برنامه داشتم امشب بیام یکم درباره خیاطی بگم و مستفیض بشید که پیام ابلاغیه طرحم رو دیدم و یهویی حجم زیادی از تشویش رو حس کردم.

این پست فقط یه تخلیه ذهنیه.

 

جلسه قبل تو باشگاه فاطمه داشت درباره متخصص زنان و مامایی با یکی از بچه ها حرف میزد؛ ازش پرسیدم فاطمه خبریه؟؟ گفت نه بابا به نظرت با یه بچه تو شکمم میام اینجا و با دمبل بپر بپر میکنم اتفاقا پریودم. گفتم اوه احتمالا این نزدیک ترین حالتت به حامله بودنه و فاطمه خندید و ادامه داد عارفه چند ماهی که نبودی گفتیم حتما حامله ای که نیومدی :)

پاراگراف قبلی هیچ ربطی به طرحم نداره اما دیدن پیام ابلاغیه ام تا به الان نزدیک ترین حالت به داشتن مسئولیت سنگین بوده برام.

اطرافیانم بار ها گفتن ادم مسئولیت پذیری ام و نتیجتا نباید نگران باشم اما یه کار ساده نیست که بگم خب حالا نهایتا چند تا عدد اشتباه میشه و حساب ها بهم میریزه و نهایت نهایت هم یه ضرر چند میلیونی، یا حتی چند صد میلیونی میکنیم.

نهههه اگه یه اشتباه یا بی دقتی بکنم خیلی خیلی اوضاع پیچیده و بغرنج میشه. بالاخره با چند تا اسکناس که سرکار ندارم بلکه با یه روح و وجود یه ادم زنده دارم کار میکنم. 

اینکه مسئولیتش رو با شغل های مالی مقایسه کردم به کسی برنخوره فقط برا این بوده که فکر میکردم دوستشون دارم و شاید هم دارم و شاید هم فقط برای فرار کردن از وضع موجود بهش علاقه نشون میدم.

روز کلاس توجیهی گلی میگفت که اینکه کجا بیفته رو میسپره دست اوستا کریم و تنها خواسته اش اینه که بهش علاقه مند بشه و با علاقه بتونه کار کنه.

داشتن علاقه خیلی مهمه و منم هنوز نمیدونم واقعا علاقه دارم یا نه اما ادم تا وقتی درگیر نیاز های مادی و مالیش باشه تنها چیزی که مهم میشه اینه که پول دربیاره، بی اغراق بگم که تو این کار در برابر زحمتی که میکشی پولی نمیگیری و هنوز که وارد کار نشدم نمیدونم که ایا این موضوع روی علاقه نداشته ام تاثیر میذاره یا نه.

داشتم میگفتم که نگرانم هم از مسئولیتی که برام میاره و هم اینکه نمیدونم دقیقا بعدش باید چی کار کنم. ترس از اینکه آینده ام چی میشه داره فلجم میکنه اما خب هیچ ایده ای به ذهنم نمیرسه و تنها کاری که میتونم بکنم اینه که در حد دو هفته پیش روم برنامه بریزم که خب بدک نیست.

 

مامان دهم این ماه میخواد بره سفر و کارای خونه به عهده من میفته. خدا خدا میکنم که این ماه برنامه کاریم شروع نشه.

نگران همکار های اینده ام هم هستم. نگران هدنرس که نمیدونم چقدر با ادم راه میاد و یا اینکه چقدر قراره اذیت کنه. در اغلب مواقع همکار های با سابقه با نیرو های تازه کار بد برخورد میکنن و این که من هم مقدار زیادی غیر اجتماعی و فاقد توانایی گفتگو دوستانه  با افراد با فاصله سنی زیاد هستم نگرانیم رو دو برابر میکنه.

احتمال اینکه بخش ccu یا قلب بیفتم صفره. حتی اگه بخش داخلی باشه هم من کلاهم رو میندازم هوا اما بخش هایی که اجتمال میدم بیفتم ICU و یا اورژانس و یا مسمومین که از هر سه تاشون بدم میاد.

بین این سه تا اورژانس برام جالب تره اما اورژانس شلوغ و اعصاب خرد کنه و شاید اگه اونجا بیفتم تنها برای یک ماه برام جالب بمونه و بعد اون عذاب اور بشه.

بخش icu هم سخت و پر کار و با بیمارای وخیم و مراحل انتهایی عمر بیشتر سر کار داره. بزرگترین مزیتش تخصصی بودنشه.احتمال میدم اگه icu قلب باز باشه قبولش کنم. حالا انگار چقدر نظر من مهم و تاثیر گذاره.

و بخش مسمومین که از نظر کاری راحت تر از بقیه است اما بیمارای جالبی نداره، شاید عبارت "بیمارای جالبی نداره" خنده دار به نظر بیاد و بگی مگه بیمار جالب هم داریم. بیشتر بیمارای بخش مسمومین اونایی ان که قصد داشتن به زندگیشون پایان بدن اما موفق نبودن هستن به علاوه معتادینی که اور دوز میکنن و زندانیا. خلاصه بین خود پرسنل به پیش اعصاب و روان معروفه. 

خلاصه الان وقت اینه که بین بدتر و بدتر و بدتر انتخاب کنم. اینکه اولویتم راحتی اعصاب و روانمه یا طاقت فرسا و پرهیجان بودن تجربه هام؟

 

دوست دارم مثل گلی بگم همه چی رو به خودت میسپرم اوس کریم اما نمیتونم و نگرانم.

برام دعا کنید.