ابتدا نوشت: اینجا (البته نه فقط اینجا که کل بیان) خواننده ها اونقدر کم هستن که باعرض پوزش تقریبا میشه نادیده گرفتشون و پس متن هامو برای خودم مینویسم. گرچه الان که فکر میکنم قبلا هم برای خودم مینوشتم :/  پس بهتره اینجوری بیانش کنم که الان تقریبا جنبه خاطره نویسی داره.

ابتدا نوشت (۲): به پیرو ابتدا نوشت قبلی چراغ ها رو خاموش میکنم و هر کس دوست داشت میتونه بدون رو در بایستی و یا هر چیز دیگه ای لغو دنبال کردن بزنه.

ابتدا نوشت (۳) : روزهایی رو میگذرونم که بنیانم متزلزله و مجبور شدم وبلاگ ها رو لغو دنبال کردن بزنم. از شما عذر میخوام.

 


 

 

امروز توی اتوبوس نزدیک راهرو نشسته بودم و داشتم بیرونو نگاه میکردم و انگار که من خیلی تو مشکلاتم غرق ام و لطفا کسی نیاد بگه میشه کنارتون بشینم. زیر چشمی مسافر های جدید که از در وارد میشدن رو داشتم نگاه میکردم که یه یکیشون به چشمم اشنا اومد، اما تو خلقی نبودم که بخوام بگم خیلی به چشمم آشنا میاید، جایی شما رو ندیدم؟ اما طرف مقابل توی مودش بود و گفت سلام حالت چطوره؟ و من مثه آدمی که بعد یه عالمه زل زدن به قفسه های خرید تازه یادش میاد قصدش از خرید اومدن چی بوده بعد یه مکث عمیق گفتم سلااام داشتم فکر میکردم که الان بهت بگم خیلی اشنا به نظر میای که خودت پیش دستی کردی.

خیلی همو نمیشناختیم در این حد که ورودی یه سال هستیم اما از رشته های متفاوت و یه چند مرتبه همو توی سالن دانشگاه دیدیم.

دختر خوبی بود حداقلش به این خاطر که سعی نکرد یه تقریبا اشنا رو نادیده بگیره.

یکم گفتگو کردیم و توی دو ایستگاه بعد از هم خداحافظی کردیم.

 

 

عصر داشتیم با ریحون میرفتیم فروشگاه رفاه تا من یدونه روغن بچه بخرم که البته نداشتش و مجبور شدیم بعد یه عالمه پیاده روی از یه داروخونه بخرمش.

تو پیاده رو بودیم و داشتیم درباره اینکه چقدر ادامس باد کردن توی خیابون زشته بحث میکردیم که یه دختر تقریبا اشنایی از کنارمون رد شد و بعد گفت عارفه و من برگشتم و گفتم خدای من ملیکا حالت چطوره؟ هر چند خیلی گذشته اما خب حضوری تبریک گفتن فشنگتره پس ازدواجت رو تبریک میگم. 

تو دلم گفتم دختر چقدر تو بزرگ شدی...

در واقع همه اطرافیانم تقریبا بزرگ شدن.

چه حضوری ببینمشون و چه مجازی اینو خیلی سریع میفهمم.

اوه یه چیز جالب دیگه 

هر کدوم از اطرافیانمو میبینم با خودم میگم 

هی انگار همه زندگیشونو ساختن و فقط من موندم.

 

به طرز غریبانه ای من هیچ فرقی نه تو ظاهر و نه تو رفتارم و نه تو زندگیم نداشتم. 

گرچه وقتی موضوع رو به زهرا گفتم بهم گفتش عارفه اتفاقا به نظرم تو ادم خیلی موفقی هستی و از بار اولی که دیدمت خیلی پیشرفت کردی.

 

درباره اون مسئله "تقریبا آشنا" باید این رو هم اضافه کنم اگه یه تقریبا اشنا رو توی خیابون ببینم به احتمال ۹۰٪ از کنارش رد میشم اما اگه ببینم طرف مقابل لحظه ای در غریبه نبودن من شک کنه وایمیستم و باهاش گفتگو کوتاهی رو شروع میکنم.