روابط ما با والدین مان معمولا پیچیده است. وقتی کودک هستیم ممکن است آنها را به عنوان بت تصور کنیم، اما هر چه بزرگتر می شویم آنها را هم مانند خودمان به عنوان انسان هایی ناقص می بینیم. در نتیجه هر دو والدین خود را برای نقص های اجتناب ناپذیرشان که اغلب اینطور هستند، قضاوت می کنیم و می بخشیم.
از هیچ تا همه چیز
هاوارد شولتز
گاهی تصمیم میگیرم که فلان خاطره از کودکیم رو برای مادر و پدرم بازگو کنم و بگم که اونقدرا هم که اونها فکر میکنن من زندگی آروم و دلخواه و بدون فشار روانی نداشتم.
گاهی بیشتر دوست دارم فریاد بزنم دست از سرم بردارید و بذارید خودم تصمیم بگیرم که چی دوست دارم. این زندگی دوم یا جایگزین شما نیست که مدام تصمیم میگیرید و منو لای منگنه میذارید که "این بهترین کار ممکنه عارفه".
اما متاسفانه من هنوز موقع حرف زدن با مامان وبابام گریه ام میگیره و حرفم رو قورت میدم.
تقریبا میشه گفت هر روز ان چنان فشار روانی رو توی خونه حس میکنم که تنها تصمیمی که به ذهنم میرسه اینه که برم از اینجا. گاهی انقدر اوضاع بی ریخت میشه که با وجود سختی های زندگی توی یه شهر دور و به تنهایی میگم باید این کارو میکردم.
اما هیچ کاری نمیتونم بکنم. نمیتونم اونا رو بابت انتخاب های گذشته شون سرزنششون کنم چون جای اون ها نبودم و نیستم. شاید اگر من هم تو شرایط اونها میبودم دقیقا همین تصمیم ها رو میگرفتم.
زمان هایی توی زندگیم وجود داشته که حس کردم بهترین والدینم به اندازه کافی خوب نبوده. اما چطور میتونم بگم که اونها والدین خوبی نبودن. فقط اینکه کاش میشد رابطه متفاوتی باهاشون داشته باشم.