به رفتار خودم سر سفره دقت میکنم
اینکه شام غذا خوشمزه همبرگر داشتیم
اینکه هممون سالم و سلامت و با دل اروم کنار هم نشسته بودیم
اما لحظه ای حس کردم من شوقی برای زندگی ندارم
شوقی که ریحانه همبرگرش رو توی لایه دوم نون پیچوند ندارم
شوق رضوانه برای اینکه نصف ساندویچش رو برای فردا نگه داره رو نداشتم.
شوق مامان از اینکه همبرگر دوست داره رو نداشتم
موضوع همبرگر نیست
انگار مدت زیاریه شوق زندگی از من رخت بر بسته
وقتی شوق زندگی میگم منظورم اون شوقیه که تو برای فردا شن ذوق داری
قراره یه کار باحال انجام بدی یا منتظر نتیجه یه چیزی هستی
بیشتر حس من مثه مامان بزرگیه که اردش رو الک کرده و الکش رو اویخته