این سه چهار روز یه عالمه اتفاق جورواجور افتاد به علاوه اتفاقات بیمارستان، روی هم رفته من هر لحظه اماده بودم تا کوچکترین مسائل آشفته ام کنه.
وقتی به این قسمت از کتاب عقاید یک دلقک رسیدم دیگه گریه ام گرفته بود چون کاملا حس میکردم شرایط منه.
من همچنین میدانستم که هیچ کدام از کارهایی را که در ذهنم بود انجام نمیدادم: به رم نمیرفتم و با پاپ صحبت نمیکردم یا فردا بعد از ظهر در دوره مادرم سیگار و بادام زمینی کش نمیرفتم. من حتی قدرت این را نداشتم که به اره کشی با برادرم لئو فکر کنم. هر گونه تلاشی برای گره زدن نخ های عروسک خیمخ شب بازی و بالا کشیدن خودم از آن با شکست رو به رو میشد.
این چند تا جمله چیز خاصی نیستن، باید فصل های قبلی رو خونده باشید تا حس الانش رو درک کنید.
پ.نون: رَبِّ إِنِّی لِمَا أَنْزَلْتَ إِلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقِیرٌ.