زانو هامو بغل کرد ام به شیفتی که قراره اضافه بگیرم فکر میکنم، به اینکه ایا واقعا بعدا جبران میشه یا اینکه دارم اجازه میدم ازم سو استفاده بکنه.
همون همکارم که مادر جان صدام میکنه گفته که میخواد بره شهرستانشون و اخر هفته سر قبر مادرش بره و من خیلی دلم سوخت براش که مامانش کنارش نیست و سریع قبول کردم.
از طرفی هم اینکه خب باید مرز همکاری کردن و غد نبودن و قاطع و قابل سو استفاده نبودن رو رعایت کنم. همینطور اینکه خب این مادر جان مسئول شیفته و اون روز که من خواب مونده بودم دارو های صبحم رو داد و کارش واقعا قوت قلب بود برام و میتونم بنا رو به این بذارم که مهربونی همیشه برمیگرده. و هم اینکه خب مسئول شیفته و ممکنه بعدا لج کنه و منو اولویت اف نذاره اگرچه خیلی با مرام و منصف تر از اینها به نظر میاد که بخواد مثل من چنین کودکانه فکر کنه. علی ای حال من قبولش کردم و میدونم اگه مامان بفهمه که روزی که انقدر براش برنامه ریختیم رو قراره صبح و عصر شیفت برم میگه که خاک تو سرت.


work hard, be kind, and amazing things will happen
دارم سعی میکنم که رو قسمت این be kind اش کار کنم.
و بعدش منتظر بمونم. چرا صبر میکنم و امید دارم که واقعا تهش خوب بشه رو نمیدونم. اما خب امتحانش میکنیم دیگه.
این روزا ارومم و به غایت کم حرف و نمیدونم چرا من انقدر کم حرف شدم. تقریبا هیچ چیزی برای گفتن پیدا نمیکنم و ذهنم به این سمت میره که شاید دارم زمینه ی مورد سو استفاده قرار گرفتن رو فراهم میکنم. اصلا نمیدونم چرا انقدر به این موضوع مورد سو استفاده قرار گرفتن فکر میکنم.
توی اسانسور یکی از همکار های مو صورتیم رو دیدم و گفت برگشتی همین بخش و من گفتم اره و گفت این بنده خدا رو هم که هی اینور و اونور پاس میدن و من چقدر حس کردم طفلکی ام و چقدر از اینکه احساس طفلکی بودن بکنم بدم میاد، نمیدونم چرا خفه خون گرفته بودم‌
امروز توی ایستگاه پرستاری خیلی آروم و مطیع به نظر میومدم و داشتم گزارشم رو مینوشتم، گزارشی که واقعا داشت طولانی میشد و نمیدونم چرا سری که درد نمیکنه رو دستمال میبستم، داشتم گزارشم رو مینوشتم، ابنجور بود که بگی طرف یه گوشه داره نون و ماستش رو میخوره، خلاصه داشتم گزارشم رو مینوشتم و اون همکاری که میگفتم ازش خوشم نمیاد و غرغرویه داشت زبان المانی میخوند و رزیدنت هم که داشت order میزاشت هم میگفت که قبلا المانی تمرین میکرده و داشت بهش توصیه هایی میکرد. موقع تحویل شیفت هم شنیدم که همون وارد عجیب غریبمون داشت با همین همکار درباره ازمون المانی صحبت میکرد. عصری هم مسئول شیفتمون که سرش خلوت شده بود داشت با همین همکار میگفت که کلاس میره یا میرفته و استاده فلان بوده و کدوم درست تر بوده، خلاصه من به این فکر کردم که چرا همه دارن المانی میخونن؟ و چرا من توی دولینگو دارم ایتالیایی میخونم. و نمیدونم. و همینطور نمیدونم که ایا تغییر زبان انتخاب درستیه یا نه اگرچه همش یه هفته است که دارم تمرین میکنم و حتی نمیدونم چقدر میتونم مداوم نگهش دارم.

کاملا مشخصه که انقدر ذهنم ازاده که به این فکر میکنم چرا ایتالیایی؟ چرا المانی نه؟ و همینطور اینکه چرا انقدر کم حرفم؟ خدایا شکرت برای این ازاد شدن ذهنم :)