سه هفته ای بری مسافرت و برگردی چی شد چرا نیومدی و این حرفا.

تازه خونه برگشته بودم و هنوز لباسام رو کامل عوض نکرده بودم که زندایی زنگ زد و گفت کلاس خیاطی خانوم فلانی پس فردا جلسه اولشه چون میدونستم خیلی علاقه داری گفتم بهت اطلاع بدم.

و ساعتی بعدش پیام اومد که برو کلاس توجیهی طرح رو ثبت نام کن که تو لیست قرار بگیری.

 

و بپرسم که چطور ممکنه سه تا از مهمترین مسائلت تو یه روز گره شون وا بشه. حدس میزنم دعای خیر یه نفری بوده. چون برای تک تک اینا من مدت ها درگیر بودم. برای طرح دو بار رفتم اداره طرح هر بار بهم گفتم صبر کنم. برای خیاطی دیر اقدام کرده بودم و دوره تابستون رو از دست داده بودم و معلوم نبود که خانومه دیگه بخواد هنرجو بگیره یا نه. و باشگاه هم که فقط هر روز عقب مینداختمش بنا به دلایلی.

 

 

سپاس و شکر خدا را که بندها بگشاد

میان به شکر چو بستیم بند ما بگشاد

به جان رسید فلک از دعا و ناله من

فلک دهان خود اندر ره دعا بگشاد

 

 

 

 

۲۱ مهر ۰۱ ، ۱۹:۴۰ ۲ نظر ۶

آغتشاشگر یا سرکوبگر

این چند وقت بارها شده که میخواستم درباره جو جامعه و سرکوبگر و معترص و اغتشاشگر، نظرم رو اینجا بگم. اما هربار دست به قلم شدم نتونستم انچه توی ذهنم بود رو به خوبی منتقل کنم.

که امروز به این شعر خیام بر خوردم؛

قومی متفکرند اندر ره دین

قومی به گمان فتاده در راه یقین

می ترسم از انکه بانگ آید روزی

کای بیخبران راه نه آنست و نه این

رباعیات حکیم عمر خیام

 

۱۲ مهر ۰۱ ، ۱۸:۴۶ ۳ نظر ۱۵

روابط ما با والدین مان

روابط ما با والدین مان معمولا پیچیده است. وقتی کودک هستیم ممکن است آنها را به عنوان بت تصور کنیم، اما هر چه بزرگتر می شویم آنها را هم مانند خودمان به عنوان انسان هایی ناقص می بینیم. در نتیجه هر دو والدین خود را برای نقص های اجتناب ناپذیرشان که اغلب اینطور هستند، قضاوت می کنیم و می بخشیم.

از هیچ تا همه چیز

هاوارد شولتز

 

گاهی تصمیم میگیرم که فلان خاطره از کودکیم رو برای مادر و پدرم بازگو کنم و بگم که اونقدرا هم که اونها فکر میکنن من زندگی آروم و دلخواه و بدون فشار روانی نداشتم. 

گاهی بیشتر دوست دارم فریاد بزنم دست از سرم بردارید و بذارید خودم تصمیم بگیرم که چی دوست دارم. این زندگی دوم یا جایگزین شما نیست که مدام تصمیم میگیرید و منو لای منگنه میذارید که "این بهترین کار ممکنه عارفه".

اما متاسفانه من هنوز موقع حرف زدن با مامان وبابام گریه ام میگیره و حرفم رو قورت میدم.

 تقریبا میشه گفت هر روز ان چنان فشار روانی رو توی خونه حس میکنم که تنها تصمیمی که به ذهنم میرسه اینه که برم از اینجا. گاهی انقدر اوضاع بی ریخت میشه که با وجود سختی های زندگی توی یه شهر دور و به تنهایی میگم باید این کارو میکردم.

اما هیچ کاری نمیتونم بکنم. نمیتونم اونا رو بابت انتخاب های گذشته شون سرزنششون کنم چون جای اون ها نبودم و نیستم. شاید اگر من هم تو شرایط اونها میبودم دقیقا همین تصمیم ها رو میگرفتم.

زمان هایی توی زندگیم وجود داشته که حس کردم بهترین والدینم به اندازه کافی خوب نبوده. اما چطور میتونم بگم که اونها والدین خوبی نبودن. فقط اینکه کاش میشد رابطه متفاوتی باهاشون داشته باشم.

۰۹ مهر ۰۱ ، ۱۲:۳۲ ۹

من فلان و غریبه خوش صحبت

امروز صبح با همه ی بی حوصلگیم خودم رو از روی تخت جمع کردم، لباس تنش کردم و بردمش سازمان مرکزی که بابت این طرح کوفتی چند تا سوال دقیق بپرسه.

اولین بار بود که میرفتم و خدا رو شکر راحت پیداش کردم و سرویس ها هم بودن.

رفته بودم که چند تا سوال دقیق بپرسم اما نمیدونم چرا به جواب های نادقیق شون قانع شدم و اومدم بیرون.

یکم از این بابت از دست خودم ناراحت بودم.

با همین حس ناراحتی و اندکی احمق بودن توی ایستگاه سرویس ها کنار یه ماشین که راننده نداشت منتظر واستادم. منتظر واستادم و منتظر واستادم اما هیچ کی نیومد. تا جلوی ساختمون رفتم شاید که یه ایستگاه دیگه هم باشه و من ندیده باشمش( اخه ایستگاهی که من توش منتظر مونده بودم پشت ساختمون بود و رفت امد کم بود) توی مسیر دور زدنم از پشت ساختمون به جلوش یه اقایی دیدم و ازش پرسیدم که ایستگاه سرویس ها کجاست و اقاهه هم گفت پشت ساختمونه و منم گفتم ممنون و دیگه نگفتم که اونجا هیچ راننده ای نبود و اصلا سرویس اونجا میاد یا نه. تو مسیر برگشت به ایستگاه پشت ساختمون یکی از من ها منو سرزنش کرد که چرا خب نپرسیدی اینو. دوباره برگشتم توی ایستگاه و منتظر واستادم. تک و تنها توی افتاب کنار سرویس بدون راننده واستادم، همون من چند دقییقه قبل، بهم گفت خیلی اسکلی. معمولا من و این من زیاد باهم حرف میزنیم.

درباره اینکه واقعا الان کارمون بیهوده و اسکلانه است یا اینکه منطقیه. اینکه ایا مورد سو استفاده قرار گرفتم یا اینکه خیلی از روش کار عرف فاصله دارم یا نه؟

خیلی ازش خوشم نمیاد اما انگار اون خیلی از من خوشش میاد و دوست داره حال و احوالم رو تغییر بده.

نمیدونم دقیقا اسمش رو چی بذارم.

 

 

بعد یه ده دقیقه منتظر واستادن و خسته شدن و ناراحت از سرزنش شدن هام، اقای راننده اومد و گفتم میخوام برم فلان جا. اقای راننده که پیر و مهربون به نظر میومد گفت طبق جدول زمان بندی که پشت سرم چسبوندن سرویس ساعت نه و ربع ( یعنی 10 دقیقه دیگه) همینجا وایمیسته بهتره با اون برم.

باز صبر کردم و صبر کردم. ساعت نه و  ربع شده بود اما سرویس نیومده بود و دوباره پرسیدم جدی همینجا نگه میداره؟ پیرمرد گفت اره اما نمیدونه سرویس امروز چرا دیر کرده.

بالاخره سرویس اومد و من تنها مسافرش بودم.

اقای خوش برخوردی بود و پرحرف. البته نه اونقدری که اذیتم کنه اما من برای کمتر از اینها اماده بودم، یعنی اینکه تا حالا تا این حد توی صحبت با یه ادم غریبه نبودم.

 

راننده خوش حرف ازم پرسید که چی کار میکنم و ایا دوستش دارم؟ انگار که منتظر این سوال باشم بدون مکث گفتم نه دوستش ندارم اما مجبور بودم. اقای راننده هم انگار که انتظار این جواب رو داشته باشه گفتش چی دوست داشتی؟ منم نه گذاشتم نه برداشتم گفتم دوست داشتم ریاضی و یا فیزیک بخونم!!

اخه زنننن؛ ریاضی یا فیزیک! اینو از کجات دراوردی.

گفتش اگه هنوز دوستش داری برو دنبالش. اگه نشد خیلی اصرار نکن و خیلی هم ناراحت نشو. بابت چیزی که الان داری خوشحال باش.

 

 

 

پ. نون: یه جاهایی از گفتگومون حس کردم که داره یه جوری میشه گفتگو اما به حساب این گذاشتم که من تا حالا با غریبه ها صحبت نکردم و زیادی حساس شدم.

۲۹ شهریور ۰۱ ، ۲۲:۲۴ ۱ نظر ۳

EVERY THING IS F*CKED

کل روز رو مثل آدم های یبس بودم. گرفته، مشوش و عصبانی.

تا اینکه الان با خودم گفتم لعنتی باید برم خالیش کنم. 

باید این مغز لعنتی رو خالی کنم.

حیف که خالی کردن مغز مثل خالی کردن روده ها روی سنگ توالت نیست و سختتره چون دقیقا نمیدونی کی وقتشه، هیچ علامتی وجود نداره. فقط یهویی میگی اه خدای من الان وقتشه چون دیگه نمیتونم تحملش کنم.

اما خالی کردنش مثل زاییدن میمونه، چون در واقع آبستن یه عالمه فکر هستی که خودت اون تو کاشتی شون نه یه عالمه فکر که خورده باشی شون.

 

عمیقا ناراحتم از رفتار های دوگانه والدینم توی دهه سوم زندگیم انگار که با پا پس میزنن و با دست پیش میکشن.

پدر نازنینم وقتی میای میگی که " عارفه بابا؛ نبینم غمگین باشی. برابر همه دنیا هم که باشه من پشتتم" دیگه من نمیتونم فریاد بزنم و بگم ازتون بدم میاد و حاضر نیستم یه ثانیه دیگه اینجا بمونم و برابر تصمیماتی که به جای من میگیرید و بهم با محبت تحمیل میکنید مثه یه کره اسب گیچ رفتار کنم. به محض اینکه بتونم این خونه رو ترک میکنم.

دیگه نمیتونم در رو محکم بکوبم و برم.

 

یا مثلا وقتی که مامان درباره خواستگار 14 سال بزرگتر از خودم ازم نظر میپرسه نمیدونم باید خوشحال بشم از اینکه ازم پرسیده یا اینکه ناراحت بشم از اینکه چیز به این واضحی رو داره از من میپرسه.

۲۸ شهریور ۰۱ ، ۲۰:۱۵ ۰ نظر ۰

حکمت خدا

بابا بزرگ باغداره و الان هم فصل برداشت میوه شون هست.

بابابزرگ تعریف میکرد؛

چند روز پیش اومده بودم شهر دنبال ماشین که میوه ها رو از روستا بیاریم میدون بار و بفروشیم. از صبح هر ماشینی که پیدا کردم قبول نمیکرد بیاد بار ببره. حتی اون راننده هایی که میشناختمشون و باهم آشنا بودیم هم نبودن. میوه ها توی باغ از درخت چیده شده و اماده بودن و اگه دیر میشد میوه ها تازگیشون رو از دست میدادن. به بعضی راننده ها حتی قیمت بالاتر از عرف رو هم پیشنهاد دادم اما نشد که نشد .

گفتم خدایا چه حکمتیه! میوه ها اونجا رو زمین، ماشین پیدا نمیکنم.

راه افتادم به روستا. توی شهرستان یه ماشین بار دیدم. رفتم به راننده اش گفتم حاجی بار هم میبری میدون؟ پیرمرد راننده گفت اخ حاج اقا همین الان داشتم درمیموندم که چی کار کنم، زنم زنگ زده که بیا مرد مهمون میخواد بیاد یه میوه ای چیزی بخر منم که امروز هیچ باری بهم نخورده و پول ندارم برم میوه بخرم ببرم خونه.

با خودم گفتم عجب؛ از صبح هیچ ماشینی پیدا نکردم و اینجا که اصلا فکرش رو نمیکردم ماشین پیدا کردم. خدایا حکمتت رو شکر. این بار ما روزی همین راننده است.

برای راننده ماجرا رو تعریف کردم و گفتم حاجی خدا خیلی دوستت داره، حتما بعد نمازت یه سجده شکر برو :)

 

 

راننده هم سریع و با خنده گفت حاجی من نماز نمیخونم اصلا :|

 

 

۲۷ شهریور ۰۱ ، ۱۹:۲۸ ۳ نظر ۳