به افتخار این بازیکن که صبح بلند شده رفته دندون پزشکی و فهمیده حقوق دو ماهش رو باید خرج دندوناش بکنه. عصری رفته کادو تولد بخره، شب هم رفته شیفت
به افتخار این بازیکن که صبح بلند شده رفته دندون پزشکی و فهمیده حقوق دو ماهش رو باید خرج دندوناش بکنه. عصری رفته کادو تولد بخره، شب هم رفته شیفت
الان 4 روز از روزی که گفتم من نمیتونم میگذره و من اون بحران رو رد کردم.
اوضاغ اصلا بهتر نشد و حتی بد تر هم شدش، اما ظرف من بزرگتر شد. همیشه به مو میرسه اما پاره نمیشه.
روز بعد گفتم نمیتونم این وضع رو تحمل کنم و رفتم با هر مسئولی که پیدا کردم صحبت کردم و نتیجه نه اونی بود که فکر میکردم و نه اونی که فکر نمیکردم. نتیجه مثل یه سیلی بود. یه سیلی دردناک. تا روز بعدش من هنوز توی شوک بودم و فکر میکردم که واقعا من مستحق این برخورد نیستم و اون روز یه پست نوشتم و گله کردم.
روز بعد یکم اروم تر شدم و پذیرفتم که قرار نیست که اونی که من میخوام بشه و حتی قرار نیست بابت نشدنش کسی اندکی ناراحت باشه، جز من و خب با همه مودب بودنم و به این نتیجه رسیدم که it ****. به جهنم اسفل السافلین و دوباره یه پست نوشتم.
و امروز سومین پستم بعد اون حوادثه و میخوام بگم که برخورد شما توی حوادث طی زمان تغییر میکنه. تهش نمیخوام بگم صبور باشید و اوضاع بهتر خواهد شد، بلکه شما حق دارید ناراحت، عصبانی، آشفته و خشمگین باشید و بله، خودتون رو خالی کنید به هر شیوه ای که موثر تره براتون.
با همه اون یه ذره تاب آوری که بدست اوردم، هنوز هم وقتی میرم شیفت ته دلم خالیه و براش استرس دارم و نمیتونم بعدش همه چی رو از ذهنم بیرون کنم و به کارام برسم و خب انگار طبیعیه. طول میکشه تا من با شرایط جدید سازگار بشم، اون هم برای منی که خیلی سخت و نا منعطف هستم.
پ.نون: دوست دارم هر چه سریعتر بتونم یه پست بنویسم با این عنوان که "چگونه با یه ادم درمانده رفتار کنیم"
پ.نون: این مدت که تحت فشار بودم یکی از کارایی که باعث میشد یکم از واقعیت تلخ فاصله بگیرم فیلم دیدن بود. بیام بعدا درباره فیلم ها هم بنویسم.
حقیقت زندگی اینه که هیچ جا هیچ کس پیدا نخواهد شد که هوای شما رو داشته باشه و بخواد توی شرایطی که برای شما بی نهایت طاقت فرسا هستش حمایتتون کنه. متاسفانه اولویت منافع شخصی و سارمانیه.
با سوپروایزر و هدنرس صحبت کردیم و فهمیدم که؛ اینه سوپروایزر گفته من برم نفرو بهانه بوده و خود هدنرس همچین تصمیمی گرفته چون فکر میکنه من به درد بخشش نمیخورم و من اولا ناراحت از این شدم که منی که انقدر به اون بخش حس متعلق بودن میکردم به سرعتی طرد شدم و دوما اینکه من اولش فوق العاده دلم میخواست بگن به دردبخششون نمیخورم و نامه بدن و برم یه بخش دیگه و حالا که نیمی از سختی های این بخش رو تحمل کردم دارن این حرف رو میزنن و من نمیدونم توانایی منتقل شدن به یه بخش دیگه و تحمل حکایات بخش جدید رو دارم یا نه.
بابا میگه عارفه تو زیادی مهربونی و زود به بقیه وابسته میشی و باعث میشه خیلی راحت اسیب ببینی.
و راست میگه، چون این رنجی که الان دارم میبینم از سر مهربونی زیاد و وابسته شدن به بخش و هدنرس و همکارای قبلیمه.
بدتر از اینا اینه که دیروز صبح با مامان دعوام شد چون داشت یه سره میگفت منکه گفت فلان کن فلان کن اما تو گوش ندادی. و من با خشم و خستگی گفتم خب حالا چه غلطی بکنم
خانواده چیزیه که همیشه کنارتن و این از طرفی مایه ارامشه و از طرفی هم مخل ارامشته. چیزیع که گاهی بابت داشتنش و حمایتشون بسیار بسیار خوشحال میشی و از طرفی بابت سرزنش ها و برخی حمایت های زیادیشون عاصی میشی.
گاهی دوست دارم بدونم اگه کس دیگه ای هم توی شرایط مشابه من میبود به همین اندازه رنج میدید یا من زیادی حساسم.
رفته بودم یه کتاب بگیرم به نام تاب اوری در برابر سیلی واقعیت اما انقدر گرون بودش که خریدش یه سیلی به حساب میومد. نخریدم و امروز رفتم از کتابخونه یه چند تا کتاب با همین مضمون گرفتم.
هنوز یه مقدار برای شیفت رفتن استرس دارم و دیشب هم توی خواب حتی حسش میکردم اما یه سره توی خواب به خودم یاداوری میکردم که عارفه الان خونه ای و شب بعدی شیفتی بهش فکر نکن و ریلکس باش، تا حدودی خوب تونستم کنترلش کنم
تا حالا شده حس اضافه بودن، پذیرفته نشدن، گزینه جایگزین بودن بکنید.
و من الان همینم
صبح بعد اون شیفت شب کذایی رفتم با سوپروایزر صحبت کردم و چقدر متین و با ارامش جواب داد و نتیجه حرف هاش این بود که خود هدنرستون شما رو معرفی کرده و میتونید برید باهاش صحبت کنید.
و من هزاران بار غصه ناک شدم از اینکه من انقدر به اون بخش حس میکردم تعلق دارم و اساسا نیروی اون بخش هستم و جزو یه خانواده به حساب میام و اینکه این موضوع رو میشنیدم قلبم رو ازرده میکرد و اینکه چقدر هدنرسمون رو دوست داشتم چون به نظرم منصفانه رفتار میکرد.یخواستم باهاش برم صحبت کنم و بگم که خانم فلانی شما که خودت بهتر میدونستی من نیروی جدیدم و هنوز اموزشم مونده چرا منو فرستادی یه بخش جدید که هیچی هم ازش سر در نمیارم. شما که میدونستی اوضاع بخش نفرو چجوریه و هیچ کدوم از نیرو های باسابقه ات حاضر به رفتن نبودن و خودت هم دیدی چقدر من سر اون دو تا شیفت نفرو بودنم اذیت شدم. شما که شیفت منو جا به جا کردی و انداختی شب یلدا تا یکی از نیروهات رو اف کنی و من همکاری کردم و خم به ابرو نیاوردم. چرا بی انصافی کردی؟
ولی اونقدر خسته بودم از شیفت قبلیم، شیفت قبلی به معنی واقعی یه فروپاشی روانی بود برای من و حتی توی بخش گریه کردم، جلوی مسئول شیفت و چقدر هم که اون و همکارهاش منو از این بابت به سخره گرفتن
انقدر خسته و افسرده بودم که مامانم گفتش خودش میره صحبت میکنه.
هنوز نمیدونم نتیجه چی میشه.
ولی خانم هدنرس نامحبوبم این رسمش نبود.
میدونم که بعدا چو راه میفته که مامانش اومده و کاراش رو درست کرده ولی دیگه به اینجام رسیده و به جهنم که چی فکر میکنن.
هر چند دیگه اون بخش مثه قبل نمیشه برام.
چی میتونه بدتر از این باشه که بگن دیگه نیروی بخش نفرولوژی هستی
چقدر بده که امشب مامان نیست که یکم تو بغلش گریه کنم.
و چقدر بد تره که حتی یه نفر رو ندارم که بتونم بهش زنگ بزنم و فقط گریه کنم و اونم هی نگه که چی شده؟ حالا اشکالی نداره انقدر بابتش ناراحت نباش.
امروز با لبخند وارد بخش شدم که هدنرسمون رو دیدم و گفت که خانم صاد شما تا پایان ماه نیروی نفرو هستی و من وا رفتم و فکر کنم فقط به اندازه یک هجا تا نشستن روی زمین و گریه کردن فاصله داشتم. توی رختکن با بغض همه وسایلم رو برداشتم و خداحافظی کردم. توی مدیریت پرستاری دنبال سوپروایزر میگشتم که باهاش صحبت کنم و نبود و من بار دیگه بغض کردم. رفتم بخش و با هدنرسشون رفتم صحبت کنم و شرایط نیروی جدید بودن و نمیتونم این تعداد زیاد بیمار رو مدیریت کنم ندارم رو براش توضیح دادم اما طوری واکنش نشون داد که انگار این مشکل تویه و به من ربطی نداره و بار دیگه بغض کردم.
داشتم کارهای مریض هامو میکردم و سر یه مریضم که یه خانم پیر بودش و حالش اصلا خوب نبود، میخواستم ازش انژیوکت بگیرم و اخ گفت من دوباره بغض کردم.
موقعی که مسئول شیفت گفتش کدوم کارات مونده و من گفتم دکتر هیچ کدوم از مریض هام رو ویزیت نکرد و رفت بغض کردم و دیگه رفتم.
وقتی داشتم میرفتم سوار سرویس بشم گریه کردم و گریه کردم حتی توی سرویس دیدن منشی بخش قبلیم هم مانع گریه ام نشد و گریه کردم و گریه کردم.
از این که انقدر راحت به عنوان نیروی اضافه جا به جام میکنن ناراحتم. از اینکه فکر میکردم هدنرس محبوبم حداقل ازم طرفداری بکنه و در برابر خواسته سوپروایزر بگه که بخشش به نیرو هاش نیاز داره و مانع رفتنم بشه و نکرد این کارو ناراحتم.از اینکه حتی بخش جدید باهام راه نمیاد و انتظار داره مثل یه نیروی با سابقه کار ها رو انجام بدم ناراحتم. از اینکه هیچکس به حرفم توجه نمیکنه ناراحتم.
بی پناه و خسته و درمانده ام و هیچ کاری به ذهنم نمیرسه.
خدایا چرا وقتی که به مهربونیت دل میبندم و از اینکه هوام رو داری لذت میبرم، کاری میکنی که به حضورت، به وجودت، به شنوا بودن و مهربون بودنت شک میکنم. چرا وقتی میدونی نمیتونم منو تو شرایطی میذاری به تموم شدن دنیا راضی بشم.
چرا کاری که از تواناییم خارجه رو بر عهده ام میذاری و باعث میشی از همه جا و همه کس و حتی خودت نا امید باشم.
خدایا من رسم بندگی بلد نیستم، تو چرا رسم خدایی نمیکنی.
بچه ها برام صلوات بفرستید این شیفت بخیر بگذره، یکی از مریضام خیلی بد حاله.
بعد ها نوشت: اون روز خیلی شیفت بدی بود. اول شیفت هد نرسمون گفت من بخش خودمون میمونم و یه نفر دیگه میره نفرو و نیازی نیست نگران باشم. لباسام رو هنوز عوض نکرده بودم و داشتم شیرینی بازنشسته شدن یکی از همکارا رو میخوردم که هد نرسمون اومد و گفت اممم امروز خانم افسری حالش خوب نیست و سرماخورده میتونی شما بری نفرولوژی؟ با وجود اینکه از اونجا به شدت متنفرم اما بگو چطور میتوم روی هدنرس محبوبم رو زمین بندازم و هم اینکه جای انتخابی هم نبود برام خلاصه قبول کردم اما خب اون شیرینی به دهنم زهر شد.
رفتم نفرو و بگم چه شیفت بدی بود اسماعیل. چه شیفت بدی بود. یه عالمه مریض و یه مریض بد حال. حالا مریض های خودشون بهتر از من بودن. اول شیفت به هدنرس نفرو گفتم اوضاع رو و میدونی چی گفت، گفتش خانم صاد نگران نباشید مریض سطح 4 زیاد داریم ولی من به جز مریض خودم کسی رو ندیدم. شیفت بدی بود چون یه عالمه کار داشتم و نیرو های بخش هیچ همکاری نداشتن. انقدر که برای خودشون یه نیروی کمکی جدید اورده بودن که علایم حیاتی و انژیوکت ها رو انجام میداد اما وقتی من بهشون گفتم بیمارای من رو چک کردن یا نه مسئول شیفت گفتش اخه سرش خیلی شلوغه و وقت نمیکنه کارای شما رو انجام بده، کارد میزدی خون من در نمیومد.
تا اینجا چیز جدیدی نبود اما خب اون مریض بدحاله یه سره ذهنم رو درگیر کرده بود بالاخره با کلی اصرار من به مسئول شیفت قبول کرد به دکتر بگه بیاد و مریض رو ببینه.
شیفتم یکم بیشتر از انتظارم سخت بود اما چنان فشاری رو تحمل کرده بودم که شبش یه سره گریه میکردم. با گریه خوابیدم و وقتی بیدار شدم هم گریه کردم.
دیگه خیلی سعی کردم موضوع رو فراموش کنم و ذهنم رو به لباس جدیدی که داشتم میدوختم سرگرم کردم.
پ.نون: فکر کنم اون مریض بد حالم شب بعدش رفت ای سی یو.
اول از همه اینکه یه دست به افتخار این بازیکن بزنید که صبح رفته بانک و پیامکش رو فعال کرده بعد هم رفته ملحفه خریده و دور دوزی کردتش و بعد هم رفته شیفت :))
امروز که رفتم بخش توی برگه تقسیم دیدم جلوی اسمم یه چیزی نوشتن که نمیتونستم بخونم. به همکارهام که داشتن درباره نمیدونم چی صحبت میکردن گفتم اینجا برای من چی نوشتن؟ نمیتونم بخونمش. همه گفتن نوشته نفرولوژی و منتظر بودن ببینن من چه واکنشی نشون میدم. منم اولش مات مونده بودم و گفتم دارین شوخی میکنین و گفتن نه باور کن و من گفتم جدی برم نفرو؟؟؟
اینو اینجا بگم که نفرولوزی یه بخشیه که همیشه کمبود نیرو داشتن از بخش ما نیرو گرفتن اما هر موقع که ما نیرو نیاز داشتیم، بهمون نیرو ندادن و دستمون رو گذاشتن تو پوست گردو. خلاصه اینکه هیچ کس دوست نداره بره بخش نفرولوژی چراییش را تا امروز نمیدونستم اما امروز که رفتم کاملا متوجه شدم.
با گام های استوار و حق به جانب رفتم به ملاقات ward مون و گفتم جدی من باید برم نفرو؟ لبخند تلخی زد و گفت باور کن خود هدنرس گفته تو رو بفرستیم.
لحظه ای مکث کردم و گفتم دارین شوخی میکنین. من خودم اینجا به زور میفهمم چی به چیه حالا برم نفرو؟ گفتش هیچ اشکالی نداره دقیقا همینه، رفتی اونجا طوری باش که پشیمونشون کنی، بگو نیرو طرحی صفر کیلومتری و کلی سوال بپرس. چشم امیدمون به تویه.
واقعا داشتن جدی جدی میگفتن این حرفا رو.
رفتم کوله ام رو برداشتم و جلو اسانسور دوباره برگشتم و گفتم جدی باید برم؟
و رفتم
و بگم که بهم نه تا مریض دادن، فاکینگ نه تا.
برای منی که تا الان ۴ تا رو به زور جمع میکردم نه تا دادن. اول شیفت سوپروایزر اومد و منم گفتم اوضاعو و اون هم به مسئول شیفت نفرو گفتش که کمکم کنه.
و بگم که چه کمک کردنی بود. هرجا میموندم میگفتن اشکال نداره انجامش نده بزار برا شیفت بعد.
خلاصه که خیلی بخش دیوانه کننده ای بود. نه از این نظر که شلوغ بودش و تعداد مریض ها بالا اتفاقا مریض هاشون نسبت به بخش خودمون کم کار تر بودن و وضعیتشون stable بود و خلاصه در برابر مریض های بخش خودمون خیلی خوب به حساب میومدن. مشکل این بود که فوق العاده بی نظم بود بخششون. ست پانسمان نداشتن. ترالی شون نقص زیاد داشت، بعضی دارو ها رو کلا از داروخانه درخواست نکرده بودن و بعضی دارو های مریض هام موندش و مسئول شیفتشون گفت اشکال نداره بنویس شیفت بعدی انجام بده.
به معنی واقعی کلمه اونجا گاوگیجه گرفتم.
تازه یه رزیدنت کشیکی داشتن که فوق العاده روی اعصاب بود چپ میرفت راست میرفت میگفت دوستان عزیزم، دوستان عزیم. هر موقع اینو میگفت دوست داشتم برم خفه اش کنم. رفتارش خیلی خوب بود که دوستانه بود و خیلی خودش رو نمیگرفت اما خب ادم باید یه مقدار حرفه ای هم باشه دیگه.
بعد ببین یه جوری بود که برنامه نیرو هاشون اوکی تر از ما بود ولی باز هم از ما نیرو میگرفتن. خب لعنتیا یکم برنامه هاتونو مناسب تر بنویسید که وبال گردن بقیه نشید. تازه یکی از کمکی هامون که قبلا یه ماهی اونجا بوده میگفته که میومدن نیرو های خودشون رو اف میکردن بعد از یه بخش دیگه نیرو میگرفتن،خلاصه خیلی کارشون بوقه.
امروز توی اسانسور داشتم به منشی بخشمون میگفتم که تا الان دعا میکردم که بخشمون نیرو جدید بگیره که شیفتامون یکم سبک تر بشه اما امروز که رفتم بخش نفرولوژی دعا کردم که اینا نیرو جدید بگیرن که ما رو نفرستن اونجا.
امروز چندین مرتبه خدا رو شکر کردم که موقع تعیین بخش، من رو نفرولوژی ننداختند. دیگه ببین چه اوضاعی بوده که من به این بخش خیلی خطرناک که هیچ کس نمیخواد بره رو به نفرو ترجیح دادم.
خدایا شکرت
این روز ها قشنگ ضرب المثل "گهی پشت به زین و گهی زین به پشت" رو حس میکنم و بیشتر از اون حضور خدا رو.
این روز ها بار ها خواستم بیام بنویسم چون تقریبا هر روز یه چیزی برای نوشتن دارم. یه روز پر از امیده و یه روز نهایت غم و رنج اما هیچ کدومشون نمیمونن.
درکنار این ناپایداری رنج و شادی چیزی که حس می کنم اینه که من رشد کردم و کاسه صبرم بزرگتر شده. این موضوع رو دقیق نمیدونم اما خب مثل روز های اول افسرده نمیشم و همین هم رشد به حساب میاد دیگه.
با همکارهام رابطه خوبی دارم، در حدی که برای یه نیروی جدید الورود میتونه خوب باشه، خوب هستم، حداقلش اینه که یه مقدار از نگرانی روز های اولم در این مورد کم شده. هدنرسمون رو دوست دارم و تنها چیزی که نظرم خیلی درباره اش عوض نشده اون ward بخشمونه، یه جوریه کلا. امروز شیفت بودم و کار های بالینم تموم شده بود و داشتم گزارشم رو می نوشتم که با صدای مهیب برخورد یه شی به میز استیشن سرم رو بلند کردم و عبارت وای ترسیدم رو به زبون اوردم. آقا گفتن خواب نباشی، اومدم هوشیارت کنم :« با همه یه جوری بودن هاش اون رو هم دوست دارم.
در بین این ها فقط با یه همکارم و رفیق جینگش اصلا نمیتونم کنار بیام، همون همکارم که توی این پست گفتم غرغرویه. یه جورایی هر دو مون داریم از هم دوری میکنیم، فکر کنم.
یه چند تا از همکارهام رو نتونستم ارتباطی برقرار کنم یه جورایی خودشون مانع میشن. میدونی انگار با بقیه خوب و راحتن اما با من نه، انگار که یه مقدار محتاطانه میخوان پیش برن، خب منم صبر میکنم.
یکی از همکار هام همش منو صدا میزنه مادرجان :)) خیلی فاصله سنی نداریم یعنی نه به قدر مادر و دختر بودن اما خب اینم به نوع خودش برام جالب و دوست داشتنیه.
یه همکارم رو خیلی دوست دارم. قبلا ward بخش بوده اما خودش به خاطر حس مسئولیت پذیری زیادی اش و بار روانی بالاش کناره گیری کرده. بیشتر شیفت های اموزشیم رو با ایشون بودم و بگم برام حکم امین رو داره. حرفش رو خیلی قبول دارم و باهاش راحتم و میدونم که راز نگه داره و بدون قصد و غرض راهنمایی میکنه.
یکی دیگه از همکار هام به شدت دختر مهربون و دوست داشتنیه. به طوری که مطمئم اگه ببینیدش در کلام اول میگید she is so sweet.
میدونم که توی فضای کاری ادم بهتره که دوری و دوستی و بی حاشیه و "هر چیزی از هر کسی بر میاد" باشه. اما حق بدید که از داشتن همکارهام به ذوق بیام.
پ. نون: یه قطره از این حضور خدا رو میخوام براتون بگم:
شیفت شب بودم و روز بعدش صبح کلاس خیاطی داشتم و مونده بودم که چیکار کنم و چجوری بعد یه شب نخوابیدن پاشم برم سر کلاس خیاطی محبوبم از طرفی جلسه قبلتر هم کلاس رو نرفته بودم و روم نمیشد به استاد خیاطیمون بگم نمیتونم بیام و کلاس رو یه زمان دیگه بندازه، به مامان گفتم صبح بعد شیفتم با سرویس بیمارستان یه راست میرم کلاس و خونه نمیام. شب شد و رفتم شیفت، ساعتای 12 شب بود که استاد خیاطیمون پیام داد که متاسفانه فردا برای تعمیر چرخ ها قراره یه نفر بیاد و تازه بهش خبر داده چون قرار بوده پس فردا بیاد و کلی عذر خواهی کرد که نمیتونه کلاس رو برگذار کنه و ان شالله بعدا جبران میکنه. اینجور شد که من بعد شیفت شبم یه راست رفتم خونه و تخت خواب :))
خدایا شکرت
پ.نون: این روزا با وجود ضیق وقت انقدر چیز میز توی نوت گوشیم نوشتم که الان میگم کاش قبلتر منتشرشون میکردم و اینجا نگهشون میداشتم. از اونجایی که اگه تاریخشون رو قبلتر از این پست بذارم ستاره ای براتون روشن نمیشه و من خیالم راحت میشه که وقتتون رو نمیگیرم به تاریخ قبلتر منتشرشون میکنم.
امشب شب یلداست و برای شما ۱ دقیقه بیشتر خواهد بود و برای من خیلی بیشتر تر خواهد بود چون شیفت شبم.
اینجا یکی از همکارامو خیلی دوست دارم به معنی واقعی کلمه she is so sweet، خیلی رفتار گرم و مهربونی داره.
در حالیکه من هنوز مطمئن نیستم میخوام اینجا بمونم یا نه و هر لحظه در معرض اینم که برم کاغذ انصرافم رو توی صورت این نظام بیمارستانی کثیف پرت کنم، زفتم کارت پرسنلی گرفتم.
این روزا بهتره، هدنرس محبوبم شیفتامو خوب چیده و من اروم و راضی ام، تا زمانی که شب رو با استرس اینکه فردا صبح زود باید بلند شم برم شیفت طی نکنم خوبم.
این روزا خیلی آرومم اما یه عالمه حرف برای گفتن دارم، ذهنم بیشتر از دهنم حرف میزنه انقدر که گاهی میگم یه دقیقه آروم باش.
تقریبا نزدیکای آخر ماهه و حقوق و این حرفاست. هنوز مطمئن نیستم حقوق این ماهمو چجور میدن و اصلا میدن یا ماه بعد با معوقه میدن، هر چی که باشه فکر اینکه من پول خواهم داشت و پول میتونه قسمت زیادی از مشکلات رو حل کنه خوشحالم میکنه.
خیاطی میکتم از اینکه لباسام اونجور که مدنظرمه خوب در نمیاد ناراحتم و این موضوع انگیزه ام رو کم میکنه اما مدام با خودم میگم ۴ تا لباس دوختی همش انتظار نداشته باش خیاط ماهر شده باشی، زمان میبره.