گاوگیجه ی درونی

شادی دنیا دیری نپاید

بله من بالاخره تونستم. ذهنم خیلی بزرگتر شده و میتونه مشکلات رو تو خودش جا بده و سر فرصت بهشون فکر کنه، میتونه صبور تر باشه و پخته تر شده. اما بدنم باهام راه نمیاد و میگه من نه میخوام، نه میتونم و نه دیگه به حرفت گوش میدم.

ادامه مطلب...
۲۶ آذر ۰۱ ، ۱۳:۳۱ ۵ نظر ۶

بهترم

سلام 

اوضاع بهتره و وقتی پست های روز های اول شاغل شدنم رو نگاه میکنم کاملا حس میکنم اوضاع قابل تحمل تر شده.

یه روزی از شیفت برگشتم خونه و خیلی ناراحت بودم از اینکه هیچی درست نمیشه و چقدر باید به خودم بگم عارفه همه چی هفته بعد بهتر میشه. افسرده و خموده و مستاصل بودم. سر سجاده هم گریه کردم اما فایده ای نداشت و از غمم کم نکرد. دست بر قضا اون شب شب جمعه بود و روز شهادت حضرت زهرا و من تنها خونه بودم، دست بر قضا تر منی که هیچ وقت کنترل تلوزیون دستم نمیگرفتم داشتم کانال گردی میکردم و روی شبکه خراسان توقف کردم، داشت روضه میخوند و چه روضه ای هم بود حسابی اشک ریختم و اشک ریختم و اشک ریختم و بعدش هم دعای کمیل خوند و من نمیدونستم دعای کمیله و فکر میکردم همین دعا های بعد روضه است.

خلاصه جاتون خالی از اون روز به بعد اوضاع بیمارستان بهتر نشد و همونجوری موند اما چیزی که تغییر کرد من بود، یه چیزی در من تغییر کرده بود و من نمیدونستم چی بود. هر چی بود من از اون روز به بعد گریه نکردم. زخمی شدم، زمین خوردم، دعوا کردم، دفاع کردم ولی گریه نکردم و احساس ضعف نکردم.

 

 

خدایا ممنونم ازت.

پ.نون: ممنونم از همه شما هایی که اون روزای سخت کنارم بودید و برام کامنت گذاشتید و برام دعا کردید و همراه بودید. حضورتون خیلی برام ارزشمنده :)

پ.نون: این روزا یه کتاب شروع کردم به نام دلایلی برای زنده ماندن از مت هیگ. کتاب رو همزمان با فلفل خریدم و خیلی کار خوبی کردم. بی نهایت با کتاب احساس هم ذات پنداری میکنم و اینکه میبینم یکی روزهای تیره و تاریکی مثل من داشته اما بعد نجات پیدا کرده امیدوارم میکنه به این زندگی. بعدا درباره اش بیشتر میام میگم ، فقط اگه شما هم احساس کردید توی یه تونل تاریک هستید که دو سرش مسدوده و به هیچ وجه قادر نیستید روزنه نوری که در انتهای اون سوسو میزند را ببینید و سر سوزن امیدی به هیچ چیزی ندارید و آینده ای را متصور نمیشید، این کتاب میتونه کمکتون کنه.

۲۱ آذر ۰۱ ، ۱۴:۲۶ ۵ نظر ۴

گره کاری

گرهی که به دست باز میشه رو چرا باید به دندون بکشی و بگی : میبینی اصلا باز نمیشه، حالا چی کار کنیم؟
خب شما که امروز کاری نداشتی برا چی گفتی من شیفت صبح بیام وقتی میتونستی بگی عصر بیا یا حتی اصلا نیا.

۱۹ آذر ۰۱ ، ۱۱:۳۰ ۰ نظر ۰

تو بگو من چجور باید صبور باشم؟

بذار اینو برات الان تعریف کنم که اگه شب بشه معلوم نیست چه تراژدی بشه.

ادامه مطلب...
۱۷ آذر ۰۱ ، ۱۵:۳۶ ۴ نظر ۱

به افتخار

به افتخار این بازیکن که امروز بعد شیفت رفته برا خودش کتاب و یه فلفل خانم خریده. عصر هم نشسته شلوارش رو اندازه کرده هرچند اون جور که میخواست خوب در نیومد.

 

۱۶ آذر ۰۱ ، ۰۹:۲۶ ۱۱ نظر ۲

دشمن تراشی در ابتدای مسیر

عالی شد، امروز با مسئول شیفت هم یه مشاجره کوچولویی داشتم.
دلیل نمیشه چون نیروی جدید بخشم هر جور خودشون دوست دارن منو به کار بگیرن.
امروز میگفتش خانم عارفه خانوم امروز اعزام زیاد داریم شما مسئول اعزام باش. منم گفتم نه خانم س سه نقطه، تا الان زیاد بیمار اعزام بردم، پس فردا دوره اموزشیم تموم میشه و هنوز یه عالمه چیز میز رو یاد نگرفتم، لطفا من رو نیرو اعزام نذار. اونم گفت باشه و اندکی بعد وقتی فکر میکرد من نیستم به اون همکار دیگش داشت میگفت که ارهههه این دختر جدیده میگه فلان و بهمان و پشمدان منم از اون ور داشتم میشنیدم دیگه نذاشتم حرف بد درباره ام بگه و اومدم جلوش که منو ببینه و اونم حرفش رو قطع کرد و منم از اون نگاه ها کردم.
خلاصه اینکه از الان دشمن برا خودم تراشیدم، البته دشمن که نه اما خب دیگه رابطه راحتی هم نمیتونم باهاش داشته باشم و احتمالا خیلی سرسنگین رفتار کنیم.

۱۴ آذر ۰۱ ، ۱۱:۳۳ ۰ نظر ۰

قسم به زمانی که جان به گلوگاه می‌رسد

هر روز ببشتر با حقیقت تلخ زندگیم مواجه میشم.
به قول اون کتابه حالت گوساله ای دارم که ناگهان شعور پیدا کرده و فهمیده مادرش گاوه و از خودش بیزار شده.
منم تازه فهمیدم چقدر زندگی سخت و طاقت فرساست و بار امانت سنگینیه که آسمان و زمین و کوه ها نپذیرفتتش اما انسان... چون جاهل بود.
گاهی از خودم میپرسم چرا دارم تحملش میکنم؟ و جوابی پیدا نمیکنم. با همه بی ایمانیم، به اون آیه که میگه شاید توی این امر یه نیکی و خیری نهفته باشه ایمان دارم و بگو که آیا چاره دیگه ای هم دارم؟
گاهی دوست دارم خودم رو بغل کنم و بگم: عارفه به خدا همه چی درست میشه، اما واقعا به این موضوع هم مطمئن نیستم.
تقریبا هر روز حرفای مامان و بابا ناراحتم میکنه از اینکه مدام یاداوری میکنن چقدر ضعیفم اما بگو چطور میتونم از دستشون ناراحت باشم وقتی تنها دست اویزم به این زندگی خانواده ام هستن؟
شبها فکر میکنم که دارم تموم میشم اما روز بعد دوباره باید ادامه بدم و بگو که آیا چاره دیگه ای دارم؟

۱۳ آذر ۰۱ ، ۱۹:۵۵ ۷

۲۷۷

وقتی انگیزه برای ادامه ی این زندگی نداشتی، به نسخه های دیگری از خودت در آینده فکر کن و به آنها فرصت زیستن بده.

داشتم کم کم با این محیط جدید سازگار میشدم، حتی براش یه پست هم نوشته بودم و میخواستم در آغاز هفته سومم منتشرش کنم.

اما مریض شدم، نمیدونم دقیقا چه مریضیی به حساب میومد اما مهم این بود که کاملا بی موقع بودش. دوباره منو برگردوند به همون حال ناامیدی و "دیگه نمیخوام حتی یک ثانیه بیشتر تجربه کنم". 

دو روز رو بابت مریضیم نرفتم و حتی مطمئن نیستم مرخصی استعلاجیم رو قبول کنن. خب نکردن هم نکردن دیگه، چه غلطی کنم؟

تور روزای بدی گیر افتادم و نمیدونم باید چی کار کنم. خسته ام. دیگه هیچ کاری برای انجام دادن ندارم و دوست دارم هر چه سریع تر تموم بشه.

گاهی با خودم میگم یه کوچولو صبر کن. هفته دیگه همه چی درست میشه.

 

 

مطمئنم که فقط به خاطر مامانمه که فعلا دارم این همه رنج رو تحمل می کنم.

۱۲ آذر ۰۱ ، ۱۸:۱۵ ۱۱

شلوار مدرسه دل منو بردی

این روز ها بهتر میگذرن و من مقدار کم اما قابل توجهی با محیط جدید  سازگار شدم.
از اونجایی اینو میگم که دیروز به این فکر کردم؛ "خدای من شلوارم خیلی مدرسه ایه دیگه، بقیه چی فکر میکنن." اون قسمت شلوار مدرسه ایم نشون از سازگاریم نبود بلکه اون قسمت نگران حرف بقیه بودن نشون میداد که اوضاع مقداری قابل تحمل تر شده که وقت کردم به این موضوع فکر کنم.
و امروز رفتم یه شلوار جدید و خوشگل خریدم و فردا اگه وقت کردم بشینم قدش رو کوتاه تر کنم. و روز بعد که روز ارزشیابی بپوشم، که حتی اگه بنا به اخرین روز بودش خوشگل بخش رو ترک کنم. که خب مطمئنا نیستش.

اوضاع قابل تحمل تر شده و دیروز یه سر رفتم باشگاه.
اوضاع قابل تحمل تر شده و یکم روانم آسوده تره و مثل قبل زود از کوره در نمیرم، گرچه هنوزم کم صبرم.
اوضاع قابل تحمل تر شده و من هم بهترم.

امیدوارم اوضاع همینجوری پیش بره.

۱۰ آذر ۰۱ ، ۱۱:۳۶ ۰ نظر ۰

من هنوز درگیرشم

زهرا (یه زهرای دیگه) زنگ زده بود و میگفت که من بیشتر از تو برای بخشت نگرانم، چی کار کردی و این حرفا. حالا کاش وافعا همینی باشه که خودش میگه وگرنه که این بشر توی ۴ سال هم کلاسی بودنمون یه بار بهم زنگ نزده بوده که شماره اش بیفته.
منم گفتم کجا افتادم و اونم گفت عجب فکر نمیکردم اونجا هم نیروی طرحی بفرستن.
دیگه تقریبا عادی شده برام اینکه بگم کجا کار میکنم و بگن که "وایییی چه جایی هم افتادی." اما چیزی که ازارم میده حس ترحمیه که میکنن.
روز اول میون اشک ریختنام به رفیق صمیمیم زنگ زدم و گفتم به نظرت خیلی کار بچه گانه ایه که برگردم و بگم بخشمو عوض کن و رفیق گفت که اگه اذیتت میکنه انجامش بده و به این موضوع فکر نکن. تقریبا میشه گفت قطعی به انصراف و حتی ۶ ماه جریمه فکر میکردم. اما وقتی واکنش بقیه و حس ترحمشون رو دیدم گفتم لعنتی من باید این کارو انجام بدم. تقریبا مجبورم انجامش بدم، همه منو توی وضعیتی قرار دادن که این کارو انجام بدم.
نمیدونم اگه تا تهش پیش برم اینجور میشه که من خیلی سخت جونم و اراده کردم که این کارو انجام بدم و خوب خودم رو تطبیق دادم یا اینکه توانایی تغییر شرایط رو نداشتم و به اجبار موندم و تحت ظلم واقع شدم و یه طفلکی ام که نتونستم برای عارفه اون روزها، کاری انجام بدم.
البته خودم میدونم این که کدوم یک از این فکر ها توی مغزم سنجاق بشه به خودم بر میگرده.

 

این یه پست انتشار در آینده است.

۰۵ آذر ۰۱ ، ۲۱:۳۵ ۶ نظر ۵