سلام
وقتی این پست رو گذاشتم به طور مصممی قصد داشتم هر روزم رو ثبت کنم. میخواستم واقعا یه ردی از این روز ها برام باقی بمونه.
اما وقتی وارد میدون شدم، دیدم حتی نمی تونم یه ثانیه در مورد روز هایی که داشتم فکر کنم چه برسه به اینکه بنویسمشون. یه چند شب اول که همش کابوس میدیدم. همش میدیدم یکی داره میمیره یا اینکه داره خفه میشه.
اوضاع اونجا خوب نبود. پر از درد بودش، درد هایی که برای تو نبودن اما تماما حسشون میکردی.
شانس با هام یار بود که اون یکی دو روزی که چند تا از بیمار ها بدحال شدن و کارشون به احیا و پایان زندگی شون رسیده بود شیفت من نبود و فهیمه رفته بودش وگرنه بدجوری ضربه میدیدم. شاید فهیمه به خاطر همین دیگه بعد اون روز نیومدش.
با همه خاکستری تیره بودن اوضاع، یه نقاط نورانی هم داشتش مثلا اون روزی که خبر مرخص شدن یکی از بیمارا رو به خواهرش گفتم، یه ذوقی تو چشماش بود که نگووو یا اون موقع هایی که خانم مسن ها از ته قلبشون میگفتن خدا خیرت بده مادر.
اگه یادتون باشه قصد داشتم تابستون برم یه جایی سر کار تا به گفته مادرم یه مقدار با زندگی اشنا بشم. هرچند که اون موقع نشد برم و موقعیت الان هم کار کردن و شاغل بودن به حساب نمیاد اما یکم زیادی با زندگی اشنا شدم. بهترین توصیف از زندگی که اینجا بهش پی بردم این بود که
زندگی دقیقا همون لحضه ای که به شدت بهش نیاز داری تصمیم میگیره ازت رو برگردونه.
گرچه توصیف قشنگ و یا منصفانه ای نیستش اما برای من از بقیه ملموس تر بود.
الان که به نصفه راه رسیدم میتونم بگم یکمی پخته تر شدم.
یکمی قدردان تر و دل نازک تر
و یه مقدار بیشتری شجاعتر برای رو به رو شدن با تلخی ها
اینجا یاد گرفتم چطوری دست بیمار ها رو بگیرم و با اعتماد به نفس بهشون بگم کم نیارن و بابت اوضاع بغرنجشون حرص نخورن و تمرکز شون رو بهبودی شون بذارن.
اینجا واقعی تر شدم...