چند وقت پیش داشتم پست مربم رو میخوندم که از اینکه ازدواج کرده چقدر خوشحال بود و از توصیف شرایطش من ذوق کردم و گفتم دلم شوهر میخواد.
هفته بعدش فهیمه زنگ زد که داره با اونیکه دوستش داره ازدواج میکنه و من عمیقا خوشحال شدم و روز بعدش به این فکر کردم که؛ فهیمه خاک تو سرت یه دو ماه صبر میکردی یه سفر مجردی بریم و بعد شوهر کنی :))
فهیمه اگه اینجا رو خوندی میگم که برات خیلی خوشحالم چون تو لیاقت این عشق رو داری، لیاقت اینکه دستای نرمت رو بگیره و توی سختیات کنارت باشه رو داره. خوشحالم که میتونی خوشحالی وغمت رو با کسی که لیاقت عشقت رو داره شریک بشی.

و بله من حالا به اندازه یه سفر رفتن همراه ندارم و چقدر از تنها بودن، تنها کاری کردن بدم میاد. احتمالا سفری که براش برنامه ریختم، گشت و گذار توی کاخ سعد اباد و نیاوران و گلستان توی هوای اردیبهشت رو باید کنسل کنم چون من دارم بنده ی تنهایی میشم.
این مسئله ازدواج کردن توی دوران دانشگاه انقدر برام خواستنی بود که حقیقتا براش چله گرفته بودم و نشد و الان انقدر ساده از کنارش رد میشم که در برابر حرف همکارم که میگه دختر باید شوهر پولدار گیرش بیاد دو تایی قهقهه میزنیم.

خب قراره مراسم عقد رفیق شفیقم برم و بابتش ذوق دارم و اینکه خب حالا چی بپوشم توی من داره غلغل میکنه :)