از همون ابتدای دوره دانشجویی که خیلی مسیولان به ازدواج اهمیت میدادن و هر روز بابتش کارگاه و همایش میذاشتن، تو جمع دوستای صمیمیم میگفتم من یا ازدواج میکنم و چهار تا بچه جینگول رو بزرگ میکنم یا یه کشور دیگه زندگی خواهم کرد. تمام.
حالا که بحث اینجا یا اونجا جدی تر شده برام. بهش عمیق تر فکر میکنم که حتی اگه همه چی راست و ریس بشه و برم یه کشور دیگه تهش چی. تو یه خونه خوب زندگی خواهم کرد. اوقات فراغتم بیشتره و احتمالا اونقدر در امد و پس انداز دارم که هر کاری که علاقه بهش داشته باشم رو بتونم تو تایم خالیم انجام بدم.
چند روزی بهش فکر کردم. چند روز زندگی رویایی ای رو توی ذهنم زندگی کردم. خونه خودم رو خریدم و همونجور که دوست داشتم تزیین کردم بدون اینکه کسی بخواد درباره اینکه چرا اینجوره چرا دیوارش کجه چرا آینه اونجاست نظر بده، رفتم مسافرت، لباسایی که دوست داشتم رو پوشیدم، غذا های جدید رو امتحان کردم، کنسرت رفتم، احتمالا یه دو قلپ از یه مشروبی رو خوردم و حالم بد شد، باز هم رفتم مسافرت و یه چند تا سوغاتی خریدم، دست و پا شکسته یاد گرفتم چطوری یه آلت موسیقی رو بنوازم.
همه چی خوب بودن جز اینکه توی تمام تجربه های خیالیم تنها بودم. تنها غذا میخوردم، تنها سوار هواپیما میشدم و مسافرت میرفتم، تنها خرید میرفتم و تنها و تنها و تنها.
همه چی بی محتوا شده بود.
چند روز بعدش رو درباره اینجا موندن و ازدواج کردن و بچه داشتن فکر کردم. میرفتم سر کار باحقوقی که در برابر حجم کاریش هیچ به نظر میومد اما مجبور بودم برم چون زندگی شش نفره خیلی پر خرجه. از کار که میومدم خونه بچه هام رو داشتم که همه آینده من به آینده اونا گره خورده بود و همسری که شادی اون شادی من و غم اون غم من بود. خلاصه زندگی طاقت فرسایی شده بود که شیرینی های منحصر به فرد خودشو داشت.
دیگه تو این زندگی تنها نبودم اما خسته بودم، من به مثابه عارفه نبودم، من مادر بودم و همسر.
تصور خودم توی اون زندگی قشنگ بود اما باز هم بی محتوا بود. در واقع من زندگی میکردم چون مجبور بودم، چون زندگی چند نفر دیگه به زندگی من بسته بود.
میدونم عارفه که الان میگی خب ازدواج کن و برو یه کشور دیگه. حتی اگه از روی انصاف که نه؛ که از روی منطق بگم، نمیشه هم خدا رو داشته باشم هم خرما رو.