نقلست که گفت: یک روز دلم گم شده بود گفتم الهی دل من باز ده.
ندائی شنیدم که یا جنید ما دل بدان ربودهایم تا با ما بمانی تو بازمیخواهی که با غیر مابمانی.
عطار - تذکرة الأولیاء
ذکر جنید بغدادی
نقلست که گفت: یک روز دلم گم شده بود گفتم الهی دل من باز ده.
ندائی شنیدم که یا جنید ما دل بدان ربودهایم تا با ما بمانی تو بازمیخواهی که با غیر مابمانی.
عطار - تذکرة الأولیاء
ذکر جنید بغدادی
از بچگی اگر میدانستم همچین آینده ای در انتظارم هست، هیچ سعی نمیکردم فاصله حال تا اتاق خوابم را با دقت و استرس از لبهی صخرهها و کوههای روی فرش رد شوم! بیخیال میشدم و خودم را پرت میکردم در دره های عمیق و وحشتناک میان پرز های فرشها و خلاص!
چند وقت پیش یخچال خونه رو برای فروش تو دیوار گذاشتیم،به قیمت توافقی.
از اولین دقایق انتشار آگهی تماس ها شروع شد و بعد اندکی شدت پیدا کرد.
چه واژه عجیبیه "توافقی" ، گاهی به آدم قوت قلب میده از اینکه طرف مقابل تا جایی که بتونه باهات راه میاد تا به یه نتیجه مطلوب برسی.
بیا سر تو توافق کنیم.
اَههه اصلن متوجه نمیشم چی میگی. چرا قبل اینکه جمله تو تموم کنی سراغ یه مطلب دیگه میری؟ چرا یهو وسط ماجرا توقف میکنی؟چرا انقدر از این شاخه به اون شاخه میری؟ چرا جمله هات فعل ندارن؟؟
لختگی زبان گرفته بودم، یهویی مطلب تو ذهنم گم میشد. دچار پرش افکار شده بودم و کلمات قبل ادا کردن تو هم می لولیدن و سالاد میشدن.
داشتم به یه شخصیت دوری گزین تبدیل میشدم، نه خجالتی بودم،نه غیر اجتماعی. میل زیادی به داشتن همنشین داشتم،ترس از طرد شدن نداشتم ترسم از فهمیده نشدن بود.
سعی داشتم کمکم وارد جمع های بیشتری بشم و شدم . لحظات طاقت فرسایی بود ولی انجامش دادم :)
_تدی فقط میخواستم بدونی تو مثه پسری هستی که هیچ وقت نداشتمش
+خب بیخیال تو جو جونیور رو داری
_خب اره ولی اون پسریه که دارم
عمیقا دلم میخواست مث پدرم چند تایی خواهر و برادر میداشتیم که هر از چندگاهی بهم زنگ میزدن و حالم رو میپرسیدند و من هم در حالیکه دستم رو روی پهلو ام گذاتشم و فشار میدادم که دردش مانع تکلمم نشه بخندم و بگم معلومه خواهر جان حالم خوبه ولی لعنت به شعار " فرزند کمتر زندگی بهتر" همونی که وقتی کوچیک بودم رو ساختمان سر چهارراه کشیده بودن.
همونی که باعث شد به جای اینکه الان با برادرا و خواهرام سر و کله بزنم اینجا روزنگار بنویسم.
لعنت به نظام تک فرزندی
جشن امضا و یا دیدار با نویسنده نبود و من حتی نفهمیدم چطور به یه جلسه با یه نویسنده خاص رفتم.
وقتی وارد شد با خودم فکر کردم اشتباه اومده و الانه که بره ولی دیدم ناگهان همه بلند شدن و مستر به سمت تنها صندلی باقیمونده گام برداشت.
جناب وقتی نشست رو صندلیش چنان به داخل همون یه لایه فوم فرو رفت که میشد یه نسخه دیگه از خودش رو کنارش نشوند.
و نگم برات از این موجود میان تهی که آنچنان ندانسته هامون رو برامون به تصویر کشید که همه فقط مستمع متبسم شده بودیم.
حجت الاسلام چنان روان برامون شبهه ها رو مرتب میکرد که انگار داره جدول ضرب رو از بر میخونه. از ضریب جینی و fatf و تورم و فساد گرفته تا فاو و دریای خزر و تمامیت ارضی و من مونده بودم که معده اش برای مغزش جا باز کرده بود یا لوز المعده اش که این همه مورد رو تونسته داخل اون جمجه جا بده در حالی که من میتونستم تنها ۷ تا شو درک کنم.
گفت و گفت و گفت...
از کم سوادیمون از بی دغدغه بودنمون از زمین و زمان و هر انچه که تا اون روز در کالبدم نبود گفت.
و این چندمین بار بود که من از زمان ورود به دانشگاه به این حقیقت که هنوز دانشجو نشدم پی میبردم.
بدبختانه خسته و سرگردان در این جهل مرکب، همچنان نمیدونم از کجای این هزار وجهی باید شروع کنم.
بگذار اغیار هرگز در نیابند که این قلبهای ما از چه اشتیاق و شور و نشاطی مالامال است و روح ما در چه ملکوتی شادمانه سر میکند و سر ما در هوای کدامین یار خود را از پا نمیشناسد. بگذار اغیار هرگز در نیابند.
شهید آوینی
محبوبم؛ دست های مهربان و پاهای نجیب و فرمان برداری دارم اما مرا به جاهایی میبرد که شما انجا نیستید
دست های مهربانم شب ها سرم را نوازش میکنند.
گاهی دست راستم را میبینم که زنبیلی گرفته و دست چپم پرتقالی از درون زنبیل بر میدارد .پرتقال ها بوی شما را میدهند و سیب ها هم و جعفری ها و ترخون ها و ریحان ها هم بوی شما را میدهند.
محبوبم دیروز تماما جمعه بود کنار خیابان ایستاده بودم انسو تر درختی بود مملو از ازدحام گنجشک ها میخواستم مشتی گنجشک برایتان بیاورم.