گاوگیجه ی درونی

تعطیلات عید خود را چگونه میگذرانید؟

بله، بالاخره دور گردون به ما هم رسیده و یه نیمچه تعطیلاتی داریم. امروز اخرین روز تعطیلاتمه و هیچ کاری نکردم و خیلی هم بهم خوش گذشته با این هیچ کاری نکردن، انقدر که گاهی فکر میکنم میتونه تا ابد همینجور ادامه داشته باشه. اما نداره متاسفانه.

تعطیلات من اینجور میگذره که توی عید دیدنی های شبانه مون یه گوشه میشینم و به حرف های نیش دار مامان و بابا گوش میدم.

مامان که به هر بچه دبیرستانی فامیل میگه که برو فرهنگیان و این خبط عارفه رو نکن که الان مثل خر تو گل گیر کرده و این بچه هر چقدر هم که نصیحتش کردیم که برو فرهنگیان گوش نکرد و فکر کرد خودش بهتر میفهمه و حالا نگاش کن. و نقلش با هر بزرگتری اینه که بچه های این دوره زمونه اصلا حرف گوش کن نیستن و هر کار دلشون بخواد میکنن بعد هم دست از پا درازتر برمیگردن که ما اوضاع براشون درست کنیم و ذره ای صبر برابر مشکلات ندارن.

و من هم از همون گوشه ساکت نشسته و گوش میدم و ذره ای مخالفت نمیکنم چون راست میگه، هر چقدر هم که بگم نه اینطور نیست اما ته قلبم میگه که درست میگه و حتی اگه اشتباه هم باشه به نظرت من مخالفتی میکنم؟ نه چون نمیتونم.

و بابا و جمع فامیل پدری که تلاش دارن حتماااا از توشون حداقل یه دکتری در بیاد و عارفه طفلکی که هر چی درس خوند نتونست. بابا چنان میگه که عارفه ما که نشد دکتر بشه ان شالله شما دکتر بشی که من از همون گوشه ای که نشستم تا خود فیها خالدون سرخی عصبانیتم دیده میشه.

یا مثلا وقتایی که بهش میگم باید بری دکتر و در جواب میگه که خب تو که پرستاری بگو باید چی کار کنم؟ این حرفا چیه باباجان تو چهااار سال رفتی دانشگاه.

یا مثلا هفته پیش که با اصرارش نسخه اش رو برده بودم پیش یه دکتر دیگه که براش الکترونیک کنن و دکتره قبول نکرده بود چون خودش بیمار رو ندیده و خط دکتر دیگه رو نمیتونست بخونه. بهم گفتش خب بهش میگفتی خودت پرستاری بابا جان و براش میخوندی دارو ها رو. خودت نمیتونستی بخونیشون؟

 

 

 

همه اینا منو مجبور میکنن که خوب باشم و کم نیارم و این احساس باید یه کاره ای بشم که دست از سرم بردارن رو بهم تحمیل میکنن و منو دائما توی شرمساری فرزند خوب نبودن میزارن.

۰۶ فروردين ۰۲ ، ۱۲:۰۶ ۱۳ نظر ۶

قضیه از این قرار بود. (رمز به آشنایان داده میشود)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۲ فروردين ۰۲ ، ۱۷:۰۴

اسفند زودرنج من

در حالیکه دارم چایی و نبات هایی که برای فاطمه گرفته بودم اما نشد همو ببینیم و بدم بهش دارم اسفند زود رنج عزیزم رو جمع بندی میکنم.


هفته اول اسفند طوفانی بود، هیچ وقت اون شیفت هایی طولانی و فروپاشی های روانی بعدش رو فراموش نمیکنم. بار روانی بیشتر از روزهای کذایی نفرو نبود اما خب خستگی خودش به تنهایی ادم رو از پا در میاره و یه جرقه لازمه که بزنی زیر همه چی و برگه انصرافت رو تو صورت این سیستم کثیف پرت کنی. فعلا خودم هم نمیدونم قضیه انصرافم در چه حال هستش. جالبه نه؟

 

بزرگترین درسی که این ماه گرفتم این بود که برای اتفاقی که نیفتاده حتی اگه برنامه رخ دادنش قطعی باشه خودم رو ناراحت و عصبانی نکنم. این ماه شیفت های زیادی داشتم و همون اول ماه با دیدنشون خسته شده بودم اما خب الان اخر ماهه و کی فکرش رو میکرد که من کمتر از هر ماهی شیفت رفته باشم. یادمه یه روزی صبح شب و روز بعد شب بودم و اندکی پخته تر از صبح شب اول ماه بودم و به یکی از همکارا که برای برنامه ام داشت بهم ترحم میکرد گفتم ان شاءالله اون شیفت هم درست میشه و شد :))

 

طبق برنامه ای که داشتم این ماه لباس عید رضوانه رو دوختم و به‌به چه لباااااسی شد. بیشتر از بقیه خودم لذت بردم و چقدر خلق کردن لذت بخشه.

 

تو دقایق اخر رفتم برای چرخ خیاطیم، میز خریدم از اون میز های ساده چون نمیخواستم زیاد هزینه کنم و حالا مشکل " با این وسایل خرت و پرت چی کار کنم" اضافه شده و احتمالا باید دوباره هزینه کنم و یه کشو یا فایلی چیزی بگیرم :/ کاش همون میز کمددار رو میگرفتم.

 

اول ماه اگه با خودم میگفتم که باید خونه تکونی بکنم حتما در جواب میگفتم مگه خر شدی با این اوضاع شیفت ها و خستگی هات خونه تکونی که هیچ اتاق تکونی بکنی. اما بگم که یه شیفتم اف شد و سه روز تعطیلی داشتم برای این کار و به نظرم به نحو احسنت انجامش دادم. یعنی اونجور که تهش به خودم گفتم؛ احسنت عارفه چه کردی.

 

بالاخره رنگ های ویترای ام رو به کار گرفتم و ظرف های سفره هفت سین رو دورگیری کردم و خیلی خوب شد و بعد چند سال سفره هفت سین به پا کردیم.

 

ورزش بگم که این ماه مثل ماه قبل بود و خیلی راضی کننده نیست، امیدوارم برای اردیبهشت بتونم دوباره باشگاه برم.

 

درباره اون ترکر بولت ژورنال این ماه از اواسط ماه با شکرگذاری پرش کردم، اینجور که هر روز سه تا چیز که بابتش از خدا ممنون بودم رو در حد یکی دو تا کلمه مینوشتم و خیلی خوب و کارامد بود و توصیه میکنم امتحان کنید. هرچقدر هم روز داغونی داشته باشید اخر روز حس بهتری خواهید داشت.

 

برای زبان این ماه هیییچ کاری نکردم. درباره اش شرمنده هستم اما خب به خودم حق میدم که این ماه برای انجامش خیلی باثبات نبود. توی اون گفتگو های متعدد "خب میخوای انصراف بدی، چه برنامه ای داری؟" که با همکارهام داشتم، سارینا یکی از همکارهام پیشنهاد داد که برم دوره فشرده یه زبان دیگه مثل المانی که الان متقاضیزیاد داره برم و بعد به فکر تدریس باشم و حتی اگر هم نخواستم تدریس کنم تنوع خوبیه و نهایت بدرد مهاجرت هم میخوره و من از ایده اش خیلی به وجد اومدم اما خب نباید هیجانزده تصمیم گرفت و فعلا کاری نمیکنم .


این ماه وام گرفتم و تقریبا خیلی بی پول بودم، باید هوشمندانه تر خرج و برج کنم.

 

بهترین خرید این ماهم،خرید کتابی بود که دزیره معرفی کرد؛ رهایی از افسردگی به روش ذهن آگاهی، هنوز کامل نخوندمش اما باید بگم تا همینجاش فوق العاده بود و فعلا این نقل قولش رو گرو داشته باشید.

در مراحل اولیه ای که سیر نزولی خلق شروع می‌شود، این پایین بودن خلق نیست که به ما آسیب می‌زند، بلکه واکنش ما نسبت به آن است که به ما آسیب می‌زند.

 

خدایا برای این ماه ازت ممنونم اما خودت میدونی چقدر توی سختی ها قلبم ازرده بود و به نظرم بهترین دعا برای سال بعدم این میتونه باشه همونطور که این ماه آروم قلبم بود :)


ربِّ اشْرَحْ لی صَدری
و یَسِّرْ لی أمری
و احْلل عُقدةً مِنْ لسانی
یَفقَهوا قَوْلی

۲۹ اسفند ۰۱ ، ۲۳:۴۳ ۱ نظر ۳

۳۲۱

اونقدر نوشتم و پاک کردم که انتشار کردن برام یه کار غیرعادی شده.
وقتی از روتین نوشتن خارج بشی خیلی سخت میشه دوباره بهش برگشت.
بار ها اومدم و نوشتم اما به نظرم برای انتشار کافی و به موقع نبودن. این دفعه تصمیم گرفتم هر جور از اب در اومد منتشرش کنم.

۲۷ اسفند ۰۱ ، ۲۲:۵۳ ۳ نظر ۱۳

حوصله شرح قصه نیست

اول از همه ممنون از همتون که جویای احوال بودید و خودش قوت قلبی بود برام.
این روزا یه عالمه حرف برای گفتن دارم اما توانی برای بیانشون ندارم.
فقط یه روزی از یه شیفت خیلی داغون برگشته بودم خونه و اشکی بود که میریختم چون فکر میکردم من به درد این کار نمیخورم و این کار هم به درد من نمیخوره و ۴ سال عمرم رو پای این رشته که نه من دوستش دارم و نه میتونم باهاش ارتباط برقرار کنم گذاشتم و حیف از عمری که برنمیگرده. گریان و نالان و افسرده و داغووون بودم و واقعا از خدا میخواستم که تموم بشه دیگه و نیاز داشتم یکی به جای من تصمیم بگیره و عمل کنه و خسته شدم دیگه.
روز بعد کارای انصرافم رو کرد و هزار تا جا برای امضا و این نامه و اون نامه و این اتاق و اون اتاق رفت و جواب این شد که حتی اگه بخوام بزارم و برم هم نمیتونم و باید حداقل تا اردیبهشت صبر کنم که جانشبن تعیین شه برام. 
خلاصتا که اوضاع خیلی پیچیده شده و حوصله شرح قصه نیست.
فعلا دو روزی مرخصی ام و دارم تلاشم رو میکنم از فکر بیمارستان بیام بیرون و فعلا رو زندگی کنم و تا الان که خوب بوده.

 

تنتون سالم و زندگی تون روی غلطک :)

۱۳ اسفند ۰۱ ، ۲۱:۲۳ ۱۰ نظر ۸

خب به خدمت انورتان برسانم که خیلی بد چیده شیفتامو.

اینکه برای بقیه همه راحتتره و شیفت صبح شب ندارن و بعد شیفت صبح و عصرشون اف هستن اما برای من اتقدر داغون چیده ناراحتم میکنه و تا مرز تنفر از این زندگی میرسونه

فردا میخوام صحبت کنم باهاش

۰۱ اسفند ۰۱ ، ۰۱:۳۰ ۷ نظر ۱۶

ما به دی ماه پر از حادثه عادت داریم، ولی الان بهمنه

ماه بهمن برای من مثل یه گذر بود، یه مقدار برزخ بود.
بهتر از دی ماه بود و بابتش خوشحالم.

ادامه مطلب...
۳۰ بهمن ۰۱ ، ۱۲:۲۶ ۴ نظر ۱۰

Bridgerton

گاهی انقدر فیلم های خوب غیر قابل دسترس میشن که برمیگردم فیلم های قبل رو دوباره میبینم.

و بریجرتون یکی از همون هاست.

داستان مصیبت های ازدواج کردن من به شخصه فصل یک همون چهار قسمت اولش رو خیلی دوست داشتم که نشون میداد اوضاع برای یه دختر دم بخت چقدر سخته هر چند هم که توی اروپا باشی و یه خانواده خوب و سرشناس داشته باشی.

 

یکی دیگه از نکات جذاب فیلم لباس ها و جواهراتیه که استفاده میکنن من چقدر وسط فیلم استاپ کردم که وای چه گردنبند جالبی داره و منم از اینا میخوام :))

انتخاب بازیگر هاشون هم خیلی خوب بود و خیلی بهم میومدن خصوصا زوج اصلی فیلم.

درباره فصل دو هم خب جالبه و سرگرم کننده است اما به جالبی فصل یکش نیست.

گویا از قسمت 5 یه مقدار صحنه های ناشایست به فیلم اضافه میشه و توصیه میکنم از فیلیمو با خیال راحت ببینید.

۱۹ بهمن ۰۱ ، ۱۵:۵۷ ۵ نظر ۷

self made

بالاخره بعد از تلاش های زیاد یه فیلم خوب پیدا کردم.

 

داستان درباره تلاش های یه خانم سیاه پوست برای راه انداختن کسب و کار خودشه. درباره خستگیش از رخت شور بودن. درباره شوقش به تغییر و بی مهری و سختی های راهش.

و برگرفته از زندگی مادام سی جی واکره.

 

 

کلا فیلم هایی که این خانمه توش بازی کرده رو دوست دارم.

۱۹ بهمن ۰۱ ، ۱۵:۴۸ ۰ نظر ۰

به افتخار

به افتخار این بازیکن که علی رغم خستگی زیاد شیفت ۱۲ ساعته روز قبلش از رخت خواب دل کنده و رفته کلاس خیاطی و فهمیده کلاس کنسله و خبرش به دستش نرسیده.
جرئت مندانه وایستاده که نه خب حالا که اومدم باید این شلواره رو بدوزم و بعد برم. وابستاده و دوخته و مربی گفته اوکی من خرده کاریاشو میکنم تو برو یه روز دیگه برات جبرانی میزارم.
و بعد رفته ساعتش رو تعمیر کرده، قرصاشو خریده و لباس خریده و بعدش رفته بیمارستان و فرم "خدا کنه مریض ایدز نداشته باشه" رو داده دفتر پرستاری و اومده خونه عصری هم قصد کرده بره پارچه بخره چون مامان خونه نبوده و حوصله خونه بدون مامان رو نداشته. ولی نرفته و الان هم سعی داره بقبولونه امروز به اندازه زیادی عالی عمل کرده و یه پارچه نخریدن نباید نتایج قبلی رو خدشه دار کنه.

 


تازه شم صبحی باز با پیام هد نرسش رو به رو شده و جواب نداده.
البته اینکه جواب ندادم از روی بی‌توجهی و خب به شونه چپم نبوده. فقط شرمنده بودم و جوابی برای دادن نداشتم. اره دیگه کارم اشکال داشته و سهل انگاری کردم دیگه چی بگم خب.
گاهی واقعا میمونم که چطوره که انقدررر از کارای من اشکال در میاد. پرونده ها رو رندوم چک میکنن و این اشکالا در میاد که اوضاع واقعا جای کار داره و اگر هم که خب نه، مخصوصا پرونده های منو چک میکنن که از توش اشکال در بیارن که بازم جای کار داره دیگه.
با وجود اینکه وقتی با نصیحت های هد نرس مواجه میشم یکم ناراحت میشم اما در عمق وجودم احساس خوشحالی میکنم که جاییم که کارام مهمه و بابت بررسی کارم و اینکه "خب این نیروی جدید داره درست انجام میده یا نه" وقت گذاشته میشه.
 

 

پ.نون: اینو بگم این اشتباهاتی که میگم اشتباهات ثبتی ان، مثلا اینکه چرا فلان پرونده رو امضا نکردی یا چرا مهر فلانی رو پای گزارشت ضمیمه نکردی چرا با خودکار آبی نوشتی و از اینجور چیزا.

۱۶ بهمن ۰۱ ، ۲۱:۱۵ ۶ نظر ۱۱