قبل خوندن پست لطف کنید برای آرامش روح پدر جناب چرنوبیلیسم فاتحه ای قرائت کنید.
یهویی همه چی خیلی خوب پیش رفت.
مهر شروع شده بود و من برای اولین بار اغاز مهر رو بیکار و بی هدف توی خونه نشسته بودم. خیلی جو خونه برام سنگین بود که احتمالا دلیل اصلیش خودم بودم. در حدی اذیتم میکرد که تقریبا هر روز رو به یه بهانه ای از خونه بیرون میزدم و اغلب صبح ها برای اوقات پرکنی با برنامه سولولرن پایتون یاد میگرفتم و بگم که چقدر چالش برانگیز و صعب الیادگیری والبته شیرین بودش.این جمله در حدی اذیتم میکرد یه جوریه که انگار خیلی خیلی در عذاب بودم که خب اینجوری نبود و فقط "دوست نداشتم تو اون فضا باشم" بودش.
فکر کنم شنبه روزی بود که یهویی تصمیم گرفتم برم باشگاه ثبت نام کنم. اون روز انگار که برای اولین بار بود میرفتم باشگاه و تقریبا مضطرب بودم اما feel the fear and do it anyway گویان رفتم و ثبت نام کردم و خدا رو شکر کسی نپرسید که تو که قرار بود سه هفته ای بری مسافرت و برگردی چی شد چرا نیومدی و این حرفا.
تازه خونه برگشته بودم و هنوز لباسام رو کامل عوض نکرده بودم که زندایی زنگ زد و گفت کلاس خیاطی خانوم فلانی پس فردا جلسه اولشه چون میدونستم خیلی علاقه داری گفتم بهت اطلاع بدم.
و ساعتی بعدش پیام اومد که برو کلاس توجیهی طرح رو ثبت نام کن که تو لیست قرار بگیری.
و بپرسم که چطور ممکنه سه تا از مهمترین مسائلت تو یه روز گره شون وا بشه. حدس میزنم دعای خیر یه نفری بوده. چون برای تک تک اینا من مدت ها درگیر بودم. برای طرح دو بار رفتم اداره طرح هر بار بهم گفتم صبر کنم. برای خیاطی دیر اقدام کرده بودم و دوره تابستون رو از دست داده بودم و معلوم نبود که خانومه دیگه بخواد هنرجو بگیره یا نه. و باشگاه هم که فقط هر روز عقب مینداختمش بنا به دلایلی.
سپاس و شکر خدا را که بندها بگشاد
میان به شکر چو بستیم بند ما بگشاد
به جان رسید فلک از دعا و ناله من
فلک دهان خود اندر ره دعا بگشاد
چقدر خوب که فرصتش پیش اومده بری کلاس خیاطی چون میدونم و دیدم که استعدادش رو داری :)