سرما خوردگیم بهتر شد اما به سینوزیت بدی مبتلا شدم و امان از سردرد و درد دندونش.

خونه گرفتار شدم و به خاطر سرفه های تقریبا زیادم نمیتونم باشگاه برم.

تو خونه حوصله ام سر میره. 

گرچه حتی وقتی که باشگاه میرفتم هم حوصله ام سر میرفت.

 

عروس دایی پیشنهاد داد که میتونه خیاطی رو تا جایی که خودش تو آموزشگاه یاد گرفته بهم یاد بده و منم خوشحال و خرسند از این فرصت.

جالبه بگم که عروس دایی مو به مو مطالب رو برام توضیح میداد و کمک میکرد که الگو بکشم اما تهش الگو درست در نیومد و نه تنها عروس دایی بلکه دختر خاله خیاطش هم نفهمید مشکل از کجاست. عروس دایی گففت طبق گفته استاد این متد الگو کشی مو لا درزش نمیره پس بیا همین روی پارچه پیاده کنیم. مطمئن بودم که یه جای کار مشکل داره و امکان نداره این الگو روی پارچه درست بشه و معجزه کنه اما من خیاط نبودم و نمیتونستم مخالفت قاطعی بکنم و به ناچار قبول کردم. فوقع ما وقع. پارچه هم خراب شد و تا الان که تقریبا ۳ هفته از آغاز پروژه میگذره دیگه بهش سر نزدم چون اعصابم رو خرد میکرد.

موفقیت ها در دل صبر و تداوم کار خوابیدن (!) پس تسلیم نشدم و دو تا کتاب خیاطی از کتاب خونه امانت گرفتم، هر کدومشون یه متد خاص رو آموزش میدن و من با هیچ کدومشون نتونستم یه لباس ساده بدوزم. هر روز کاغذ و خط کش و جعبه نخ سوزن وسط اتاق پهن میشه و همزمان با اقامه اذان جمع میشه اما هیچی.

هیچی دوخته نمیشه، هیچ الگویی درست در نمیاد.

گاهی وقتا هم اعصابم ازش خرد میشه و همه وسایل رو وسط اتاق رها میکنم و میرم که میرم.

خیاطی برام مثل یه فرزند خونده نوجوون میمونه که خیلی دوستش دارم و یه حسی بهم میگه که در آینده یه کاره ای میشه و منم براش تلاش میکنم و محیط رو در حد توانم فراهم میکنم اما خیلی چموشه و اصلا منو درک نمیکنه و آبمون تو یه جوب نمیره.

باید بگم با وجود علاقه ام به خیاطی انگار هیچ استعدادی درش ندارم.

 

 

 

 

پ.نون:نگو که خب برو یه آموزشگاه درست و حسابی یاد بگیر؛ عروس  دایی میگه که تو آموزشگاه بیشتر برای مدرک دادن میرن و خودش خیلی راضی نبود.